سلام
نویسنده رمان منتهای عشق هستم.
عزیزان یه نکتهای رو لازم دیدم توضیح بدم.
وقتی عنوان میشه یک رمان براساسواقعیت هست اینطور فکر نکنید که خطبهخط رمان رو شخصیت اصلی گفته و نویسنده نوشته. اونمیشه زندگینامه یا سرنوشت.
سوژهی واقعی فقط اتفاق کلی رمان هست و بقیهی اتفاقات ساخته و پرداخته و ذهن نویسنده هست.
گفتم توضیح بدم خدای نکرده حقی از باورتون به گردنم نمونه🌹
❤️ #پارتاول
رمانپرهیجانتمامتوسهممن❤️
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
بسماللهالرحمنالرحیم
#پارت1
🌟تمام تو، سَهم من💐
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریکسپیده هست. پارت اولش سنجاق شده
لینک پارت اول روزهای تاریکسپیده👇
https://eitaa.com/behestiyan/33201
#اینرماناشتراکیاست. شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید.
کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و
ناامید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفسهام توش انعکاس پیدا میکرد انداختم.
برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم.
به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمیگرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاهها مشغول کار بودم.
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
مقصر تمام ایناتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمیگرده به اجبار اون برای ازدواج.
شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدنهاش، باعث به هم خوردن رابطهمون شدم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. با کمترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشمهام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینیام شد.
سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشکهایی که یک هفته است از تنهایی میریزم و مسببش رو پیدا نمیکنم، جلوگیری کنم؛ اما فایدهای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشهی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم.
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
_ سلام.
نگران گفت:
_ سلام عزیزم، الان کجایی؟
_ خونه خودم.
_ بالاخره کار خودت رو کردی!
_ باید میکردم.
_ حوریناز! به نظر من اشتباهترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر میکردی میاومد خونه.
صبر میکردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم بود برای اصرار و التماس! چونهم لرزید و با صدای لرزونتری گفتم:
_ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له میکردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه!
غمگین و ناراحت گفت:
_ نفهمیدی دردش چیه؟
دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم.
_ تو!
سکوت کرد و چند لحظهی بعد ناباورانه گفت:
_ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟
_ نه، باید ببینمت تا بگم
سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده.
_ الو...؟
_ هستم. برام سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید...
_ میشناسه. خوب هم میشناسه!
همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف میزدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شمارهت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت.
_آدرسم رو میخواد چیکار!
سکوت کردم و گفت:
_کاری از من برمیاد؟
_ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن.
_ من نمیدونم آخه چرا؟
_خودم میدونم.
_ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب میخرم برات میارم.
دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد.
چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم.
_ نمیخوام بهت زحمت بدم.
_ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم.
_ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. میتونی برام بیاری؟
_ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگهای نمیخوای؟
_ نه دستت درد نکنه.
_ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی.
باشهای گفتمو خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم.
همه بدبختیهای من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث میکردن و من ناخواسته کمی از صحبتهاشون رو شنیدم.
چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره...
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو؛ سهم من💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت2
🌟تمام تو، سَهم من💐
دستش رو گرفت و عصبی گوشهای کشید و با حرص تو چشمهاش نگاه کرد. لیلا تلاش کرد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه اما بیفایده بود.
با غیض گفت:
_ من نبودن مجید رو از چشم تو و امیر میبینم.
سارا نیمنگاهی به من که منتظرش ایستاده بودم انداخت و آروم طوری که مثلاً نشنوم گفت:
_ بذار بعداً با هم حرف می زنیم؛ اینجا تو محیط دانشگاه جاش نیست.
نزدیک بودن بهشون رو جایز ندونستم و قدمی ازشون فاصله گرفتم.
لیلا عصبیتر از این حرفها بود که بخواد تن صداش رو پایین بیاره تا من نشنوم.
_ بعدنی وجود نداره. من میرم سراغ پلیس، همه چی رو میگم. زندان رفتن رو به جون میخرم ولی باید تکلیف مجید معلوم بشه.
_ الان به من چه ربطی داره؟ تو خودت میدونی من دلم با این کار نبود و بهزور اومدم. شاید مجید ترسیده در رفته یه گوشهای تا آبها از آسیاب بیفته...
لیلا موفق شد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه.
_ با این حرفت بیشتر بهت مشکوک شدم؛ همه میدونن که مجید بدون اطلاع من آب هم نمیخوره. من راضیش کردم همراهمون بیاد؛ الان بی من کجا رفته!
_ به روح بابام من نمیدونم مجید کجاست. میدونی که بابام خیلی برام عزیزه؛ هنوز لباس مشکیش رو در نیاوردم. قسم خوردم که باور کنی.
