🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت5
🍀منتهای عشق💞
دوش مختصری گرفتم. به خاطر حضور رضا، همیشه تو حموم لباسهام رو میپوشم. فوری وارد اتاق خاله شدم و موهام رو سشوار کشیدم.
حوصله قیافه گرفتن زهره رو ندارم. سمت حیاط رفتم که با صدای خاله ایستادم.
_ توی این سرما کجا میری؟ تازه حموم بودی! میری بیرون سرما میخوری.
برگشتم سمتش.
_ خاله سشوار کشیدم.
_ باشه کشیده باشی؛ بشین الان عموت میاد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم.
_ کمک نمیخواید؟
به زهره نگاه کرد.
_ نه زهره هست. فقط میلاد ناراحته، اگه میتونی برو از دلش در بیار.
از خدا خواسته لبخند زدم.
_ چشم.
خاله جلو اومد و صورتم رو محکم بوسید. زهره پشت چشمی نازک کرد.
_ الهی قربونت برم.
پلهها رو بالا رفتم. صدای موزیک از اتاق رضا بیرون میاومد. پشت در ایستادم و در زدم. رضا با صدای بلندی گفت:
_ بیا تو.
در رو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سرش رو با آهنگ تکون میداد. به میلاد که گوشه اتاق، با دومینویی که چند شب پیش علی به خاطر نمرات خوبش خریده بود، بازی میکرد؛ نگاه کردم. با دیدن من اخم کرد و صورتش رو برگردوند. جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ قهری؟
جواب نداد.
_ تقصیر من چیه!؟ علی گفته تاب نبندیم. تو با من آشتی کن، من میبرمت پارک تاب بازی کنی.
متعجب و سؤالی نگاهم کرد.
_ واقعاً میبری؟
_ قولِ قول.
_ قول بیخود نده.
سرم رو چرخوندم سمت رضا که وسط حرف من و میلاد پریده بود.
_ قول بیخود نیست.
_ هست؛ چون علی نمیذاره.
_ حتماً یه فکری پیش خودم کردم که قول میدم.
_ از اون فکرها که موقع قول دادن برای بستن تاب تو حیاط بهش دادی؟
پشت چشم نازک کردم و نگاهم رو به میلاد که ناامید نگاهم میکرد، دادم. کنار گوشش گفتم:
_ این بار فرق داره، عمو مجتبی میاد از اون اجازه میگیریم.
چشمهاش برق زد و آروم گفت:
_ عمو مجتبی زورش به داداش علی میرسه.
انگشت اشارهام رو روی بینیش گذاشتم و با سر به رضا اشاره کردم.
_هیس...این بفهمه میره میگه.
آهسته خندید.
_ باشه نمیگم.
چشمکی بهش زدم و ایستادم.
_ حاضر شم؟
از این همه عجله و اشتیاقش خندم گرفت.
_ نه صبر کن عمو بیاد؛ یکم پیشش بشینم، بعد.
_ آخه میترسم داداش بیاد.
خم شدم و گونش رو کشیدم.
_ آماده باش، حالا حالاها نمیاد.
کمر صاف کردم و سمت در رفتم.
_رویا!
به رضا که صدام میکرد، نگاه کردم.
_ مرسی بابت دیشب؛ خطر رو از بیخ گوشم رد کردی.
جلو رفتم و درمونده گفتم:
_ خواهش میکنم، رضا نمیشه پول توجیبی زهره رو جور کنی، بهش بدی. اون به خاطر پولش با من لج کرده؛ حالا ول کن نیست.
دستش رو توی جیب لباسش کرد و دو تا اسکناس ده تومنی سمتم گرفت.
_ من همین بیست تومن رو دارم.
نگاهی به پولها انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
_ بزار ببینم خاله هم بیست تومن بهم میده! اون وقت ازت بگیرم. باید چهل تومنش کامل باشه وگرنه اذیتم میکنه.
