eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
245 عکس
95 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نفس سنگینی کشید. _ به زهرا اعتماد دارم ولی دلم همش شور می‌زنه. علی پسر خوبیه و این که حواسش به همه چی هست، خیالم رو راحت می‌کنه. ولی همیشه دلم پیش توئه. _ من اینجا خوشحالم عمو؛ خاله مثل مادرمه، بقیه هم مثل خواهر و برادرهای خودم. _ خدا رو شکر. لباس‌هات رو بپوش. بگو میلاد هم حاضر شه، بریم پارک زود برگردیم. _ عمو من نیام بهتره. نگاه سؤالیش رو بهم داد. _ با میلاد برید، من بمونم به خاله کمک کنم. _ دوست نداری بیای! _ نه بیشتر نگران قولم به میلاد بودم. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. دستش رو توی جیبش کرد، مقدار زیادی پول از کیفش بیرون آورد و گرفت سمتم. به پول‌ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. _ می‌دونم داری؛ اینا رو هم داشته باش. اگر قبول کنم، علی حسابی ناراحت میشه. _ دستتون درد نکنه عمو، نمی‌خوام. پول رو توی دستم گذشت. _ آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. دستم رو مشت کردم. اسکناس‌ها رو توش پنهان نکردم. عمو از اتاق بیرون رفت؛ من هم پشت سرش راه افتادم. سمت اتاق میلاد رفتم. دَر زدم و وارد شدم. میلاد با دومینوهاش جاده ساخته بود و ماشینش رو توش حرکت می‌داد. _ میلاد لباس‌هات رو بپوش بریم پارک. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید، با ذوق گفت: _ آخ جون پارک... صداش آنقدر بلند بود که بعدش صدای خنده عمو بلند شد. به میلاد کمک کردم تا لباس‌هاش رو تنش کنه و همراه با عمو به طبقه پایین رفتیم. علی با دیدن میلاد که لباس پوشیده بود، کمی تعجب کرد. عمو فوری گفت: _ من و میلاد با هم بریم پارک، یه ساعت دیگه برمی‌گردیم. خاله چشم غره‌ی ریزی به من رفت و گفت: _حالا یه روز اومدید خونه ما که به زحمت بیافتید! عمو دست میلاد رو گرفت. _ چه زحمتی, میلاد نفس منه. بعد هم با خوشحالی بیرون رفتن. کاش می تونستم از روی این پول چهل تومن زهره رو بردارم ولی نباید این کار رو بکنم. خاله دنبال عمو به حیاط رفت. علی نشست روی زمین و دوباره به دیوار تکیه داد. _ رویا یه چایی برای من میاری؟ جلو رفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. پول رو سمتش گرفتم. اخم بین ابروهاش نشست و تو چشم‌هام خیره شد. _ اینارو عمو داده به من؛ قبول نکردم ولی گفت آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. نفس سنگین کشید و نگاهش رو ازم گرفت. _ چقدر هست؟ _ نمی‌دونم. کمی فکر کرد و گفت: _ بده مامان برات نگه داره. _ چشم. _ اینا رو هم جمع کن یه چایی بیار، خیلی سرم درد می‌کنه. بشقاب‌ها رو توی ظرف میوه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. زهره گوشه‌ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. روبروش نشستم. _ نگران نباش؛ خاله نمیگه. _ میگه؛ خیلی عصبیه. _ اینجوری غصه بخوری درست میشه؟ بلندشو باهاش حرف می‌زنیم. دستم رو گرفت. _ ببخشید. لبخندی بهش زدم. _ بخشیدم. من دیگه با اخلاق‌های تو عادت کردم. روزی سه بار حال منو می‌گیری. بلند شو سالاد درست کنیم، خاله خیلی خسته شده. ایستادم سمت کتری رفتم؛ چای توی لیوان ریختم و به حال برگشتم. علی پاش رو دراز کرده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله دَر رو باز کرد و داخل اومد. ایستادم، پولی که هنوز توی مشتم بود رو به سمتش گرفتم. _ خال... مامان علی گفت این‌ها رو بدم به شما. خاله پول‌ها را گرفت و نگاهی به علی انداخت. برای شنیدن صحبت این مادر و پسر نایستادم و به آشپزخونه برگشتم. همراه با زهره شروع به درست‌کردن‌ سالاد کردیم. برای خوشحال کردن زهره و درآوردنش از این حال بهش گفتم: _ یه خبر خوش. ناراحت نگاهم کرد. _ دایی حسین هم نهار اینجاست. رنگ غم به یکباره از صورتش کنار رفت و خوشحال گفت: _ واقعاً! کی گفت؟ _ علی گفت؛ خیالت راحت به دایی میگیم به خاله بگه. نفس راحتی کشید. علاقه خاله به برادرش خیلی زیاد بود. هیچ وقت با این که دایی حسین هم سن علی بود، روی حرفش حرف نمی‌زد. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 کارت رو از جیبم بیرون اوردن و سمتش گرفتم. نگاهش روی دست های لرزونم که به خاطر سرما بود افتاد. _خ..واهش میکنم گو...شیتون رو هم بدید به این ش...ماره زنگ بزنید. جارو به خودش تکیه داد با تردید کارت رو ازم گرفت. _این کیه؟ _ن...میدونم. ولی ش...اید بهم کمک کنه. نگاهش رو بین کارت و چشم های من جابجا کرد گوشی مدل پایینش رو دراورد و سمتم گرفت. _شارژم کمه. زود قطع کن گوشی رو ازش گرفتم. _خیلی مم...نون. لرزش دست هام اجازه نمیده تا بتونم شماره رو بگیرم. گوشی رو ازم گرفت. _بده برات شما رو بگیرم. شماره رو گرفت و گوشی رو دستم داد. صدای بوق توی گوشی پیچید. الان چی باید بهش بگم. یعنی کمکم میکنه. _بفرمایید اب دهنم رو قورت دادم. _س...سلام _سلام. بفرمایید _اقای.. امیری؟ _بله خودم هستم. شما؟ _من...چیزه لب هام رو داخل بردم تا جلوی گریم رو بگیره. _الو... خانم! _من...همونی ام که خونه ی پی...پیمان بهم کارت دادید. اشک روی گونم ریخت. با هق هق گریه گفتم _ش..ما با من حرف زدید. پ...یمان عصبی شد پرتم کرد بیرون. الان تو ک...وچه خیابون موندم. سکوتش دلم رو لرزوند. روی زمین، کف خیابون نشستم _می...ترسیدم بلایی سرم بیارن. مطمعنم م...میان دنبالم. از خونه فاصله گرفتم. _ گریه نکنید، بگید کجایید بیام دنبالتون. به اطراف نگاه کردم و فوری اشکم رو با آستین مانتوم پاک کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 لبخند دلنشینی روی لب‌هاش نشست. _ اینطوری نگاه نکنید! این جلسه اولِ، من و شما می‌تونیم همدیگر رو قانع کنیم. _ پدر من اجازه صحبت‌های بعدی رو نمیده. اگر می‌خواهید به نتیجه برسید، باید همین امشب باشه. _ قرار نیست ما آیندمون‌ رو به خاطر تفکرات سنتی پدر و مادرمون خراب کنیم! اگه لازم باشه بیرون از اینجا باز هم حرف می‌زنیم. _ فکر نمی‌کنم جای حرف بمونه. من دوست دارم برم سر کار، شما مخالفید. _ گفتم که به نتیجه می‌رسیم. _ منظورتون از نتیجه چیه؟ گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد. _ دوست ندارم امشب ناراحت باشیم. عکس خونه و ماشینم رو توی گوشی دارم. ببین خوشت میاد. متعجب و خیره نگاهش کردم. چقدر مادیات براش مهمه. با فاصله کنارم نشست و گوشی رو سمتم گرفت. _ ببین خوشت میاد؟ _ شاید خوشم بیاد، ولی نمی‌تونم به خاطرش اهدافم رو نادیده بگیرم. احساس کردم کمی عصبی شد. گوشی رو توی جیبش گذاشت. _ وقتی قراره که شما... چشم‌هاش رو بست؛ نفس عمیق کشید و سر جای قبلیش نشست. _ می‌شه خواهش کنم بعدا در این رابطه صحبت کنیم! _ من اگر امشب با شما به نتیجه نرسم، صحبتی نمی‌مونه. عصبانیت رو کامل می‌شه از چشم‌هاش فهمید‌. _ یه خصوصیت مهم اخلاقی شما رو مادرم متوجه نشده‌؛ علاوه بر زیبا بودنتون خیلی هم حاضر جوابید. من آبم با این تو یه جوب نمی‌ره. ایستاد و به دَر اشاره کرد. _ برای امروز کافیه. بی‌اهمیت نگاهش کردم. _ تنهایی به نتیجه رسیدید؟ کلافه دوباره نشست. _ اگر حرفی دارید می‌شنوم. اعتماد به نفس زیادش، کار دستش میده. ایستادم. _ جواب من به شما منفیِ؛ بار دومی وجود نداره. به دَر اشاره کردم. _ به سلامت. _ سرش رو خاروند و بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت: _ ناراحت شدید؟ نگاهم رو ازش گرفتم. _ دوست دارید برید سر کار؟ خب باشه از نظر من ایراد نداره؛ اما شرط داره. از این همه رویی که داره، ابرو‌هام بالا رفت. _ شرط! _ بله شرط، این حق مردِ که برای همسرش شرط و شروط بذاره. چهرم رو مشمئز کردم. _ شما اول صبر کن ببین من قبول می‌کنم! بعد از شرط حرف بزن. دَر اتاق باز شد. چند ثانیه‌ای بعد رضا داخل اومد و رو به من گفت: _ بابا میگه بسه. از خوشحالی لبخند زدم. _ اتفاقاً حرفامون هم تموم شده بود. منتظر نموندم و به سرعت از اتاق خارج شدم. اینقدر از رفتارش ناراحت شدم که دلم نمی‌خواد توی جمع بشینم؛ اما از ترس مامان جرأت نمی‌کنم. اخم‌هام رو تو هم کردم و کنار بابا نشستم. رضا و افشار هم اومدن. افشار دست کمی از من نداره و اخم‌های اون هم تو‌ همه.‌ خدا رو شکر بهش برخورده و دنبال جواب نمیاد. بزرگترها اهمیتی به اخم ما ندادند و با هم مشغول بودند. بالاخره بعد از نیم ساعت خداحافظی کردن و رفتن. مامان چادرش رو درآورد و با تشر به من گفت: _ چی بهش گفتی که اخمش تو هم بود. نگاهم رو ببین مامان و بابا جابه‌جا کردم. _ اخم من رو ندیدی؟ من مهم نیستم! فقط اون مهم بود؟ دستش رو بالا آورد، طوری که من اهمیتی براش ندارم تکون داد و سمت آشپزخونه رفت. _ تو که معلومه می‌خوای بگی نه، دنبال بهونه‌ای. _ من الکی میگم نمی‌خوام! نمی‌خواد بذاره برم سرکار. ظرف میوه رو روی میز نهارخوری گذاشت و با فریاد گفت: _ کار! رو به بابا ادامه داد: _ تحویل بگیر علی‌آقا! این آشی هست که تو برای من پختی.