لیلا درمونده به اطراف نگاه کرد. اشک از چشمهاش پایین ریخت.
_ پس کجا رفته؟
سارا صورتش رو بوسید.
_ صبر کن دختر خوب! خودش پیداش میشه.
یه وقت جلوی امیر حرفی از پلیس نزنی؛ تهدید هم عصبیش میکنه. خودت میدونی من از اول هم راضی نبودم، به زور اومدم.
_ نه نمیگم؛ فقط دعا کن پیدا شه. گوشیش رو هم خاموش کرده.
_ بهت قول میدم سروکلهاش تا آخر هفته پیدا بشه.
از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم. بیشتر حواسم به مراسم خواستگاری امشبِ که به اجبار مامان مثل دفعههای قبل باید حضور داشته باشم.
نگاهم رو ازشون گرفتم. با دیدن امیر که از ته سالن سمتشون میاومد، حس کردم باید به سارا اطلاع بدم. سر چرخوندم و رو به سارا که به لیلا نگاه میکرد گفتم:
_ امیر داره میاد.
هر دو از ترس خودشون رو جمع و جور کردند. لیلا گفت:
_ عصبی شدم یه حرفی زدم، تو رو خدا بهش نگی!
_ نه مگه دیوونه شدم.
امیر نگاهی به جمع سه نفرمون انداخت و با چشم غره به سارا گفت:
_ یه ساعت جلوی در منتظرتم؛ نمیخوای بیای؟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو، سهم من💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت3
🌟تمام تو، سَهم من💐
متوجه چشمهای اشکی لیلا شد. با ابروهاش نامحسوس به من اشاره کرد و با تشر رو به لیلا گفت:
_ تو چته!؟
لیلا سرش رو پایین انداخت.
امیر سؤالی به سارا نگاه کرد و سارا با احتیاط گفت:
_ مجید گذاشته رفته، دلش شور میزنه.
بیاهمیت گفت:
_ باید بریم؛ من کلی کار و زندگی دارم شما دوتا وایستادید اینجا اشک تمساح میریزید!
سارا اشارهای به من کرد.
_ امیرجان! تو برو من با دوستم کار دارم، خودم میام.
نگاه تیز امیر باعث شد تا فوری حرفش رو عوض کنه.
_ باشه میام خونه.
_ زود باش!
منتظر نموند و مسیری که اومده بود رو برگشت. سارا روبروی من ایستاد.
_ حوریجان، شرمنده نرم این کار دستم میده. رسیدم خونه اگر حالش سرجاش بود، زنگ میزنم تلفنی با هم حرف میزنیم.
دستش رو که سمتم دراز بود گرفتم و با لبخند گفتم:
_ باشه برو.
به جای خالی لیلا نگاه کرد و با ترس گفت:
_ این کجا ول کرد رفت!
اینقدر هول شد که جواب خداحافظی که کردم رو نداد و با عجله از من فاصله گرفت.
سمت خروجی دَر دانشگاه رفتم. تنها کسی که توی این شرایط میتونه آرومم کنه ساراست که اون هم اسیر یک مرد بداخلاق و زورگو شده.
شاید اگر سارا و راهنماییهاش نبود من الان دانشجو نبودم و خودم رو به خاطر اون دوستی بچهگانه بیچاره کرده بودم.
از اون روز نسبت به تمام مردها بدبین شدم و تمایل به ازدواج رو از دست دادم.
اصرار مامان و فشارش برای آوردن خواستگارها توی خونه و شوهر دادن من، کلافه کننده شده. تا حدودی بابا رو هم تحت تاثیر قرار داده. اگر رضا تو خونه نبود اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم. هر چند رضا هم یکی در میون طرف مامان رو میگیره.
نگاهی به پراید سفیدم انداختم. اگر بابا توی اون روزها برای نجات از افسردگی این ماشین رو برام نمیخرید و بهم دلخوشی نمیداد، معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/20487
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت4
🌟تمام تو، سَهم من💐
به قول رضا «از من راننده در نمیاد». همیشه برای راه انداختن ماشین چند باری خاموشش میکنم.
مسیر دانشگاه تا خونه زیاد نیست، برای همین زود میرسم.
ماشین رو داخل حیاط بردم. با دیدن مامان که توی حیاط جارو به دست برگها رو از روی زمین جمع میکرد، اخمهام توی هم رفت و پیاده شدم.
_ سلام.
نگاهی بهم انداخت و جوابم رو نداد.
_ سلام کردم مامان خانم!
شروع به جارو زدن برگها کرد.
