دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه
سلام خانم نازگل توراخدا دپیامم بزار که دارم با اشک مینویسم ۱۰ سال کارم شده چله برداشتن دعا کردن نظرونیاز ولی جواب نگرفتم بخدا دیگه دارم نا امید میشم حس میکنم خداااااااااا منو نمیبین هرکس هرکار گفته کردم
خانما به بزرگیتون قسم برام دعا کنید منم از دست خانواده شوهرم راحت بشم و یه زندگی مستقل تجربه کنم ....
سر سفره افطار منو فراموش نکنید شاید بخاطر دل پاک شما خدا حاجت منم داد ....
دیگه دارم از وجود خدا نا امید میشم برام دعا کنید امیدم و از دست ندم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام خانم مهربان ودوست داشتنی گلی عزیز شبت بخیر وشب همگی بخیر دخترم یعنی چی 😳که خواستگارت میگه اگر دوست پسرنداشتی باهات عروسی می کنم
آخه خودش توی زندگیش اشتباه نکرده ببین عزیزم ما گل بی عیب ندارم هرکسی توی زندگیش خطای انجام داده وشما هم میگی چندسال پیش وفقط باهم دوست بودید از نظر من شما اون موقع بچه تر بودید وعاقل نشده بودید و گذاشته ها گذشته بچسب به حال همسری ایده آل ومادری مهربان برای فرزندانت باش. واین راز رادرسینه ات تا ابد نگه دار وخدا خودش شاهده که شما سنتون کم بوده واشتباه ی بوده وگذشته وجواب مثبت بده عزیزم وان شاءلله که خوشبت شوی وخدا همه ی جوان ها راعاقبت بخیربکنه 🤲🤲 عزیزم به چیزهای مثبت فکر کن ذهنت رادرگیر نکن خدا الرحمن راحمینه به خداسپردمتون وممنونم گلی جان گلم خدا بهتون سلامتی وبرکت وخوشی بده🙏🙏❤️❤️😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دلم بدجور زمستونیه.....
سلام گلی عزیز دلم خیلی گرفته نمی دونم پیامم را میزاری گروه یا نه ولی من می نویسم چون دلم خیلی گرفته روزهای آخر زمستونه بهار نزدیکه ولی دلم بد جور زمستونیه خیلی حالم بده بعد این همه خونه تکونیه عید و خستگی یه شوهر اخمو و بد اخلاق گوشیش هیچ برنامه ای نداره نه اینستا وهیچیه دیگه ولی عجیب بد اخلاقه با هیچ کس نمیسازه کم حرف میزنه من تو خانواده شادی بودم منم حرف بزنم اون هیچی با همه بگو بخند داره با دختر۱۰سالم خیییلی بده حتی گاهی مادر خودشم میزنه😭مایی که بالاتر از گل به مادرم نمیگیم همش دوس داره با خانمایی که برای تبلیغات زنگ می زنن حرف بزنه و الکی باهاشون حرف بزنه چشم چرون هم هس خانوادگی این خصلت را دارن سه تا خواهراش با وجـود شوهر خیانت می کنن منم دوتا بچه دارم شوهرم خیلی خوب بود یهویی بد شد کاری هم هس چیزی کم نمیزاره من خیلی به خودم می رسم زندگیم همیشه تمیزه ولی ازش سرد شدم وقتی دست رو مادرش بلند می کنه ازش سیر میشم دخترم و گاهی کم منم میزنه ولی مادرش خیلی برام سخته همه فک می کنن خوشبخت ترینم اما...
مادرش گاهی با من درد و دل می کنه چکار کنم نه میتونم تهدیدش کنم چون مادرم پیره برادر ندارم پدرمم مرده جدا بشم کجا برم با دو تا بچه جایی ندارم به من هزار تومن هم نمیده پس اندازم ندارم 😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
برای اون خانمی که گفتن پدر و مادرش حق پدر و مادری رو بجا نیاوردن
شما کارت صد درصد اشتباه بود حق فرزند یک انگشتر یا پول و اموال نیست که شما بدزدی بگی حق من بیشتر از اینها بوده
خدا حقی بر گردن بچه ها و بر گردن پدر و مادرها گذاشته که باید به درستی انجام بشه
که بعضی ها بنابه دلایلی انجام نمیدن ولی دلیل نمیشه که ما کار اشتباه بکنیم
اینو هم مطمئن باش خدا نه از حق پدر و مادر میگذره نه از حق فرزندان
بسپار به خدا پس خدا چه کاره هست اگه قراره ما هرکاری خواستیم انجام بدیم
این فکرهای شیطانی رو از خودت دور کن به زندگیت برس شما دیگه ازدواج کردی هر کاری که خانواده ات کردن گذشته دیگه زندگی به عقب برنمیگرده که برات جهاز بخرن و...
