eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿 من تازه ازدواج کرده بودم .... عموی شوهرم با خانومش مادربزرگش اومدن خونمون منم شام دعوت کردم برای شام .... دو مدل غذا یکی چلو گوشت مجلسی یکی هم کوفته درست کردم باکلی مخلفات .... دسر سالاد همه چی آقا اینارو آوردم اینا خوردن رفتن.... نگو کلی بعدش از غذا و آشپزی خونه داریم تعریف کردن از بعد اون هر کدوم از خانواده شوهرم میبینتم از اشپزی حرف میفته میگن اشپزی م تکه .... البته سنمم زیاد نیس ۱۸ سالمه ولی کدبانو هستم😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: تو همان شیشه‌ے عطر گل یاسی ڪه فقط.. بہ دل حجره‌ے عطارے من جا داری(:🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 سلام💕 من یک هفته به عروسیم بود و از اونجایی که پدرم‌ یه مغازه بزرگ‌ گلفروشی داره از بیکاری یه وقتایی میرفتم کمکش... رفتم قلب چوبی رو کارت عروسیمون بچسبونم پدرم نبود .... یه آقایی اومد مغازه بعد کلی مِن ُو مِن کردن گفت میخواستم با پدرتون حرف بزنم ، خودتون هستین من شما رو تو طلا فروشی دیدم‌ دنبالتون امدم و در موردتون‌ پرس و جو کردم اگه امکان داره میخوام بیام خواستگاری.... میشه به پدرتون کارت منو بدین یا شماره پدرتون رو به من ... منم کارت گرفتم‌ و روش رو خوندم... کارت عروسی رو با کارت مغازه برادرم‌ بهش دادم‌ گفتم‌ دیر اومدین اما خوشحال میشم عروسیم بیاین اینم کارت مغازه برادرم‌که تو‌ی پاساژ شما هستن و همکارین‌....😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: من به قربانِ خدا چون که مرا غمگین بهرِ خوشحالیِ من در دلم انداخت تورا✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 رفتیم محضر برای عقد کفش هام پاشنه بلند بود باکله رفتم توی سفره عقد...🤦‍♀ خواهرشوهرم هم اون وسط از خنده منفجر شده بود😤 منم کم سن وسال بودم یهو زدم زیر گریه کل آرایشم بهم خورد هی به مامانم و شوهرم میگفتم من نمیخوام ازدواج کنم پاشیم بریم خونمون😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹‌ اینجوری که سعدی دلجویی میکرده هیچ بشری نمی‌تونسته دلجویی کنه :✨✨ « ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای؟» 🌿 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه عروسی دعوت شدیم که یکی از فامیلاشون قبلا اومدن خواستگاری من ومنم جواب رد دادم...اوناهم کلی فیس وافاده وغرور بهشون خیلی برخورد من گفتم باید خیلی به خودم برسم که منو دیدن چشمشون دراد که عروسشون نشدم😁😏 خلاصه رفتم آرایشگاه کلی خوشگل کردم، رفتیم عروسی یه پیرهن مجلسی خیلی شیک هم برده بودم بپوشم.. رفتم اتاق پرو لباسمو پوشیدم اومدم بیرون باچه قر وفری☺️ خواهرکوچیکم صدازد آبجی...محلش نذاشتم رفتم سر میزی که اون خانوم بادختراش وعروسش نشسته بودن...خیلی باغرور احوال پرسی کردم وهمینجور همه ی تالارو داشتم میگشتم که مامانم کشید بردم تو سرویس گفت خاک برسرت چرا هرچی صدات میکنیم جواب نمیدی؟این اداها چیه؟ آبروت رفت بیچاره🙌 گفتم چرا گفت پشتتو ببین واااااای خدا سر هیچکس نیاره دیدم پایین لباسم مونده تو‌شلوارم..🤦‍♀ انقدر حالم بدشد نشستم گریه کردن آرایشمم به هم ریخت شبیه جن شدم😰😭😭 بعدازاون زنه یه بار منو دید بایه لبخند خاصی گفت خوبی عزیزم...لباست خیلی بهت میومد 😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: تو شهرزاد قصه‌ی، هزار و یک شب منی تمام دلخوشی من، برای زنده بودنی .͜.✨✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 سلام دوستان..من تازه عروس هستم و هفته پیش تصمیم گرفتم خودنمایی کنم و کدبانوگریم رو به رخ خانواده شوهر بکشم..خلاصه همه رو دعوت کردم و یه شام مفصل درست کردم و سفره از این سر اتاق تا اون سر...😍 همه از سفره ی رنگارنگم تعریف میکردند و منم با غرور کنار همسری نشسته بودم و اونم توی گوشم میگفت:بهت افتخار میکنم😊 القصه شوهر من یه خواهرزاده فضول داره..رفت توی اتاق و وقتی بیرون اومد یه پلاستیک مشکی انداخت وسط سفره و گفت:زن دایی منم وقتی بچه بودم مامانم پوشکم میکرد...تو کی رو پوشک میکنی🤔🤔🤔 وااااای خانمها دیگه بقیشو خودتون حدس بزنید چی شد😭😭😭😭😭😭😭 از خجالت داشتم آب میشدم که مادرشوهرم بسته رو برداشت و برد توی اتاق... تمام بادم خالی شد😞😞😞 شوهرم بنده خدا قرمز شده بود...آخه ما خانواده به شدت مذهبی هستیم که جلو برادرشوهرمم چادر میپوشم توی خونه😭😭😭 خلاصه آبروم به فنا رفت... هنوز نتونستم برم خونشون😭😂😂 مگر اون بچه ی بی ادب رو تنها گیر بیارم،میدونم چیکارش کنم😤😤 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: - توی سریال خاتون یه جایی شیرزاد به خاتون میگه : تو شب خواستگاری، تو پاشدی بری چایی بیاری؛ همونجا دلم برات تنگ شد فهمیدم عاشقت شدم... "✨✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 تازه عقد کرده بودیم شوهرمم کارش طوریه که اکثرا دکترها و پرستارا واسه هماهنگی بهش زنگ میزنن یه بار اونقدر بهش زنگ زدن حسودیم شد..... با خودم گفتم باشه یه جایی تلافی میکنم ... حالا یه روز رفتیم بازار تبریز و ما دست همو گرفته بودیم و داشتیم میرفتیم که یکی از همکلاسیهای پسر دوران دانشگاه جلوم سبز شد انگار دنیا رو واسم دادن که بالاخره منم میتونم به شوهرم نشون بدم که منم واسه خودم کسی ام ..... به همکلاسیه سلام دادم و شروع کردم به نامزدم معرفی کنم که هر کاری کردم اسمش یادم نیومد که نیومد ... حالا جالبه این همکلاسی هم منو فقط از ظاهر شناخت و سلام و احوالپرسی کرد اسم منم یاد اون نمونده بود طوری شد که نامزدم فهمید ما زیاد هم همدیگه رو نمیشناختیم فقط به خاطر برانگیختن حس حسادت اون باهاش گرم گرفتم در کل من خیلی ضایع شدم😐 و بیچاره پسره مبهوت نگاه میکرد😳🙄 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: یه دیالوگ تو فیلم موقعیت‌مهدی هست که میگه: [ ببین من چقدر به کم داشتنت هم قانعم .! ] همینقدر تلخ و قشنگ :)”☁️” @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