_ رویا، خوب بگو مامان! مگه چی میشه؟ هم مامان رو خوشحال میکنی هم علی بهت پیله نمیکنه.
_ یادم میره همش.
صدای خاله از پایین اومد.
_ بچهها بیاین پایین، عموتون اومده.
میلاد ایستاد و با عجله سمت در رفت.
_ اول خودم سلام میکنم.
رضا هم فوری پشت میلاد رفت.
_ عمراً بذارم.
صدای جیغ میلاد بالا رفت. پشت سرشون رفتم. رضا میلاد رو بغل کرده بود، اون هم حسابی دست و پا میزد و سمت پلهها میرفتند.
_ بذارم پایین خودم میخوام برم.
رضا با صدای بلند از بالای پلهها گفت:
_ عمو سلام.
میلاد از دست و پا زدن افتاد و با بغض گفت:
_ خیلی بدی، خودم میخواستم سلام کنم. تو هر بار نمیذاری.
صدای مهربون عمو مجتبی از پایین پلهها اومد.
_ من جواب سلام هیچکس رو نمیدم تا میلاد بهم سلام کنه.
میلاد حسابی خوشحال شد و زبونش رو تا ته برای رضا بیرون آورد.
_ دلت بسوزه.
با تقلا از بغل رضا پایین آمد و سمت پایین پلهها رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت5
🍂یگانه🍃
در اتاق که بسته شد آقای امیری نگاهش روی من افتاد. چند قدم به من نزدیک شد سرم رو پایین انداختم و با کمترین صدایی که می تونستم از حنجرم بیرون بیارم گفتم:
_ خواهش می کنم به من نزدیک نشید.
سر جاش ایستاد. اشک روی گونم ریخت. واقعاً من اینجا چیکار می کنم! چی فکر میکردم چی شد، قرار بود اینجا مثل پرنسسی باشم که زندگیش رو تو رفاه میگذرونه. چه بلایی سرم اومده؛ به کجا کشیده شدم.
اشکم رو پاک کردم تا پیمان متوجه گریهم، در نبودش نشه. سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش گفتم.
_خواهش می کنم با من حرف نزنید.
نگاهش پر از ترحم و دلسوزی بود دست توی جیبش کرد و بدون توجه به التماسهام داشته باشه جلو اومد؛ کارتش رو سمتم گرفت.
_ پیشتون باشه، شاید یه روز احتیاج بشه. هر وقت که زنگ بزنید من کمکتون می کنم.
لرزش صدام به وضوح معلوم بود
_ من به کمک احتیاج ندارم، خواهش می کنم برید.
کارت توی دستش رو نشونم داد
_ تا اینو نگیری نمیرم.
برای اینکه زودتر شرش رو از سرم کم کنم کارت رو فوری گرفتم و توی جیب مانتوم گذاشتم.
_گرفتم خواهش می کنم برید عقب.
چرخید ازم فاصله بگیره که در اتاق باز شد. پیمان، امیری رو تو فاصله نزدیک با من دید. چشم هاش تو یک لحظه کاسه خون شد. مهراب دست روی شونش گذاشت چیزی کنار گوشش گفت.
نگاه خشمگینش رو از روی من برداشته نمیشد. نفس توی سینم حبس شد. بعد از اتمام این معامله کارم ساختهس. کاش امیری نزدیک من نمیشد.
مهراب گفت:
_ ما امضا میکنیم. ببخشید اگر تندی کردیم.
برگه رو برداشت و قبل از اینکه خریدار امضا کنه. به عنوان فروشنده امضا کرد.
امیری رو به پیمان گفت
_شما مشکلی ندارید؟
از بین دندون های به هم کلید شدش گفت.
_نه
خودکار رو با شتاب از مهراب گرفت زیر برگه رو امضا کرد و پرتش کرد روی میز.
آقای امیری خودکاری از جبیبش برداشت و روی برگه رو امضا کرد.