به جای این فکرها و این کارها بهترین زندگی رو برای خودت بساز تا از کرده خودشون پشیمون بشن تا به دادمادشون افتخار کنند
حتما اگه انگشتر رو نفروختی برو بندازش توی خونه تا بییننش میدونی حالا مادرت بخاطر این انگشتر چقدر ناخواسته تو رو نفرین میکنه
زندگیتو خودت بساز بهشون ثابت کن که جهاز ندادنشون برات مهم نیست
ممنونم گلی خانم
منم پروانه طلایی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام نازگل عزیز ممنون میشم پیاممو توی کانال بذارید برا اون دختری که لکنت داره
عزیزم ناراحت شدم برات اما اصلا عصبی و ناراحت نباش هر چیزی یه حکمتی توشه خواهرزاده منم ۲۰ سالشه و لکنت داره وقتی کوچیک بود عمش ترقه انداخت زیر پای بچه وزبون بچه بند اومد حالاهم با قد بلند و زیبایی که واقعا توی فامیل زبان زد همه شده اما لکنت داره و زبونش گیر میکنه اما وقتی حرفی رو میخواد بزنه دوباره تکرارش میکنه شما چرا میگی نمیدونم اینو برای خودت به یه باور غلط تبدیلش کردی که نمیتونم حرف بزنم هر کی خواهر زادمو میدید میگفت حیف با این هیکل و قیافه ایراد داره آخه کی اینو میگیره اما ما با صبر به حرف زدنش گوش کردیم و نذاشتیم اعتماد به نفسش پایین بیاد الانم بایه پسر بسیار خوب و اهل خانواده ازدواج کرده و شده عروس یه فامیل بزرگ عزیزم شماهم اعتماد به نفستو حفظ کن و کلاس های گفتار درمانی برو پیش مشاور برو انشالله که خوب میشی هیچ کسی رو هم سرزنش نکن چون هیچ کس بی عیب و نقص نیست شما حتما زیبایی هایی داری که الان خودتم اونا رو نمیبینی از خدا میخوام کمکت کنم خوب بشی
در ختم صلوات ۲۰۰صلوات تقدیم میکنم به مادر آقا ابوالفضل که انشالله مریضایی که التماس دعا دارن شفا بگیرند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام نازگل عزیز و دوستان گرامی
دختر ۲۵ ساله ای که خانواده مخالف ازدواجش هستند ....
عزیزم پیامت منو خیلی ناراحت کرد خیلی برای شما و دخترانی که تو شرایط شما هستند ناراحت شدم . سرزنشت نمیکنم دعا میکنم خونوادت به خودشون بیان و خدا هدایتشون کنه که بی جهت مانع ازدواجت نشن شک نکن اونام به اندازه تو تو این گناه شریکن . ولی سعی کن از اینکار دوری کنی لحظاتی که میخوای خلوت داشته باشی با خوندن قرآن یا ادعیه یا هر چیزی که ذهنتو از اون قضیه منحرف کنه از اینکار دوری کن . زیاد تو اتاق تنها نمون . ذکر استغفار رو زیاد بگو و از خدا برای ترک اینکار کمک بخواه.
در مورد ازدواجتم به یکی از اقوام مثل مادربزرگ یا خاله که باهاشون راحتی و حرفتو پخش نمیکنه و مادر یا پدرت ازشون حرف شنوی دارن حرف دلتو بگو و ازش بخواه با پدر و مادرت صحبت کنن . البته از خودارضایی پیشش حرفی نزن فقط بگو من دلم میخواد ازدواج کنم
ان شاالله خدا گره از مشکلت باز میکنه .
به امام جواد ع متوسل شو و ذکر یا جواد الائمه ادرکنی رو زیاد بگو
امیدوارم به زودی خبر خوش ازدواجتو بهمون بدی
برات دعا میکنم عزیزم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان:#ترمیم_قلب_شکسته_1
🎲قسمت اول
با سلام خدمت همه...خواستم سرگذشت زندگیم رو براتون شرح بدم.بلکه روح خستم کمی التیام پیدا کنه.جریان زندگی من از این قراره که ؛..
"محل زندگی ما یک محل کوچیک بود که همه هم دیگه رو میشناختن کودکی پر شرو و شیطونی داشتم.
مثل چی از دیوار صاف بالا میرفتم از دست شیطنتام کسی نفس راحت نمیکشید ،ولی با این حال همه دوستم داشتن...شیطنتام از روی بد ذاتی نبود و همه میدونستن چجوری ام. وقتی فامیل دور هم جمع بودن خونه ی پدر بزرگ هر جوری بود منم میبردن،حتی عمه ها و عموهام به شدت دوستم داشتن،وقتی عمه ام از راه دور میومد خونه پدر بزرگ،کسی و میفرستاد دنبال من تا ببرنم پیشش...
کلاس پنجم ابتدایی بودم که اولین خواستگار اومد برام هرچند اطلاع نداشتم بعدا مادرم گفت.و یک سال بعد که رفتم راهنمایی و دوباره به خواستگاریم اومدن .خلاصه از روزی که تونستم دست چپ و راستم رو تشخیص بدهم،برام خواستگار میومد،بعد ها فهمیدم حتی خیلی از خواستگارهامو به من نمیگفتن،و خوشبختانه بابا همه رو رد میکرد چون خیلی دوست داشت که من ادامه تحصیل بدم...و برای همین هیچ عجله ای نداشت برای شوهر دادنم.
با گذشت زمان بود که واقعا از شرو شور بودنم کم شد. و به طرز عجیبی تغییر کردم و از همون سال راهنمایی چادر به سرم کردم درصورتی که هم سن های من تا دبیرستان رنگ چادر هم ندیده بودن،تو کلاس های قرآن و...... شرکت میکردم و همیشه هم شاهد این بودم که از متانت و خانم بودنم تعریف میکردن.یک جورایی وقتی ازم" تعریف میشد حس غرور داشتم و به خودم افتخار میکردم" چون طوری تربیت شده بودم که به هیچ نامحرمی اجازه نمیدادم جرات این رو پیدا کنه که به من نزدیک بشه.سال سوم دبیرستان بودم که پسر خاله ام به خواستگاریم اومد. دروغ نگفته باشم، اصلا شاید تا اون سن سه بار بیشتر ندیده بودمش.ما با خانواده خاله ام زیاد صمیمی نبودیم یعنی طرز رفتارشون یک جوری بود که پدرم همیشه مخالف ارتباط ما با اونا بود،بعدها فهمیدم که حتی خاله و شوهر خاله هم مخالف این وصلت بودن چون میدونستن اگر بیان خواستگاری پدرم صد در صد جواب منفی میده.به گفته خود پسر خاله ام وقتی از سرویس مدرسه پیاده شدم منو دیده و عاشقم شده و هر روز کارش این بوده که ساعت رسیدن من بیاد پشت درخت ها و به من نگاه کنه و به اصرار خیلی زیاد باعث راضی کردن خانواده اش میشه و دو تا مادر بزرگ یعنی مامان بابا و مادر بزرگ مادرم رو روی کار میکنن تا با ما حرف بزنن و جواب بله رو بگیرن.
منک تا اون موقع اصلا باهاش برخوردی نداشتم و اصلا نمیدونستم چجور شخصیتی داره کار رو سپردم به پدر،بابا هم بسکه مادر بزرگ باهاش حرف زده بود فقط راضی شد این ها بیان و حرف بزنیم اما قول اینکه قبولشون کنیم رو نداده بود.شبی که به عنوان خواستگاری اومدن و منو پسر خاله قرار شد حرف بزنیم،پسرم خالم خیلی از آینده و فکر ها و ایده هایی که داشت برای آینده درخشان حرف زد اینقدر زیبا و با وقار حرف زد که منو شیفته خودش کرد.
وقتی خواستگاری تموم شد مادر بزرگ اومد که جواب من رو بگیره و باز سپردم به بابا و گفتم تشخیص میدم پدر جواب بدند.میدونستم پدرم مخالفه و دلم نمیخواست دلش رو بشکنم.پدرم آدم فهمیده و منطقی هست و به مادر بزرگ گفت من امشب با مارال صحبت میکنم فردا جواب میدم.آخر شب که شد لب ایوون نشسته بودم که پدر اومد کنارم و نظرم رو در مورد خواستگاری پسر خاله خواست گفتم"بابا نظر شما چیه؟_گفت: تو که نظر منو میدونی من میخوام از نظر تو اطلاع پیدا کنم،گفتم: پسر خوب و متینیه و حسم میگه میتونه آینده درخشانی داشته باشه.بابا گفت:خب حالا جوابت چیه گفتم: نمیدونم من تجربه ندارم.و اصلا نمیدونم الان چی بگم... ...
