eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
622 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش بود نامزد کرده بودم من مشهدی هستم نامزدمم پسرخالم ، خونشون علی اباد کتول بود یبار که رفتم علی اباد خونه خالم پیش نامزدم خلاصه یه دوست صمیمی داشت نامزدم گفت با خانومت بگو بریم جنگل 😏که ای کاش قلم پام میشکست نمیرفتم خلاصه مارفتیم چقدم من ذوق کردم 😍😍که اومدم جنگل توراه غذا گرفتن اونم قیمه😋😋😋چون من حسابی هله هلو خورده بودم سیر بودم گفتم الان ناهار نمیخورم اوناخوردن من بعد دوساعت گشنم شد اومدم نشستم ب غذا خوردن ، سر نوشابه رو باز کردم یه دفعه دوست نامزدم گفت امیر داداش چقد این خانومت شبیه سحر قریشی 😒😒 من ک داشتم نوشابه میخوردم پرید ب گلوم همه با فشار اومد بیرون ریخت رو صورت نامزدمو دوستش🤯🤯 چندتا لپه کنار ابرو نامزدم بود یه دونه خلال پیازم چسبیده بود ب دماغ دوستش ، خانوم دوست نامزدمم از خنده کبود شده بود😂😂 تا چند روز نامزدم با من قهربود خب تقصیر من چیه مردک اینقد فضوله 😒😕😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 اۍ چادر گلدارِ پریشان‌ شدھ در باد! خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن...✨✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 اوایل نامزدیم خب اون موقع ادم خیلی رو‌ در بایستی داره😬 رفته بودیم بیرون ماشینو‌ پارک‌کردیم بعد این خیابونش شیبش سمت راننده بود خلاصه پیاده شدمو یهو اومدم درو ببندم به خاطر شیبش خود در محکممم بسته شد😂🤦🏼‍♀️ منم اخ اخ از خجالت سرخ شدم هول کردم نامزدمم هنوز تو ماشین بود باز درو باز کردم اروم بستم🤣🤦🏼‍♀️ یهو به خودم اومدم فهمیدم چه سوتی دادم😂 دیدم نامزدم اومدم پایین گفتم اگه فهمیده بود میخندید دیگه رفتیم یه مسیر کوتاهیرو یهو گفت گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین بعد ها که برام تعریف کرد گفت داشتم از خنده منفجر میشدم الکی به هوای گوشی رفتم فقط بخندم🤣🤣🤦🏼‍♀️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹ ومَع‌كُل‌ذلك‌الحَذرأخذتني‌عيونها › و باوجود آن همه احتیاط‌ چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش تولد پسر عمو بزرگم بود همه فامیل دعوت بودیم خونه شون بعد اینا رفته بودن خواستگاری ی دختری و انگار ی صحبتایی شده بود و خلاصه ی حرفایی زده بودن موقع کادوها شد همرو دادن دیدیم ی کادو زنموم آورد گفتن از طرف دوستشه ولی همه فهمیدن دختره براش خریده (خود زنموم ی جورایی گفت و لو رفت قضیه وگرنه حدس نیست) آخرم پسرعموم دختره رو نگرفت😂😂 واییی😂😂😂 یادم میاد مثل چی خندم میگیره😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹ ومَع‌كُل‌ذلك‌الحَذرأخذتني‌عيونها › و باوجود آن همه احتیاط‌ چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه هم اتاقی تو خوابگاه داشتم خییییلی دروغگو بود.‌یعنی یچیزی میگم یع چیزی میشنوید. آغا این ادعا میکرد نامزد داره و همینجور دروغ بود که درباره دوست پسرش به خورد ما می داد😂 بعد یه روز هم اتاقی دیگه مونو برداشت برد آرایشگاه خواهر دوست پسرش، که مثلا این خواهرشوهرمه و اینا. تو نگو این قرار بوده بره اونجا مامان دوست پسرش بیاد ببینتش. مامانه که میاد دخترش میگه مامان این پریساست. اونم با تعجب میگه ایییینننننههههه بعدم بهونه میاره که چونش باریکه🤣 خلاصه اینم به هرکی میرسید میگفت چونه من باریکه؟؟؟؟ منم خبر نداشتم جریان چیه میگفتم ول کن بابا خیلیم خوبی. تا اینکه دوستان گفتن اینجور شده مادرشوهر اینده ازش ایراد گرفته😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: (: توی جبهه اين قدربه خدا می‌رسی، ميای خونه يه خورده ماروببين. شوخی می‌كردم آخر هر وقت می‌آمد، هنوز نرسيده، باهمان لباس هامی‌ايستادبه نماز. ما هم مگرچه قدر پهلوی هم بوديم؟ نصفه شب می‌رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين می شد كه برود. نگاهم كرد و گفت «وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.» ''به‌روایت‌همسرشهیدمحمدابراهيم‌همت'' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ۱۷ سالم بود خواستگار اومد برام پدر مادرم میگفتن ادم حسابیه و فلانه و فلانه آبرو داری کن و وووو خلاصه از این حرفا اینا اومدن و منم به اجبار خوانواده چادر به سر کردم صدا زدن شربت بیار منم با کلی فیس و افاده پاشدم شربت به دست اومدم تو پزیرایی به همه تعارف کردم که رسیدیم به اقا داماد هنوز بر نداشته بود شربتشو که چادر از سرم افتاد منم اومدم برش دارم سینی چپ شد شربت و خیلی شیک شربتا ریخت روی اقا داماد منم اومد درستش کنم چادر موند زیرم با سر رفتم توی میوه ها حسابی ابروم رفت قیافه من😭😫 قیافه همسرم😬😬 قیافه جمع😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه شبی تو کوچه بالاییمون عروسی بود و خیلی داشتن سرو صدا میکردن ولی خب به هوای اینکه عروسیه مردم هیچی نمیگفتن دیگه ماهم گفتیم عیبی نداره و خوابیدیم یه دوساعتی گذشت و اونا همچنان داشتن سر صدا میکردن ساعت نزدیکای ۱۲و نیم ،یک مامانم غرق خواب بود یهو از تو عروسیه شروع کردن به منور زدن و ترقه و فشفشه و فلان ... مامانم از تو خواب پرید انقدر ترسیده بوددد قاطی و عصبی و دستپاچه و تو خواب زنگ زد پلیس پلیسه گفت بله بفرمایید مامانم با صدای لرزون بدون هیچ مقدمه ای گفت بیایین اینا رو جمع کنین بمب زدن دل و روده بچه های من ریخته بیرون 🤣🤣🤣🤣 هیچی دیگه ما از خنده نمیدونستیم سرمون رو به کجا بکوبیم بعد ک تلفن رو قطع کرد و کمی هشیار شد خودش تازه فهمیده بود ک چی میگفت بیشتر از همه میخندید 😅😅😅😅😅😅🤣🤣🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ی عروسی رفتیم داماد ۲۲ سالش بود داشتن وارد تالار میشدن پسر دایی ۱۰ سالش ترقه انداخت زیر پاشون دامادم جلو جمعیت و فیلمبردار و... زد تو گوش پسره گف نکن پدر سگ🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿 ما شب مبعث عقد کردیم فرداش مامانم به شوهرم گفت باهم برین بیرون امروز عید هست منم ۱۴ سالم بود وهیچ جا رو یاد نداشتم وخیلی هم استرس داشتم باشوهرم رفتیم پارک ملت مشهد بعد نشستیم وحرف زدیم دوساعت که گذشت شوهرم گفت من میرم بستنی بخرم وتوهمین جا باش تا بیام منم گفتم باشه یک بیست دقیقه ای که گذشت نیومد منم یکم ایت الکرسی می خوندم تابیاد منو ببره خونمون گفتم شاید این پسره رفته خونشون منویادش شده بعد بلند شدم راه افتادم که برم خونمون که دیدم داره میاد خوشحال شدم بعد گفت کجا داری میری گفتم خونمون 🤔🤔🤔گفتم فکرکردم منویادت شدبعد دیدم داره میخنده 😂😂😂😂وگفت نه من هیچ جا تورو فراموش نمیکنم و این شد که دیگه هرجا میخوام برم باهام هست ومنم باهاش هستم هرجا که بخوادبره حالا که یاداون روز ها میفتم میبینم که واقعا چقدر بچه بودم وچه اشتباهاتی که نکردم توزندگیم توروخدا بچه هاتون رو تا وقتی که بزرگ نشدن عروس نکنین من که زود ازدواج کردم خیلی اذیت شدم وازبچگی هم چیزی نفهمیدم شما این ظلم رودرحق بچه هاتون نکنید @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