#دلبروووون:
-نوید من اونقدری که از نظر تو جذابم از نظر همه نیستم، خب ؟
+تو جذاب ترین دختر جهانی، خب ؟!🌿》
عصبانی نیستم !🎥
#دیالوگ
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام من یه روز برام خواستگار امده بود از مامانش خوشم نمیومد و خیلی پر حرف بودشب امده بودن خواستگاری منم تو اتاق گوش میدادم خواهرم زنگ زد از تهران بعد احوال پرسی از من راجب خواستگارم پرسید که منم بهش گفتم خیلی پرحرفه مثل یکی از فامیلامونه و فلان که بعد از رفتنشون رفتم بیرون مامانم گفت چرا اون حرفارو زدی نشسته بودیم صدات میومد خیلی بلند بود صدات 😂😂😂 خشکم زد منم به خاطر همین جواب خواستگارمو نه دادم از خجالت داشتم میمردم 😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#یڪروایتعاشقانہ
روزے که خانواده تهرانے مقدم بہ خانہ
ما آمده بودند ما شیطنت ڪردیم
و ڪفشهاےِ ایشان را دیدیم
حاج حسن یڪ¹ جفت ڪتونے
سفید چینے به پا ڪرده بود
که این کفشها از شدت غبار و خاڪ
رنگ تیرهاے به خود گرفته بود
بعد از میان پرده اتاق ایشان
را نگاھ ڪردم
و دیدم مانند همه ڪسانے که به
جبهہ مےروند با یڪ لباس
چهارجیب
خاڪستری با یڪ شلوار ڪتان
کرم رنگ آمدھ بودند و حتے
دکمههاےِ آستینِ ایشان باز بود👔
خیلے دلم گرفت
ڪه چرا ایشان با چنین وضعیتے به
خواستگارے آمدهاند...
اما وقتے فقط ۱۰ دقیقه
با ایشان حرفزدم متوجھ شدم اخلاصے دارد
که تمامِ ظاهر او را محو میڪند
•همسرشهیدتهرانےمقدم🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
انقد خاطره عقدی دارم که نمیدونم کدومشو بگم
فعلا اونیکه خیلی خجالت کشیدمو میگم.
تو عقد بودم ماه رمضون بود تو اتاق نشسته بودم بخاطر اینکه بدنم خیلی ضعیفه نمیتونم روزه بگیرم داشتم برا خودم پسته و کشته و تنقلات میخوردم و کتاب میخوندم
مادرشوهرم نمیدونم چیکار داشت اومد نشست پیشم یکم حرف زدیم بعد هی من تعارف میزدم مامان بخور خوشمزس یکمی بردار مقویه اونم بنده خدابرا اینکه من خجالت نکشم میگفت نوش جان من نمیخورم حالا من اصرار بزور میخاستم به خوردش بدم
بعدش یادم اومد روزس خیلی خجالت کشیدم😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
عقد خواهرم سومین عقدی بود ک شرکت میکردم بعد من به عنوان خواهر عروس باید قند میسابیدم نمیدونستم باید نمادین بسابی آقا مشتی گرفته بودم قندا رو محکم میسابیدم🤪 طوری ک تور روی قندا ک رفت هیچی کلیم قند رو توره همین جور میریخت بعد عقد خواهرم با ی نگاه خاصی به قندا میکرد روش نمیشد بدتش به دفتر دار....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
خواستین از زیباییش تعریف کنین
زل بزنین تو چشاش و مثل حافظ بخونین؛
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری . .♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
درسمتچپ سینهام شهر کوچکیست
که تو برای آن نور و روشنایی
هستی💡✨!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه عروسی رفتیم تو بهترین هتل شهرمون غذا هم بالای ده مدل بود منتها خواسته بودن کلاس بذارن میرفتی پای میز سرو کنار غذاها یک کارمند هتل بود برات میکشید اجازه نمیدادن خودت برداری بعد یهوو جاری عروس اومد زرنگی کنه واسه فک و فامیلش بیشتر برداره قاشقشو دراز کرد طرف یکی از دیسا هی میکشید یهوو خانومه که مسوول کشیدن اون غذا بو محکم با کفکیر زد پشت دستش یعنس من ولووو شدم از خنده نزدیک بود بشقابم بیوفته زمین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حدود هفده هجده سال پیش تازه میخواستن واسه شهرمون گاز بکشند منم تازه عقد کرده بودم و توی جمع ده یازده نفری خواستم جلوی نامزدم اظهار فضل کنم بین بحث گاز کشی بودیم که گفتم به به چه خوب میشه وقتی گاز کشی کنیم دیگه راحت میتونیم کولو گازی بگیریم و از شر کولر آبی خلاص بشیم یهویی همه اینجوری شدن😳😳😟🙄 من گفتم خوب چیه گاز بهش نصب میکنیم و اگه آب هم قطع شد دیگه کولر داریم دیدم همه افتادن رو زمین و از خنده روده بر شدن 😂 و تازه اونجا بود که فهمیدم اسمش کولر گازیه و با گاز کار نمیکنه 😱خوب چیکار کنم هنوز ۱۷ سالم بود خبر نداشتم به من چه والااااااا😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
همچو عقربههای ساعت میمانم
که اگر به دورت نگردم شب من
هرگز صبح نخواهد شد....🌿🌿🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
ولو كان بيدي لأخفيتك بقلبي
خوفاً من أن يعشق عيناك أحداً غيري . .
اگردستمنبوددرقلبمپنهانتمیکردم؛
ازترساینکهکسیدیگرغیرازمن
عاشقچشمانتشود👀🌿((:
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یادمه دوران نامزدی بودیم همون روزهای اول که باخانواده خودم و همسرم به اتفاق رفتیم پیک نیک. خانما ی سمت نشسته بودن آقایون سمت دیگه
جایی که خانمها نشسته بودن مگس وول میزد. آقامون که هنوز خیلی رومون باهم باز نشده بود منو صدا کرد که خانمم بیا اینطرف بشین اونجا اذیتی مگس زیاده. منم مثلا میخواستم حاضرجوابی کنم برگشتم گفتم آره مگس اینور زیاده دورما جمع شدن. بس که ماخانما شیرینیم،😳😂😂😂
هیچی دیگه همه سکوت کردن. خانمها هم هنگ کردن از حرفم مثلا اومدم ببرم بالا خانما رو. کوبوندمشون حسابی😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