_ علیک سلام. من که میدونم این اخم و تَخمِت برای چیه! ولی کور خوندی. از این یکی دیگه هیچ ایراد بنیاسرائیلی نمیتونی پیدا کنی. هم پولدارِ؛ هم جذابِ؛ هم خانواده دار. تحصیلاتش هم از تو بیشتره.
_ فهم و شعور هم داره؟
کلافه نگاهم کرد.
_ نه که خودت داری!
_ مامانخانم! من اگه به دلم نشینه، آسمون هم به زمین بیاد زنش نمیشم.
_ پرنسس خانم، میشه بگی کی به دلت میشینه! اصلاً خدا خلقش کرده؟
_ خواهش میکنم اوقات من رو تلخ نکن! بزار بیاد حرف بزنم ببینم اصلاً حرف زدن بلده! شما پسر مشحیدر رو هم میگفتی خوبه.
_ چِش بود؟ سر کار که بود؛ دستش هم به دهنش میرسید. الان هم زن گرفته، یه دختر هم داره که یک سالشه.
_ خیلی پسر خوبی بود! خدا به زنش ببخشش؛ به درد من نمیخورد. من بچه تهرانم، مگه میتونم برم شهرستان با مادرشوهر زندگی کنم!
_ مگه این همه آدم با مادر شوهر زندگی میکنند، دل ندارن!
_ وای مامان من هرچی میگم شما یه چی میگید!
سمت پلهها رفتم که گفت:
_ دختر شاه پریون، رفتی خونه اگه به کلاستون بر نمیخوره، خونه رو گردگیری کن.
چهار تا پلهی حیاط رو بالا رفتم. کفشهام رو درآوردم و وارد خونه شدم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو، سهم من💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/20487
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت5
🌟تمام تو، سَهم من💐
به دَر تکیه دادم و چشمهام رو بستم. بحث کردن با مامان اندازه یک کوهنوردی از من انرژی میگیره. هیچ وقت قانع نمیشه، هیچ وقت هم به من حق نمیده.
وارد اتاق شدم و مثل همیشه دَر رو از پشت قفل کردم. گوشیم رو روی میز چوبیِ قهوهای رنگم گذاشتم. قبل از اینکه مقنعهام رو در بیارم، روی صندلی همرنگ میزم نشستم و بهش تکیه دادم. طبق عادت، چند باری باهاش دور خودم چرخیدم.
صدای ویبره گوشی، روی میز بلند شد. با دیدن اسم سارا به فکر رفتم.
بحث سارا و لیلا امروز سر چی بود؟ مجید نامزد لیلا که سالهاست همدیگر رو دوست دارند و تازه به هم رسیدن، کجاست! چرا با اومدن امیر، هم لیلا ترسید هم سارا!
شاید به من ربطی نداره؛ شاید هم باید دقت بیشتری روی رفت و آمدهام داشته باشم.
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
_ الو... حوری...
بیحوصله گفتم:
_ سلام، رسیدی!
_ آره، ببخش امیر عصبانی بود نتونستم باهات حرف بزنم.
_ آدم قحطی بود زن این شدی؟ بد اخلاق، بد اخم، همیشه عصبانی.
با خنده گفت:
_ قحط که نبود، من عاشق بودم. خوب چی کارم داشتی؟
لبهام آویزون شد.
_ امشب میخواد برام خواستگار بیاد.
_ این رو که گفته بودی.
_ چیکار کنم که بره؟
_ چرا بره!
_ سارا من نمیتونم اعتماد کنم.
_ سر احسان؟
_ آره.
_ همه که قرار نیست مثل اون باشن؛ بعد هم مقصر خودت بودی با یه دوستت دارم گول خوردی!
یادآوری اون روز حالم رو خراب میکنه، ولی باید از خودم دفاع کنم. بغض توی گلوم نشست و با اندوه گفتم:
_ یه بار نبود! شش ماه زیر پام نشست گفت دوستم داره. کلی جا با هم رفتیم، همه قبولش داشتن.
_ ما همه باهم بودیم، اما هیچ کدوم نرفتیم خونه همدیگه. تا بهت گفت راه افتادی رفتی خونهش! خدا رو شکر کن که قبلش به من زنگ زدی.
_ بهم گفت مریضِ ؛ گفت حالش بده؛ گفت از پلهها افتاده، نمیتونه تکون بخوره. فکر نمیکردم انقدر آدم کثیفی باشه!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو، سهممن💐
نویسنده فاطمه علی کرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت6
🌟تمام تو، سَهم من💐
_ حالا گذشتهها گذشته؛ نگاهت رو به جامعه عوض کن. نه اونقدر ساده باش که زود باور کنی، نه انقدر شکاک باش که نتونی انتخاب کنی.