اسناد رو جمع کرد و روی میز با ضربه ای یکدستشون کرد و داخل کیفش گذاشت . برگه ی چک از قبل نوشته شده رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و گفت.
_ معامله ی خوبی بود. فردا توی محضر چک دوم رو تقدیمتون می کنم.
پیمان نگاهی به چک انداخت وگفت:
_ به سلامت
دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و مهراب هم به دنبالش. با خروجشون پیمان هر دو دستش رو به کمرش زد
_چی بهت گفت؟
با صدای لرزونی که به زور از گلوم در در میومد گفتم
_ به خدا هیچی؟
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت5
🌟تمام تو، سَهم من💐
به دَر تکیه دادم و چشمهام رو بستم. بحث کردن با مامان اندازه یک کوهنوردی از من انرژی میگیره. هیچ وقت قانع نمیشه، هیچ وقت هم به من حق نمیده.
وارد اتاق شدم و مثل همیشه دَر رو از پشت قفل کردم. گوشیم رو روی میز چوبیِ قهوهای رنگم گذاشتم. قبل از اینکه مقنعهام رو در بیارم، روی صندلی همرنگ میزم نشستم و بهش تکیه دادم. طبق عادت، چند باری باهاش دور خودم چرخیدم.
صدای ویبره گوشی، روی میز بلند شد. با دیدن اسم سارا به فکر رفتم.
بحث سارا و لیلا امروز سر چی بود؟ مجید نامزد لیلا که سالهاست همدیگر رو دوست دارند و تازه به هم رسیدن، کجاست! چرا با اومدن امیر، هم لیلا ترسید هم سارا!
شاید به من ربطی نداره؛ شاید هم باید دقت بیشتری روی رفت و آمدهام داشته باشم.
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
_ الو... حوری...
بیحوصله گفتم:
_ سلام، رسیدی!
_ آره، ببخش امیر عصبانی بود نتونستم باهات حرف بزنم.
_ آدم قحطی بود زن این شدی؟ بد اخلاق، بد اخم، همیشه عصبانی.
با خنده گفت:
_ قحط که نبود، من عاشق بودم. خوب چی کارم داشتی؟
لبهام آویزون شد.
_ امشب میخواد برام خواستگار بیاد.
_ این رو که گفته بودی.
_ چیکار کنم که بره؟
_ چرا بره!
_ سارا من نمیتونم اعتماد کنم.
_ سر احسان؟
_ آره.
_ همه که قرار نیست مثل اون باشن؛ بعد هم مقصر خودت بودی با یه دوستت دارم گول خوردی!
یادآوری اون روز حالم رو خراب میکنه، ولی باید از خودم دفاع کنم. بغض توی گلوم نشست و با اندوه گفتم:
_ یه بار نبود! شش ماه زیر پام نشست گفت دوستم داره. کلی جا با هم رفتیم، همه قبولش داشتن.
_ ما همه باهم بودیم، اما هیچ کدوم نرفتیم خونه همدیگه. تا بهت گفت راه افتادی رفتی خونهش! خدا رو شکر کن که قبلش به من زنگ زدی.
_ بهم گفت مریضِ ؛ گفت حالش بده؛ گفت از پلهها افتاده، نمیتونه تکون بخوره. فکر نمیکردم انقدر آدم کثیفی باشه!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو، سهممن💐
نویسنده فاطمه علی کرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت5
وارد خونه شدیم. انقدر همه جا تاریکه که به سختی میشه دید. چشمم رو ریز کردم تا بهتر ببینم که مونس گفت:
_بیرون بودی نور آفتاب نگاهت رو عادت به روشنایی داده زیاد هم تاریک نیست یکم صبر کن خوب میشه.
حرفی نزدم که ادامه داد
_اینجا فقط اتاق ارباب چراغ داره بقیهی جاها باید با شمع و فانوس کار کنیم. البته نعیمه خانم با آقا صحبت کرده برای مطبخ هم چراغ بزاره. باز صد رحمت به فرامرزخان، باباش که ما رو اندازهی گوسفنداشم حساب نمیکرد.