پدر گفت: حالا برو بخواب تا بهت بگم چیکار کنیم، بسکه مادر بزرگ اصرار کرد پدر خواست تا دوباره بیان اما این بار خودش با پسرخاله میخواست صحبت کنه؛و اون شب حدود ۴۰ دقیقه ای پدر و میثم(پسرخاله) تو اتاق صحبت کردن.پدر خیلی روی من حساس بود و دلش نمیخواست بی گدار به آب بزنه.روز بعد از میثم خواست ..
🎲#ادامه_دارد...
#ترمیم_قلب_شکسته_2
🎲 قسمت دوم
تا باهم به بیرون از شهر برن و توی جاده باهم صحبت کنن و تو این مسیر پدر خیلی حرفا به میثم زده بود خیلی از نظراتش رو پرسیده بود.
شب که با هم تنها شدیم پدرم گفت: من با این وصلت موافقت میکنم اما خودت هم خوب فکر هاتو کن،بعد یک هفته من قبول کردم و بعد خیلی سریع همه چی اتفاق افتاد،تشریفات نامزدی و مراحلش... انگار فیلم زندگیم رو گذاشته بودن روی دور تند. موقع امتحانات خرداد بود با اینکه درس هام خوب بودن خیلی از درس ها رو خراب کردم و افتاد به شهریور با اینکه مدیر مدرسه به من و درسهام شناخت داشت و میدونست تو چه شرایطی قرار گرفتم نمراتم رو با تک ماده درست کرد تا دوباره مجبور به امتحان نشم...
خلاصه گذشت تا اینکه اون روی میثم رو دیدم، یه جورایی چون همیشه مرکز توجه پدر بودم به این اخلاق بزرگ شدم و هیچ وقت هم کم نمیذارم تو رابطه پدر و دختری یا رابطه ی همسری همیشه تمام تلاشم رو کردم که برای میثم بهترین باشم اما میثم بهم توجه نمیکرد. تو افکار و عقیده های خودش بود
و بس.
یک مدتی راهی جنوب کشور شد به عنوان مهندس برق و تو این مدت فقط شب ها ۱۰ دقیقه تلفنی حرف میزدیم.تو این مدتی که نبود دختر خاله خیلی اذیتم کرد.چون هم سن بودیم و از همه لحاظ ازش جلو بودم حسادت میکرد بهم هر جا میرفتیم و از من تعریف میکردن همون جا یه حرفی میزد که منو جلو جمع ضایع کنه.خیلی اخلاقش رو تحمل کردم و گذاشتم پای همون حسادتش.گذشت و بعد از دوماه میثم از عسلویه برگشت و من در مورد تموم اتفاقاتی که این مدت گذشت براش گفتم و ازش خواستم زودتر کارای عروسی رو انجام بده تا دیگه اون اتفاقا نیفته.اما اون تنها کاری که کرد دفاع از خواهرش بود و محکوم کردن من چنان جبهه گرفت و منو خرد کرد که اصلا نفهمیدم چی بهم گفت فقط خشکم زده بود از برخوردش از اینکه حتی نتونست یه جوری دو طرف رو نگه داره حتی نتونست شرایط رو کنترل کنه و فقط منو تحقیر کرد اون شب یادمه بارون میومد تنها ساعت ده شب تو بارون از خونه زدم بیرون بدون اینکه بیاد دنبالم بدون اینکه یک درصد نگران من بشه گذاشت تو اون تاریکی شب تنها برم خونه.بارون خیلی شدید بود انگار آسمون هم دلش گرفته بود وقتی رسیدم خونه خیلی خیس شده بودم مستقیم رفتم سمت اتاقی که کمد لباسا بود و یواش در اتاق رو باز کردم که خانواده متوجه اومدن من نشن لباسم رو عوض کردمو رفتم زیر پتو و فقط گریه کردم داشتم به این فکر میکردم که چرا حتی زنگ نزد ببینه رسیدم یا نه که گوشیم زنگ خورد ،بابابود......
اَلوو...مارال کجایی بابا؟؟ کی میای خونه؟؟
اَلو..من خونه ام بابا ...تو اتاق خوابیدم..
پدر سراسیمه اومد تووو اتاق..
_چرا چراغا خاموشه چرا آهسته اومدی من اصلا متوجه نشدم که برگشتی؟؟
میثم کجاست؟چرا صدای ماشینش پس نیومد...
گفتم بابا حالم خوب نیست نمیتونم حرف بزنم فقط یکم نیاز دارم بخوابم صبح باهاتون حرف میزنم...