_ کاش تو امشب میتونستی خونه ما باشی!
_ از خدامه، ولی اخلاقهای امیر رو که میدونی، نمیذاره!
_ قضیه احسان رو بهش بگم؟
_ نه اصلاً، تحت هیچ شرایطی به اون مربوط نیست. گذشته توعه، تو قراره در آینده باهاش زندگی کنی! با گفتنش فقط نسبت بهت بدبین میشه. یه کاری کن؛ گوشیت رو بذار رو حالت ضبط صدا، ضبط کن، پس فردا تو دانشگاه بده گوش کنم. بعدش میگم به نظر آدم خوبی میاد یا نه!
دستگیره دَر اتاق بالا و پایین شد.
_ حوریناز! باز کن دَر رو؛ چرا قفل کردی؟ توی اتاق چه غلطی میکنی که باید درش قفل باشه.
کلافه به دَر نگاه کردم.
_ مامان تو رو خدا ولم کن.
سارا گفت:
_ چی میگه!
_ هیچی، بیکار که میشه گیر میده به من.
_ قدر مادرت رو نمیدونی! از من بپرس که ندارم. کاش مادرم بود و سرم غر میزد.
_ مامانم رو ولش کن؛ بگو الان چی کار کنم!
_ برو بیرون در رابطه با خواستگار باهاش حرف بزن. بزار دلش خوش باشه. باور کن خوشی دلش هر چند که غرغرو هم باشه، تو روند زندگیت خیلی تأثیر داره.
_ باشه ممنون که همیشه کنارمی.
_ قربونت برم مثل خواهرمی، فعلاً خداحافظ.
تماس رو قطع کردم. مانتو و مقنعهام رو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم
مامان پشت چشمی برام نازک کرد. خودم رو لوس کردم.
_ مامان پوری...
_ زهرمار! صد بار گفتم اسم من رو درست صدا کن.
_ الان با من قهری؟
_ قهر نیستم؛ ولی از این پسره چی میدونی که میگی نه؟
_ شما چی میدونی که میگی خوبه؟
نگاهش رو ازم گرفت. مثل همیشه سؤالهای تکراری که میدونم جوابشون رو نمیدونه.
_ اسمش چیه؟
کلافه گفت:
_ نمیدونم.
_ چی کاره هست؟
_ یادم رفت بپرسم.
_ خونه داره، ماشین داره!
_ مگه مهمه؟
درمونده نگاهش کردم.
_ بازم چیزی نپرسیدی! پس چرا انقدر مُصری که خوبه؟
_ مادرش زن خوبیه، تو روضهی خونه خاله زری دیدمش.
_ اسم مادرش رو میدونی یا توی روضه دیدیش...
حرفم رو قطع کرد و طلبکار گفت:
_ نخیر میدونم؛ مهناز خانوم. خیلی با شخصیتِ، معلومه خوب بچه تربیت کرده.
خیاری از توی ظرف روی اپن برداشتم و گازی ازش زدم.
_ الان قشنگ قانع شدم که با خانواده هم هست.
خیره نگاهم کرد. چشمهاش رو ریز کرد.
_ مسخره میکنی؟
_ آخه مادر من، شما هیچی از پسرِ نمیدونی؛ الان داری منو مجبور میکنی زنش بشم!
_ حالا بذار بیاد، آشنا میشید.
کلافه نفسم رو بیرون دادم. صدای رضا از تو حیاط، توی خونه پیچید.
_ مامان... حوری...
پرده رو کنار زدم و از پشت پنجرهی باز آشپزخونه نگاهش کردم. با دست به ماشین اشاره کرد.
_ بنزین داره؟
_ آره.
_ سوئیچ بیار، میخوام برم جایی.
سوئیچ رو برداشتم و سمت حیاط رفتم.
_ موتور خودت خرابه؟
_ نه ماشین لازم دارم.
سوئیچ رو ازم گرفت.
_ رضا شب میای دیگه؟
_ آره.
با خنده گفت:
_ ساعت چند میخوای بگی نه؟!
دلخور نگاهش کردم.
_ دستت درد نکنه، تو هم مسخره کن.
_ مسخره نکردم، پیش بینی کردم. دَر حیاط رو باز کن من برم.
_ خودت باز کن، روسری سرم نیست.
سمت دَر رفت. فوری به خونه برگشتم و از پشت پرده نگاهش کردم. سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده: فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت7
🌟تمام تو، سَهم من💐
خودم رو مشغول درس خوندن کردم تا زمان برام بگذره. صدای بابا توی خونه پیچید. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.