جلوی دری ایستاد.
_راستی تو اسمت چیه؟ اصلا کی هستی؟
در رو باز کرد. سوال پرسید اما انگار جوابش براش مهم نیست.
داخل رفت و پشت سرش وارد شدم. چند تا زن دیگه هم داخل بودن که با دیدنم تعجب کردن.
یکیشون که از همه مسن تر به نظر میرسید گفت
_مونس، اینگلباقالی کیه آوردیش اینجا؟!
روی سکویِ سنگی نشست
_فرامرز خان آوردش. گفت ببرمش پیش نعیمه خانم. ایشونم بالاست باید صبر کنیم تا بیاد. فعلا آوردمش اینجا
_کی هستی تو دختر؟ باز کن ببینمت
دستهای لرزونم رو بالا آوردم و گوشهی چارقد رو کشیدم و نگاهش کردم. کمی اخم کرد و با دقت نگاهم کرد
_چهرهت آشناست!
مونس با تعجب گفت:
_عه این سپیدهست. دختر هاشم و زری!
ایستاد و سمتم اومد
_به سن و سالش کار کردن خونهی ارباب نمیخوره!
زنی که ازم خواسته بود صورتم رو نشونش بدم نگاه کلافهای بهم انداخت.
_پری کم بود، یه بچهی دیگه آوردن دم دست من.
مونس دلخور گفت:
_خاور! پری بچهم صبح تا شب هر چی فرمون بهش بدی میبره! دیگه چرا نق میزنی!؟ بعد هم این دختره رو زری شوهر نداده، کار یاد گرفته. دستپختش حرف نداره
خاور سمت سیبزمینی هایی رفت که دو تا زن دیگه در حال پوست کندنشون بودن. نشست و چاقویی برداشت و شروع به کار کرد
_میدونی الان دخترت کجاست؟
_فرستادیش پی تخم مرغ دیگه!
پوزخندی زد
_برو از باغ پشتی بیارش تا ملوک خانم ندیده
مونس چنگی به صورتش زد
_خدا مرگم بده رفته اون پشت
با عجله از در دیگه ای بیرون رفت.
_بچه میفرستن کنار دست من! اینبار کاری به نعیمه ندارم میرم با خود ملوک خانم حرف میزنم.
زنی گفت:
_دو بار گوشتمالیش بدی سر به راه میشه.
_اونبار که با حواسپرتی زد پیاز داغ رو سوزنوند یادت نیست. زدمش ندیدی نعیمه داشت گلو پاره میکرد. ملوک خانم پشتم در نمیاومد خان پرتم میکرد بیرون.
نگاه تیزی بهم انداخت
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر
بقچه رو گوشه ای گذاشتم چاقویی از ظرف کنار تشت آب برداشتم و کنار لگن پیاز ها نشستم. پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانهی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم
با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد.
همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت:
_کی گفت این رو به کار بکشید؟
خاور هول شد و دستش رو با گوشهی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد
_ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده!
خونسرد نگاهم کرد
_مونس غلط کرد. خودش کجاست؟
خاور با بدجنسی گفت
_باز این دختر سربه هواش رفته تو باغ پشتی. فرستادم بیارش
رنگ از صورتش پرید و خواست سمت دری بره که مونس ازش بیرون رفته بود بره که در باز شد و دختری با چشم های گریون و پشت سرش مونس وارد شدن.
هر دو با دیدن اون زن ترسیدن. جلو رفت و روبروی پری ایستاد. از روی چارقد گوشش رو گرفت و پیچوند.
_پری تو چند بار باید توبیخ بشی هان!