بابا هم قبول کرد و از اتاق رفت بیرون.من
اون شب حالم خیلی بد شد.به خاطر حرفاش نه، فقط بخاطر اینکه دید دارم میرم جلومو نگرفت دید تنهام...اقدامی نکرد دنبالم نیومد. نخواست ببینه من تو این شب رسیدم یا نه؟
صبح نشده تب شدید کردم. حالم بدجور خراب شد کارم به اورژانس کشید و چند روزی حالم بد بود و از لحاظ روحی داغون تر شاید یک حرکت از طرف میثم حال من رو خوب میکرد اما نمیدونم چرا حتی سراغی ازم نگرفت.قلبم درد میکرد شاید بگم استارت قلب دردی من از اون روزا شروع شد...
یک ماه گذشت و میثم عسلویه بودش و من اینجا داغون بودم چشم انتظار یک تماس یک عذر خواهی یک قربون صدقه تا بتونم همه چیو فراموش کنم تا من بشم مارال همیشگی بشم دختر شاد و بشاش همیشگی اما نه اون زنگ زد نه من ...
🎲#ادامه_دارد...
عنوان داستان: #ترمیم_قلب_شکسته_3
🎲 قسمت سوم
کلا دیگ حوصله خودمو نداشتم چه برسه به آدما...یک روز پدر محکم ایستاد و گفت تو مشکلی داری و خوب متوجه میشم که تو مارال همیشگی نیستی تو آدم سابق نیستی.منم جریان رو همه رو برای بابا گفتم بابا فقط سکوت کرد بعد یک نگاه به من کرد و رفت بیرون.بعد از چند دقیقه اومد دیدم چشمای بابا قرمزه..عصبی نبود اما آروم هم نبود.یکم دور اتاق راه رفت و بعد نشست بغل بخاری گفت:نمیتونم قبول کنم و نمیتونم باور کنم که یک مرد بخاطر یه حرف اینجور برخورد کنه و اینجور کینه به خرج بده برای همسرش. پدرم خیلی آدم فهمیده ای بود.
فرداش قرار بود برن شیراز با مادرم و من و داداش کوچیکترم خونه تنها بودیم شب پدر شوهرم تماس گرفت گفت میخوام بیام ببینمت.پدرشوهرم وقتی اومد اول یکم درمورد اینکه رابطم با میثم چجوره سوال کرد و دلم نمیخواست کسی درمورد مشکلم خبردار بشه و به بابا هم گفتم چون میدونستم نمیتونم چیزی رو ازش مخفی کنم منم یکم دروغ بهم بافتم گفتم خوبه رابطمون و روزی نیم ساعت باهم درارتباطیم.یکم که گذشت گفت: میدونستی من و خاله مخالف وصلت تو و میثم بودیم یکه خورده نگاش کردم گفتم:خیر کسی حرفی نزده در این باره و خیلی خونسرد به حرفاش گوش دادم.شروع کرد حرف زدن و اینکه خاله یک نفر دیگه رو در نظر داشته و قرار بوده بریم خواستگاری و به اصرار میثم قبول کردیم که بیایم.منم فقط گوش میکردم فقط نمیدونم چم شد که متوجه تغییر حالتم شد،گفت: چته مارال حالا که تو عروسمونی و خوشحالیم که تو عروسمون شدی و همینجوری یهو یاد اون روزا افتادم و ناراحت نشی از حرفم دخترم...ناراحت شدم بدجور هم ناراحت شدم اما به روش لبخند زدم و گفتم: نه بابا جون ناراحت نشدم"
با رفتنش فقط های های گریه کردم" انگار دلم میخواست میثم باشه تا آرومم کنه دلم میخواست میثم بود تا تموم تلخی رو از دلم پاک کنه.اما نبود..دور بود ...قهر بود .گوشیشو گرفتم گفتم گور بابای غرورم بذار زنگش بزنم دلم براش تنگ شده دلم صداشو میخواست دلم حرف زدن باهاشو میخواست زنگ زدم جواب نداد.۲۰ دقیقه بعد دوباره زنگش زدم جواب نداد دیگ نزدم و از طرفش هم هیچ تماسی دریافت نکردم واقعا خرد شدم له شدم. بابا که اومد ...داداشم حرفایی که اون شب از پدر شوهرم شنیده بود رو برای بابا گفت بابا خیلی عصبی بود به وضوح مشخص بود...به من گفت مارال من نمیتونم این چیزا رو ببینم هیچی نگم و اگه به این وصلت راضی بودم دیگه نیستم دیگ نمیخوام این آدما پاشون توو زندگی من باز شه.من سرمو انداختم پایین و هیچی نتونستم بگم نمیدونستم چیکار کنم،چند بار دیگه تماس گرفتن برای میثم اما جواب نداد.منم دیگه بریدم دیگه انگار با نبودش کنار اومده بودم فقط مونده بود از قلبم برونمش.نامزدی رو بهم زدم.میثم وقتی فهمید خیلی داد و فریاد کرد پشت در خونمون؛ خونه اقاجونم رفته بود گفته بود من نامزدم میخوام پیش چنتا ریش سفید دیگه فامیل رفته بود تا منو منصرف کنه اما نمیدونست وقتی غرورش رو به من ترجیح بده منم دیگه براش نمیمونم ...