میوههایی رو که خریده بود روی میز گذاشت.
_ سلام بابا.
کمر صاف کرد. رنگ خستگی توی صورتش نمایان بود.
_ سلام دخترم.
_ خسته نباشید.
_ بیا میوهها رو جابهجا کن. مامانت کجاست؟
صدای مامان از اتاق مشترکشون اومد.
_ اینجام علیآقا.
_مهمونها ساعت چند میان؟
_ یک ساعت دیگه.
از اتاق بیرون اومد.
_ رضا کجاست؟
_ نمیدونم! سوئیچِشو گرفت و رفت.
مامان همیشه تلاش داره مالکیت ماشین رو به رضا بده. رو به بابا گفتم:
_ سوئیچ من رو گرفت و رفت.
بابا روی مبل نشست و جورابش درآورد. به آشپزخانه رفتم؛ با این که توی خونه میوه بود اما مامان اصرار داشت باز هم میوه بخره.
مامان نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
_ برو لباست رو عوض کن، الان میان.
_ چی بپوشم!
_ هر چی دوست داری؛ فقط صدای بابات رو در نیار!
نفس سنگینی کشیدم و به اتاقم برگشتم. صدای ماشین که از حیاط اومد، خیالم راحت شد که رضا هم خودش رو رسوند. نمیگم دوست ندارم ازدواج کنم، ولی یاد احسان که میافتم کلاً از مردها متنفر میشم.
تونیک بلند بنفشی پوشیدم که صدای زنگ خونه بلند شد. کمی هول کردم.
_ رضا در رو باز کن!
مامان انقدر خوشحالِ که انگار همه چیز تموم شده. بابا برای خوشآمد گویی به حیاط رفت.
کنار مبل ایستادم. صدای احوالپرسیشون که اومد، آب از دهان مامان راه افتاد.
دَر خونه باز شد. با تعارف گرم بابا، زن و مرد میان سالی که کاملاً مرتب و شیک پوش بودند، وارد شدند. بعد از اونها، دختر و پسرشون که دسته گل بزرگی دستش بود و کت و شلوار مشکی پوشیده بود، وارد شدن.
توی نگاه اول به نظر زیبا و جذاب اومد. به غیر از پسره، همهی نگاهها با لبخندی روی لبهاشون به من دوخته شد.
از نوع نگاهشون فهمیدم که ازم خوششون اومده. آروم سلام کردم. مامان دسته گل رو ازش گرفت و توی گلدون گذاشت.
سر خواستگارهای قبلی این رسم رو از مُد انداختم و برای هیچ کدومشون چایی نیاوردم. مامان بالاخره تسلیم این خواستهم شد و خودش پذیرایی رو به عهده گرفت.
بعد از تعارف کردن چایی، بابا گفت:
_ خیلی خوش اومدید. راستش خانم من دیشب به من گفت که قراره برای حوریناز خواستگار بیاد؛ اما هیچی از شما به من نگفت. فقط گفت با خانمتون توی مجالس روضه آشنا شده.
پدرش خندید و استکان نصفه چایش رو روی میز گذاشت.
_ خانمها اکثراً فراموش میکنند. ما هم از این مدل کارها داشتیم.
همسرش به اجبار خندید.
_ من قاسم صادقی هستم. پسرم افشار و دخترم روناک. خودم تو کار فرش هستم و سعی کردم پسرم رو هم با خودم همراه کنم. وضع مالیِ به نسبت خوبی هم داریم. دنبال یک دختر از خانواده خوب و با اصالت بودیم که شما رو معرفی کردن.
بابا سرش رو پایین انداخت. لبخند رضایت بخشی روی لبهاش ظاهر شد.
_ شما لطف دارید.
_ راستش علیآقا، حرف ما با حرف بچهها، با هم فرق داره. پیشنهادم اینه که این دو تا جوون برن با هم حرف بزنند تا ما هم با هم به نتیجه برسیم.
بابا که خوش رفتاری آقا قاسم به دلش نشسته بود، لبخندی زد و رو به من گفت:
_ پاشو بابا؛ پاشو برو اتاقت، حرفهاتون رو بزنید.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت8
🌟تمام تو، سَهم من💐
نیم نگاهی به پسرش که فهمیدم اسمش افشار هست، انداختم و ایستادم. اون هم ایستاد. قد بلندش حسابی به چشم میاومد. با اجازهای گفتم و وارد اتاق شدم.
پشت سر من اومد و در رو بست. سلامی کرد و روی صندلی کنار میز اتاقم نشست.
این اولین باریِ که جلوی خواستگار معذب میشم؛ شاید به خاطر اینکه قیافهاش به دلم نشسته.
سکوت اتاق رو شکست.
_ خوبید؟
صداش هم مثل چهرهش جذابِ. آب دهنم رو قورت دادم. باید سعی کنم تا توی چهره نشون ندم که ازش خوشم اومده.
_ ممنون.
_ من بگم یا شما میگید؟
سر به زیر گفتم:
_ چی باید بگم؟
به شوخی گفت:
_ هر چی مادر شما از من سؤال کرده، مادر من هم نپرسیده؛ فقط به من گفت یک دختر زیبا و خانم برات پیدا کردم که خیلی هم به جا گفته.
ماشاالله روش هم زیاده! انگار نه انگار دیدار اولمونه.
لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.
_ میشه خودتون رو معرفی کنید.
_ بله، من حوریناز مهرفر هستم. بیست و چهار سالمه. ترم آخر کارشناسی ارشدم. مهندسی پزشکی میخونم. بازم اگر سؤالی دارید درخدمتم.
_ چه خوب، چه برنامهای برای آینده دارید که انقدر درس خوندید.
نگاهی به چشمهاش انداختم. چیزی توش هست که اجازه نمیده مستقیم بهش نگاه کنم. نگاهم رو به دستش دادم.
_ متوجه منظورتون نمیشم!
نفس عمیقی کشید و پا روی پاش انداخت.
_ حالا بعدها در رابطه باهاش جدیتر حرف میزنیم. بذارید منم خودم رو معرفی کنم. من افشار صادقی، بیست و هشت سالمه. دیپلم دارم؛ خونه دارم؛ ماشین دارم؛ قول زندگی مرفه رو هم بهتون میدم.
مامان گفت تحصیلاتش از من بالاتره! من منتظر بودم یه کسی که دکترا داره جلوم نشسته باشه. این درس نخوندنش کمی توی ذوقم زد؛ هرچند نباید زیاد مهم باشه، اما من احساس میکنم این فاصله تحصیلی حتماً تو روابط و شعور اجتماعی تأثیر میذاره و در آینده با هم به مشکل برمیخوریم.
_ دیگه سؤال ندارید؟
_ سؤال که نه! توی مسائلی دوست دارم نظرتون رو بدونم.
_ خواهش میکنم بپرسید.
_ نظر شما در رابط با نقش زن تو جامعه چیه؟
خیره نگاهم کرد و طوری که انگار سؤال بدی پرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت.
_ بستگی داره این جامعه چقدر باشه!
_ یعنی بزرگ و کوچکش فرق داره؟
_ برای یک مرد فرق داره. بخوام وارد جزئیات بشم، طولانیه. ولی در کل من با فعالیتهای زیادی زن توی جامعهی بزرگ، مخالفم. اما اگر این جامعه کوچیک باشه، تو چارچوب خاصی ایرادی نداره.
_ این چارچوب خاص چی هست!
_ گفتم که بحثش طولانیه.
_ خب ما امشب برای همین باید با هم حرف بزنیم!
_ ببینید خانم حوریناز، من خیلی آدم سخت پسندی هستم. شاید درست نباشه الان بگم ولی بیشتر از صد جا خواستگاری رفتم. هیچ کدوم رو نپسندیدم؛ اما شما تو نگاه اول به دلم نشستید. اخلاق من یه جوریه که وقتی از چیزی خوشم میاد، اون باید مال من بشه.
چقدر از خود راضیه!
_ یه جوری میگید باید مال من بشه، احساس کردم الان من شیءام.
_ جسارت نباشه، شما تاج سری. کلی گفتم، طرز فکرم رو بدونید. من شما رو دوست دارم، پس سعی میکنم باهاتون کنار بیام.
نباید اجازه بدم از بحثی که من رو میترسونه دور بشه. منم تا حدودی ازش خوشم اومده. امشب باید باهاش به نتیجه برسم.
_ این جامعهی بزرگ مد نظرتون من رو میترسونه.
_ چرا؟
_ من نزدیک شش ساله دارم درس میخونم که تو جامعه باشم. قصدم اینه که ادامه تحصیل بدم تا مقطع دکترا پیش برم. بعد اون میخوام از زحماتم استفاده کنم برم سرکار...
خنده ریزی کرد.
_ کار که نه، اصلاً حرفش رو هم نزنید. آدمی کار میکنه که پول نداره. وقتی پول هست که نیازی به کار نیست.
_ باحرفتون مخالفم. هدف من برام مهمه. من کار میکنم که به هدفم برسم.