پری برای اینکه کمتر دردش بگیده سرش رو به دست زن نزدیک کرد و با گریه گفت
_آی تو رو خدا ول کنید نعیمه خانوم
پس نعیمه که قراره من پیشش باشم اینه! باغیض رو به زنی که از همه جوون تر بود گفت
_برو چوپ و فلک رو بیار
صدای التماس و گریهی پری بین صدای مونس گم شد
_نعیمه خانم غلط کرد. تو رو خدا ببخشش. بچهم طاقت نداره
بی اهمیت به التماس هاشون چوب رو از زن گرفت و گفت
_ بخوابوندیش
مونس خانم جلوتر اومدو با گریه گفت
_تقصیر منِ. من رو به جاش بزنید
نعیمه خانم نگاه چپچپی به پری انداخت
_همین رو میخواستی؟ مادرت به این و اون، سر تو التماس کنه؟
چوب رو به زن داد.
_این بار، دفعهی آخره که ندید میگیرم. بار دیگه میزارم کف دست فرامرز خان
از اول هم از قیافهش معلوم بود فقط قصد تهدید داره. مونس خوشحال اشکش رو پاک کرد و با مشت توی کمر پری زد و صدای آخش بلند شد.
_ممنون. خودم حسابش رو میرسم
نگاه نعیمه به من که حسابی ترسیده بودم افتاد
_لازم نیست. از الان تا سه روز دیگه پری ظرف ها رو تنهایی میشوره. حق بیرون اومدنم نداره مگر اینکه آقا صداش کنه.
به در اشاره کرد
_دختر دنبالم بیا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت4 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت5
🍀منتهای عشق💞
نگاهی به میلاد انداختم. با چند تا پسر بزرگتر از خودش در حال بازی بود.
جلو رفتم و صداش کردم. با دیدنم کمی هول کرد و جلو اومد.لبخند زدم و آهسته گفتم
_سلام.میلاد جان تو چرا داری با اینا بازی میکنی؟
بدون اینکه جواب سلامم رو بده اخمهاش رو توی هم کرد
_من دیگه به تو هم باید جواب پس بدم!
از لحن بیادبانهش شوکه شدم. نگاه دلخوری بهش انداختم و سمت خونه رفتم. در نیمه باز رو آهسته هول دادم و داخل رفتم.
کفشمرو درآوردم و وارد خونه شدم. سر و صدای خاله از آشپزخونه بلند بود.
جلو رفتم و نگاهش کردم.در حال شستن چیزی هست و متوجه من نشده
_میلاد تویی؟
_سلام.
سرچرخوند و نگاهم کرد و ذوق زده گفت
_سلام دردت به جونم.روز اولی خوش گذشت؟
جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم
_آره خوب بود.
از ظرف شیشهی مربا که توش چایی ریخته بود کمی چای خشک توی قوری ریخت
_خدا رو شکر. ناهار نداری من دیشب شام زیاد گذاشتم ببر بالا
نگران از حضور میلاد توی اون جمع هستم. به رضا بگم اون بیارش خونه
_دستت درد نکنه .خاله، رضا کجاست؟
_سرکار
_ خاله یه چیزی شده باید بهتون بگم
_چی شده!؟
نفس سنگینی کشیدم و نیمنگاهی به پنجرهی بزرگ آشپزخونه دادم
_الان میلاد رو تو کوچه دیدم. داره با پسرهای پونزده، شونزده ساله بازی میکنه!
اخم خاله توی هم رفت
_غلط کرده!
قوری رو توی دستم گذاشت
_این چایی رو دم کن الان میرم میارمش
_خاله من بهش گفتم ناراحت شد. یه جوری برو فکر نکنه من گفتم
چادر سفیدش رو که به دستگیرهی در آویزون کرده بود برداشت و عصبی بیرون رفت. دلمنمیخواد پایین بمونم.کاری که خاله بهم سپرده بود رو انجام دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم
_من که میدونم اون رویای فضول بهتون گفت
خاله تهدید وار گفت
_میلاد علی بفهمه در رابطه با رویا اینجوری حرف میزنی، میزنه تو دهنتا!
_همهش تقصیر توعه! همه رو کردی بزرگتر من
چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت
میلاد از کی انقدر وقیح شده!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