خلاصه با هزار زور و نا امیدی ،حرف و حدیث نامزدیم بهم خورد.یک ماه بعداز این جریان دوباره برام خواستگار اومد و به گوشم رسید که گفتن زیرسرش بلند بوده که نامزدیشو بهم زده بخاطر همین مخالفت کردم از اینکه کسی بیاد به خواستگاریم تا یک سال که همینجور هر کی تماس میگرفت که بیان برای خواستگاری اصلا قبول نمیکردم که پاشون توی خونه امون باز بشه.از طرفی هم دیگه دلم نمیخواست به ازدواج فکر کنم خودمو به درس خوندن مشغول کردم تا بتونم همه چیز رو فراموش کنم.مدام میومدن میگفتن میثم افسرده شده میثم خیلی میخواستت میثم گفته فقط مارال رو میخوام.من با هیچ کسی دیگ ازدواج نمیکنم...ولی من دیگه دلم رضا نبود به اینکه با میثم باشم دیگه دلم میثم رو نمیخواست.سه سال گذشت از اون جریان....
هرکسی به خاستگاریم میومد میثم زنگ میزد و میگفت این نامزد من هست و حق ندارین برین خواستگاریش یک روز غروب که پدرم به مسافرت کاری رفته بود و فقط منو مادر بودیم داییم اومد خونمون و کلی حرف زد تا منو بتونه راضی کنه به برگشتن ...
اما به هیچ وجه دلم رضا نبود چون مدتی که دلم خواست میثم باشه نبود چون وقتی که غرورم رو براش گذاشتم کنار نادیدم گرفت...
دایی بهم گفت پس من میرم زنش میدم روزی به گوشم نرسه که میخواستیش .گفتم برو دایی زنش بده و بهترین دختر هم انتخاب کن براش .میثم دیگ از قلبم رفته بیرون بهش بگو دیگه هیچ وقت به من هم فکر نکنه و امیدوارم کنار همسرش خوشبخت بشه .به یک ماه نرسید که عقد و عروسی کرد.
🎲#ادامه_دارد
عنوان داستان: #ترمیم_قلب_شکسته_4
🎲 قسمت چهارم
نمیدونم چم شده بود شب عروسیش بدون اینکه بدونم چمه قلبم درد میکرد همش گریه میکردم شب عروسیش نیمه شعبان بود و خانوادم همه رفته بودن مسجد من حوصله نداشتم و تو خونه موندم آهنگ گوش میکردم و گریه میکردم .تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا بتونم فراموشش کنم.
داشتم به مسئله ازدواجم فکر میکردم به خدا گفتم که از امشب اولین کسی که اومد برام قبولش میکنم گوشیم زنگ خورد ..دختر دایی ام بود گفت:مارال چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی؟ گفتم: تو اتاقم داشتم آهنگ گوش میکردم نشنیدم زنگ بخوره گفت: مامانت کو ؟؟گفتم با بابا رفته مسجد..
گفت اومدن بگو حتما زنگ بزنه کارش دارم...
میدونستم خواستگار میخواد بیاره شصتم خبردار بود...هیچی نگفتم و خداحافظی کردم..مامان ک اومد گفتم فرشته گفت: زنگش بزنی..زنگ زد و فرشته ازش خواست تا فردا با یک نفر بیان خونه ما تا منو ببینن.. مامان دراومد بهش گفت فرشته، مارال خیلی وقته هرچی میاد براش رد میکنه و فکر نکنم قبول کنه که کسی بیاد ..شنیدم مامان چی گفت... رفتم پشت سر مامان و گفتم: مامان بذار بیان .مامان با حالت تعجب برگشت و نگاهم کرد گفت مطمئنی؟؟
گفتم آره بگو بیان.فردای اون روز یک خانم با یک آقا همراه فرشته اومدن خونه ی ما ....