_ روزی که خدا زن و مرد رو خلق کرد، به هرکدوم یه وظیفه داد. به مرد گفت باید کار کنی و خرج زن و بچهات رو بدی؛ به زن هم گفت که باید بشینه توی خونه و....
حرفش رو قطع کردم.
_ الان جامعه بساط شغل زن رو فراهم کرده.
_ برای همین با جامعه بزرگ مخالفم.
به چشمهاش نگاه کردم. من اصلاً نمیتونم با این کنار بیام. این یه زنِ خونه نشین میخواد که از خونه بیرون نره، از صبح تا شب براش غذا بپزه و ازش پذیرایی کنه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت9
🌟تمام تو، سَهم من💐
لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست.
_ اینطوری نگاه نکنید! این جلسه اولِ، من و شما میتونیم همدیگر رو قانع کنیم.
_ پدر من اجازه صحبتهای بعدی رو نمیده. اگر میخواهید به نتیجه برسید، باید همین امشب باشه.
_ قرار نیست ما آیندمون رو به خاطر تفکرات سنتی پدر و مادرمون خراب کنیم! اگه لازم باشه بیرون از اینجا باز هم حرف میزنیم.
_ فکر نمیکنم جای حرف بمونه. من دوست دارم برم سر کار، شما مخالفید.
_ گفتم که به نتیجه میرسیم.
_ منظورتون از نتیجه چیه؟
گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد.
_ دوست ندارم امشب ناراحت باشیم. عکس خونه و ماشینم رو توی گوشی دارم. ببین خوشت میاد.
متعجب و خیره نگاهش کردم. چقدر مادیات براش مهمه.
با فاصله کنارم نشست و گوشی رو سمتم گرفت.
_ ببین خوشت میاد؟
_ شاید خوشم بیاد، ولی نمیتونم به خاطرش اهدافم رو نادیده بگیرم.
احساس کردم کمی عصبی شد. گوشی رو توی جیبش گذاشت.
_ وقتی قراره که شما...
چشمهاش رو بست؛ نفس عمیق کشید و سر جای قبلیش نشست.
_ میشه خواهش کنم بعدا در این رابطه صحبت کنیم!
_ من اگر امشب با شما به نتیجه نرسم، صحبتی نمیمونه.
عصبانیت رو کامل میشه از چشمهاش فهمید.
_ یه خصوصیت مهم اخلاقی شما رو مادرم متوجه نشده؛ علاوه بر زیبا بودنتون خیلی هم حاضر جوابید.
من آبم با این تو یه جوب نمیره.
ایستاد و به دَر اشاره کرد.
_ برای امروز کافیه.
بیاهمیت نگاهش کردم.
_ تنهایی به نتیجه رسیدید؟
کلافه دوباره نشست.
_ اگر حرفی دارید میشنوم.
اعتماد به نفس زیادش، کار دستش میده.
ایستادم.
_ جواب من به شما منفیِ؛ بار دومی وجود نداره.
به دَر اشاره کردم.
_ به سلامت.
_ سرش رو خاروند و بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت:
_ ناراحت شدید؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ دوست دارید برید سر کار؟ خب باشه از نظر من ایراد نداره؛ اما شرط داره.
از این همه رویی که داره، ابروهام بالا رفت.
_ شرط!
_ بله شرط، این حق مردِ که برای همسرش شرط و شروط بذاره.
چهرم رو مشمئز کردم.
_ شما اول صبر کن ببین من قبول میکنم! بعد از شرط حرف بزن.
دَر اتاق باز شد. چند ثانیهای بعد رضا داخل اومد و رو به من گفت:
_ بابا میگه بسه.
از خوشحالی لبخند زدم.
_ اتفاقاً حرفامون هم تموم شده بود.
منتظر نموندم و به سرعت از اتاق خارج شدم.
اینقدر از رفتارش ناراحت شدم که دلم نمیخواد توی جمع بشینم؛ اما از ترس مامان جرأت نمیکنم.
اخمهام رو تو هم کردم و کنار بابا نشستم. رضا و افشار هم اومدن. افشار دست کمی از من نداره و اخمهای اون هم تو همه.
خدا رو شکر بهش برخورده و دنبال جواب نمیاد.
بزرگترها اهمیتی به اخم ما ندادند و با هم مشغول بودند. بالاخره بعد از نیم ساعت خداحافظی کردن و رفتن.
مامان چادرش رو درآورد و با تشر به من گفت:
_ چی بهش گفتی که اخمش تو هم بود.
نگاهم رو ببین مامان و بابا جابهجا کردم.