‌ اون روزی که گفتم نذار بره دانشگاه! گفتی دختر و پسر فرقی ندارن. گفتم براش ماشین نخر؛ گفتی افسرده می‌شه. روزبه‌روز پرروتَرش کردی. عصبی سمت من اومد. _ تو مگه خونه بابات سرکار میری که اون جا بری! احساس کردم مامان قصد کتک زدنم رو داره. فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. _ خب اینجا دارم درس می‌خونم. اگه شما برای شوهرم دادنم عجله نکنید، مدرکم رو می‌گیرم، سرکار هم می‌رم. _ خیلی بیجا کردی! دختر یه خیاطی باید بلد باشه، یه آشپزی. بسشه. این دوتا رو هم به زور من یاد گرفتی. فکر کن پس فردا بری سر خونه زندگیت به مشکل مالی بر بخوری؛ چی به دردت می‌خوره؟ زن باید بشینه تو خونه بچه‌داری شو کنه؛ خیاطی کنه. _کی اینو گفته! تن صداش رو تا می‌تونست بالا بود و روی سینش کوبید. _ من میگم. بابا که تا الان ساکت بود، عصبی گفت: _ بسه دیگه! رو به من گفت: _ اینقدر جواب مادرت رو نده! برو تو اتاقت. بغضم سر باز کرد و با گریه به اتاقم برگشتم.‌ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای پسر بچه‌ای از پشت در بلند شد _بله خانوم؟ _جلدی برو به مادرت بگو با چرخ‌خیاطیش بیاد اینجا _چشم. _میگم‌ برات لباس بدوزه. بعدش برو مطبخ ببین برای فردا چی کار هست که باید بکنی. با هیچ‌کس دمخور نشو. پری همسن‌و سال خودتِ ولی سر به هواست. خاور چشم و گوش ملوکِ. نبین جلوی پسرش حرف نزد.‌ از احترامش میترسه. از خدا میخوام هیچ وقت نه با خودش نه با فخری تو یه اتاق تنها نشی.‌ گلنار هم اعتباری بهش نیست. میمونه مونس. دلسوز و مهربونِ. من نبودم فقط پیش مونس بمون‌‌ اختیار مطبخ با خاوره ولی رو حرف ارباب نمیتونه حرف بیاره. سپردم دهنش رو ببنده. با کسی در نیفت. کسی حق نداره بهت کار بگه جز مونس.‌ اما اگرم گفت انجام‌ بده تا خودم بیام.‌ بعدش میسپرش به ارباب خودش میدونه و اون. تا اینجا شیرفهم شدی؟ با سر تایید کردم _با زبون جواب بده.‌ ارباب از با سر جواب دادن بدش میاد. _بله چند ضربه به در خورد _بیا تو در باز شد و زنی که تو مطبخ هم دیدمش وارد شد. _با من کار داشتی. _چرخت کو؟ _گفتم رجب بیاره. _بشین همین‌جا یه لباس مشکی برای اطهر بدوز گلنار نیم‌نگاهی بهم انداخت‌. _برای این؟ مونس که گفت این‌ سپی.... با صدای بلند حرفش رو قطع کرد _نشنیدی چی گفتم. میخوای به جور دیگه حالیت کنم؟ _نه خانم به من چه اصلا.‌چشم‌می‌دوزم. فقط پارچه ندارم. باید رجب رو بفرستید بره بگیره _هیچی از پارچه ها اضافه نیومد؟ _فقط از پارچه‌ی فخری خانم اضافه اومد که اونم اجازه نمیدن با بقیه‌ش برای رعیت بدوزم! _تو کاریت نباشه. بگو ارباب گفت رنگ چهرش از درموندگی هم اون طرف تر رفت _خانم جان یا معافم کنید یا صبر کنید رجب پارچه بخره. کلافه ایستاد و به گوشه‌ی اتاقش رفت‌ پرده‌‌ی کوچیکی که با میخ وصل شده بود رو کنار زد و بقچه‌ای بیرون کشید. _صبر کن ببینم خودم پارچه ندارم. روی تخت نشست بازش کرد و با لبخند پارچه‌ی مشکی برّاقی بیرون کشید. _با این بدوز _با این خانم؟ حیف نیست! _خیلی حرف میزنی گلنار صدای مردی از پشت در بلند شد _گلنار، چرخ رو آوردم نعیمه چیزی رو روی سرش انداخت. _بیار بزار داخل در باز شد و مرد مسنی وارد اتاق شد چرخ رو گوشه ای گذاشت بی اینکه به کسی نگاه کنه بیرون رفت. _بشین بدوز _چشم‌خانم پارچه‌ی درازی برداشت و روبروم ایستاد. _ پاشو اندازه هات رو بگیرم. ایستادم پارچه رو دور کمر و بازوم گرفت _بلند بدوز. اندازه‌هاشم یادت بمونه که دو دست دیگه‌م براش بدوزی _چشم خانم گوشه‌ی اتاق نشست و شروع کرد. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. دوست دارم برگردم. از این قوم میترسم. از حرف‌هاشون هراسم میشه. کاش لااقل با عزیز می‌آوردنم. اصلا نمیدونم فرامرز خان سر لج و لج بازی با کی من رو آورده اینجا. هیچ کس رو نمیشناسم، اما شاید اون شاهرخی که دوست نداره فردا بیاد، همون باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 میز شام‌ رو جمع کردم و ظرف ها رو توی ظرفشویی گذاشتم. _یه چایی بیار بخورم بعدش بخوابیم _تازه زیرش رو روشن کردم.‌ تا ظرف ها رو بشورم اینم جوش اومده برات میارم. صدای بلند مهشید توی خونه پیچید _برو بابا! تو اصلا می‌فهمی من چی می‌گم مثل همیشه از ترفند داد زدن استفاده می‌کنه که رضا برای حفظ ابرو کوتاه بیاد. نگاهی به علی انداختم. از اینکه مهشید تلاش میکنه شخصیت رضا رو پیش ما خورد کنه خیلی ناراحته. _من فقط تا آخر هفته صبر می‌کنم بعدش به بابام‌می‌گم. رضا آهسته حرف می‌زنه که بتونه مهشید رو آروم کنه برای همین صداش رو نمی‌شنویم. علی ایستاد. _زیر کتری رو خاموش کن.نمی‌خواد ظرف بشوری. بیا بخوابیم سمت اتاق خواب رفت. هر وقت دعواشون می‌شه حسابی بهم می‌ریزه. ظرف هایی که کفی کرده بودم رو آب کشیدم. صدای قل‌قل کتری بلند شد. زیرش رو خاموش کردم. یه لیوان چایی ریختم و کنار قندون توی سینی گذاشتم و سمت اتاق خواب رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و مثل همیشه که ناراحته ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. _چراغ رو خاموش کن _پاشو برات چایی آوردم _نمی‌خورم. خاموش کن می‌خوام بخوابم _ظرف شستم لباسم خیس شده. صبر کن عوضش کنم‌ بعد سینی رو روی میز عسلی گذاشتم‌ و سمت کمد رفتم. دستش رو از روی چشمش برداشت و کمی تند گفت _زودباش دیگه شاید اگر علی رو از بچگی نمی‌شناختم الان از این تند شدنش ناراحت می‌شدم. _چشم‌‌. با عجله سمت کلید برق رفتم که پشیمون گفت _خاموش نکن.‌ ببخشید رویا جان. این مهشید بدجور اعصابم رو بهم می‌ریزه‌ لباست رو عوض کن بعد. لبخند زدم و به چاییش اشاره کردم _من با چایی موافق نیستم ولی عصبی شدی نخوری سردرد می‌گیری. نشست و لیوان چایی رو برداشت. لباسم رو عوض کردم. کنارش نشستم _رضا مهشید رو دوست داره چرا بیخودی ناراحت می‌شی! _دوستش داره ولی من برادرم‌ رو می‌شناسم‌ داره تحملش می‌کنه. لیوان رو توی سینی گذاشت _چراغ رو خاموش کن بخوابیم چشمی گفتم، چراغ رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