من نرفتم توی اتاق و توی اتاق بغل موندم بعد چند لحظه دیدم خانم آهسته بدون اینکه من متوجه اومدنش بشم اومد داخل اتاقی که من بودم. منم مثل آدمای گیج فقط نگاش کردم چون انگار اصلا انتظارش رو نداشتم اون بیاد این اتاق که من هستم
اون خانم هم مات من بود و بعد دو،سه دقیقه که خیره ی من بود و من هم مثل گیجا فقط نگاش میکردم و فقط یک سلام بین دو طرفمون جا به جا شد یهو اومد جلو و منو تو بغلش گرفت و سه چهارتا بوسم کرد و گفت خوبی دخترم ؟؟بریم بشینیم...
خندم گرفته بود از برخوردش. جفتمون مثل این عاشقای چندین ساله که بعد چن سال همو میبینن رفتار کردیم...نشستیم و مامان و فرشته هم اومدن توی اتاق و بابا و شوهر اون خانم توی سالن نشسته بودن....تمام مدتی که نشسته بودیم اون خانم خیره ی من بود و حرف میزد انگار دلش نمیخواست چشم از من بردارد....وقتی رفتن به مادر گفتم که شب قبل چه حرفی به خدا زدمو چه اتفاقی افتاده و اینکه خیلی مادر اون پسر به دلم نشست بدون اینکه اون پسر رو ببینم من عاشق مادرش شدم. فردای اون روز ،شب قرار شد که بیان خواستگاری و من و امیر باهم صحبت کنیم
شب خوبی بود همش به خنده و شوخی گذشت کلا خانواده ی خوبی بنظر رسیدن و طوری باهم برخورد داشتیم که انگار سالها بود هم دیگه رو میشناختیم.خیلی خوب گذشت.
جواب مثبت دادمو یک هفته ای کشید تا عقد کردیم دوران عقد خوبی داشتیم تا اینکه فهمیدم امیر معتاده و خانواده اش هم اطلاع دارن.سعی کردم منطقی برخورد کنم..باهاش صحبت کردم نصیحتش کردم حتی باهاش قهر نکردم دلم خواست بتونم خودم و خودش،مشکلش رو حل کنیم اونم منطقی جواب داد و قرار شد بذاره کنار .مدتی گذشت تا دوباره توو جیبش وقتی میخواستم لباسش و بشورم مواد دیدم اونروز خیلی گریه کردم حمام بود وقتی اومد بیرون گفت چی شده چرا گریه میکنی.گفتم: اینا چیه داخل جیبت مگه نگفتی دیگه این کار رو نمیکنی ..گفت: مال خودم نیست برای دوستمه از ترس خانوادش داده من نگه دارم خلاصه دوران عقد من ۳ سال طول کشید و هر سری که پیش هم بودیم ازش چیزی میدیدمو با حرف زدن منو بیخیال اون جریان میکرد و من یه جورایی چون دلم نمیخواست دم دهن مردم نیفتم و دوباره روز از نو ،روزی از نو نباشه..ساختم، موندم تا درست بشه...میگفتم من میتونم درستش کنم. مادرش و پدرش خیلی دوستم داشتن هر وقت که میرفتم خونه ی خودمون زنگ میزدن دخترم خونه ی ما نیستی خونمون صفا نداره زود به زود بیا به ما سر بزن...
بعد از سه سال خونمون آماده شد و ما رفتیم سر خونه زندگیمون...چون امیر دستش خالی بود برای ساخت خونه بابام کلی کمکش کرد تا تونست خونه رو بسازه و برای عروسی چون میخواستم تحت فشار نباشه یک سفرِ سه روزه رفتیم مشهد و بدون هیچ تشریفاتی رفتیم سر خونه زندگیمون چند ماه اول خوب بود.اما کم کم.....
🎲#ادامه_دارد....