_ اخم من رو ندیدی؟ من مهم نیستم! فقط اون مهم بود؟
دستش رو بالا آورد، طوری که من اهمیتی براش ندارم تکون داد و سمت آشپزخونه رفت.
_ تو که معلومه میخوای بگی نه، دنبال بهونهای.
_ من الکی میگم نمیخوام! نمیخواد بذاره برم سرکار.
ظرف میوه رو روی میز نهارخوری گذاشت و با فریاد گفت:
_ کار!
رو به بابا ادامه داد:
_ تحویل بگیر علیآقا! این آشی هست که تو برای من پختی. اون روزی که گفتم نذار بره دانشگاه! گفتی دختر و پسر فرقی ندارن. گفتم براش ماشین نخر؛ گفتی افسرده میشه. روزبهروز پرروتَرش کردی.
عصبی سمت من اومد.
_ تو مگه خونه بابات سرکار میری که اون جا بری!
احساس کردم مامان قصد کتک زدنم رو داره.
فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم.
_ خب اینجا دارم درس میخونم. اگه شما برای شوهرم دادنم عجله نکنید، مدرکم رو میگیرم، سرکار هم میرم.
_ خیلی بیجا کردی! دختر یه خیاطی باید بلد باشه، یه آشپزی. بسشه. این دوتا رو هم به زور من یاد گرفتی. فکر کن پس فردا بری سر خونه زندگیت به مشکل مالی بر بخوری؛ چی به دردت میخوره؟ زن باید بشینه تو خونه بچهداری شو کنه؛ خیاطی کنه.
_کی اینو گفته!
تن صداش رو تا میتونست بالا بود و روی سینش کوبید.
_ من میگم.
بابا که تا الان ساکت بود، عصبی گفت:
_ بسه دیگه!
رو به من گفت:
_ اینقدر جواب مادرت رو نده! برو تو اتاقت.
بغضم سر باز کرد و با گریه به اتاقم برگشتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت10
🌟تمام تو، سَهم من💐
مامان با صدای بلند گفت:
_ گریه هم بکنی، باید زنش بشی. همپولداره؛ هم خوشگله؛ هم جذابِ.
درس نخونده، خب مگه چیه! مگه لیسانس مردونگی میاره!
بابا حرفش رو قطع کرد.
_ پوران شوهر زوری نمیشه.
_ چرا نمیشه! به این باشه زن هیچ کس نمیشه. تو بذاری من این رو آدم میکنم. این پسرِ چش بود که میگه نه؟
خوشگل، خوش قیافه، پولدار؛ آداب معاشرتش هم بالا بود. دیدی چه جوری سلام و احوالپرسی کرد. از همه مهمتر پول داره، خونه داره، ماشین داره. این خودش نقطه مثبتِ.
یارو این همه پول داره، زن بگیره بیاد خونه، ناهار و شامش آماده نباشه! زنی که بره سرکار، خونش تمیز نیست. پس فردا بچهدار میشه، باید بچهش رو فدای کارش کنه.
مثل همیشه بابا تسلیم خواسته مامان شد.
_ چی بگم من! به نظر من این جوری درست نیست. بازم خودت میدونی.
برای اینکه مامان تو اتاقم نیاد، دَر اتاق رو آهسته قفل کردم. تنها کسی که توی این شرایط میتونه آرومم کنه، ساراست. نگاهی به ساعت انداختم. الان دیر وقتِ و باید صبح باهاش حرف بزنم.
گوشهی اتاقم نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
فکر یک لحظه زندگی با افشار با این اخلاق خود خواهانش زیر یک سقف، اشکم رو در میاره.
رضا هم این جور مواقع کاملاً خنثی است. هر بار بعد از اینکه خواستگارها از خونمون میرن، من خیلی تنها و بیکس میشم.
صبح صبحانه نخورده و بیصدا لباسهام رو پوشیدم و با ماشین از خونه بیرون رفتم. دوباره بغضم سر باز کرد و به آرومی شروع به اشک ریختن کردم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شماره سارا رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، با صدای خواب آلود جواب داد:
_ سلام حوریجان.
شنیدن صداش، گریهام رو بیشتر کرد.
_ سارا باید ببینمت.
نگران پرسید.
_ الهی دورت بگردم، چی شده؟
_ برای دیشب ناراحتم.
_ دانشگاه که امروز کلاس نداریم؛ میتونی بیای خونه ما؟
_ شوهرت نیست؟
_ نه رفت بیرون. بیا اینجا.
_ فقط به هیچ کس نگو من اونجام، باشه!
_ خیالت راحت، بیا.
تماس رو قطع کردم و سمت خونه سارا راه افتادم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمهعلی کرم هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