عنوان داستان:#ترمیم_قلب_شکسته_5
🎲قسمت پنجم
اما کم کم امیر تغییر کرد شبا دیر میومد خونه روزا تا ظهر خواب بود سر کار نمیرفت سر کوچکترین چیزی دعوا درست میکرد.اثاث خونه رو میشکست...همیشه ساکت نگاش میکردم.چون وقتی عصبی میشد خیلی چهرش وحشتناک میشد میترسیدم نگاهش کنم.فقط با اشک نگاهش میکردمو اون بعد از چند دقیقه آروم میشد.روزهام میگذشت و امیر خوب که نمیشد هیچ....بدترم میشد؛من فقط سعی میکردم بتونم با روشی درست به راش بیارم اما فایده نداشت چند روز خوب بود و باز شروع میکرد کارهای سابقش رو انجام بده ...تا اینکه خدا بهم یک بچه داد بارها تو بارداریم ازش کتک خوردم و همیشه کوتاه اومدم نگذاشتم هیچ کس از این اتفاقات خبر دار بشه تا اینکه پنج ماهم بود و شدید منو زد با لگد هایی که به شکمم زد از حال رفتم و بعد از اینک به هوش اومدم از خدا خواستم بمیرم.از خدا مرگ خواستم تا راحت بشم دیگه بریده بودم دیگه خسته شده بودم از این زندگی لعنتی......
تا اینکه مادر شوهرم رسید و برای اولین بار از امیر پیش کسی گفتم ...گفتم دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم...که مادر شوهرم آژانس گرفت و منو برداشت و رفتیم خونه خودش .گفت: چند روز تنهاش بذار تا به کاراش فکر کنه رفتیم و چند روزی خونه ی مادر شوهرم بودم تا امیر اومد دنبالم گفت: چرا نیومدی خونه اما جوابشو ندادم مادرش اومد جلو و گفت: وقتی تصمیم گرفتی درست بشی بیا دنبالش. اونم فقط داد میزد و هیچی حالیش نبود و گفت: بلند شو بریم خونه وگرنه بد میبینی.
همینجور داد میزد و من فقط ازش وحشت داشتمو اشک میریختم ساکم رو بستم و آماده شدم برگردیم خونه.روزهام همینجور گذشت تا اینکه پسرم بدنیا اومد از خدا خواستم با اومدن بچم خوب بشه.
اما نشد نشد نشد داغون شدم افسردگی بعد زایمان گرفتم خیلی شدید.همیشه گریه میکردم همیشه حالم خراب بود.هومن(پسرم) ۲ ماهش بود اون روز مواد زده بود و حالش خوب نبود اومد خونه دعوای شدیدی راه انداخت همینجور که هومن رو شیر میدادم با مشت زد توی سرم که از حال رفتم ...بچم گریه میکرد و من نمیتونستم بلند شم و بغلش کنم بی صدا فقط اشک میریختم از چشمام فقط اشک میومد بدون اینک تکون بخورم بدون اینک صدایی از گلوی لعنتیم بیاد بیرون.مادرش اومده بود سر به هومن بزنه که دید تموم عسلی هام خورد شده و وسط سالن ریخته گفت: اینجا چه خبره اومد دید من پخش زمینم شروع کرد دو دستی بزنه تو سرش و گریه زاری که دختر مردم رو کشتی اون داد میزد و من همینجور خیره بودم به دیوار و اشک میریختم بی صدا... نمیدونم این همه اشک کجا بود چقد داغ بود صورتم میسوخت از اشکهام. یکم که گذشت بدون هیچ احساسی بدون هیچ اشکی که باقی مونده باشه از جام بلند شدم خیلی سرد بلند شدم و ساک خودمو هومن رو بستمو بدون توجه به هیچکدومشون از خونه زدم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم خونه بابا اونجا همش سین جیمم میکردن که امیر کجاس چرا بدون اون اومدی.منم هی حرف زدم و تونستم قانعشون کنم که اتفاقی نیفتاده و چون حالم خوب نبوده امیر خواسته چند روزی بیام خونشون تا حالم بهتر بشه.
یک هفته گذشت و همشون واقعا شک کردن که اتفاقی افتاده چون هیچ وقت سابقه نداشت به این مدت از امیر دور باشم...بابا اومد پیشم گفت مارال چی شده؟؟ بابا اتفاقی افتاده برات چرا چشات غم دارن؟؟..
_نه بابا چیزی نشده فقط یکم هومن اذیت میکنه شبا دیر میخوابه بدنم ضعیف شده..
_بابا جون هروقت صلاح دونستی من آماده ام برای شنیدن حرفات. _چشم بابا ممنونم بخاطر بودنت خوشحالم که هستی و دارمت.چند روز دیگه ام گذشت تا اینکه امیر زنگ زد و معذرت خواهی کرد و ازم خواست که برگردم خیلی حرف زدیم منم کوتاه اومدم واقعا از جدایی از نبودش فراری بودم دلم میخواست تو خونه خودم باشم دوست داشتم بچم کنار پدرش باشه. نمیخواستم بین پدر و پسر فاصله بندازم...
🎲#ادامه_دارد...