eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
604 عکس
305 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پول رو گرفت و رو به من گفت: _ بشمرم یا جمع می‌کنی؟ عصبی پول‌ها رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بگو بفرمائید. حرصی تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ بفرمائید. گرفت و ایستاد. اسکناس‌ها رو یکی کرد و توی جیب لباسش گذاشت. _ زورگیری خوبی بود. با حرص گفتم: _ خیلی خب، دیگه برو گمشو بیرون. ابروهاش رو بالا داد و یک قدم سمتم اومد که با صدای علی ایستاد. _ رضا کجایی؟ _ فوری به دَر چوبی که از چند جا به خاطر دعوای من و رضا شکسته بود و سوراخ شده بود، نگاه کرد. از فرصت استفاده کردم و بدون در نظر گرفتن دلخوری علی از خودم، با صدای بلند گفتم: _ اینجاست؟ اومدن به اتاق دخترا برای رضا ممنوع بود. از این فرصت می‌تونستم برای خراب کردنش استفاده کنم؛ ولی رضا همیشه خیلی مهربون‌تر از امشبه. این کارش هم حس شیطنت آمیز برادرانس. درسته که من با خانواده‌ی عموم یا همون خالم زندگی می‌کنم؛ ولی رفتارهای همه اعضای این خانواده با من مثل خواهر خودشونه و هیچ تفاوتی بین من و زهره قائل نیستن. هم تو تشویقات، هم تنبیهات. تنها تفاوت بزرگ من با زهره توی این خونه، داشتن حجابه. گاهی برام سخته ولی موندن تو این خونه رو به دلیل مهمی با تمام شرایط سختش دوست دارم. رضا درمونده نگاهم کرد. پول‌ها رو از جیب پیراهنش درآورد و گرفت سمتم. _ بگو صدام کردی بهم بگی از دل علی در بیارم. پول رو از دستش با شتاب کشیدم. _ در هر صورت تو نباید اینجا باشی. _ حالا تو بگو. صدای علی عصبی‌تر از قبل بلند شد: _ رضااا اب دهنش رو قورت داد و سمت در رفت. تفاوت سنی ده ساله‌ی علی با رضا و دوازده سالش با من و زهره باعث شده تا همه ازش حساب ببرن. شاید علت حساب بردن اعضاء خانواده اینه که علی خرج و مخارج همه‌مون رو میده. البته کرایه‌ی مغازه‌هایی که از عمو بهشون ارث رسیده هم هست ولی بیشتر خرج با علیٍ. زهره با التماس نگاهم کرد و ازم خواست کاری برای رضا انجام بدم. با وجود اینکه علی ازم عصبی بود، دنبالش رفتم. رضا در رو باز کرد و به چشم‌های پر از تهدید برادر بزرگش خیره شد. _ اونجا چی می‌خوای؟ قبل از اینکه رضا حرف بزنه جلو رفتم. سرم رو پایین انداختم: _ من صداش کردم. نگاهش رو به من داد. _ چکارش داشتی؟ به پول‌های توی دستم اشاره کردم. _ می‌خواستم بهش پول بدم هدفون بخره، نوبتی با گوشیش آهنگ گوش بدیم. دست به سینه شد و طلبکار گفت: _ مگه شما درس ندارید؟ از لحنش ترسیدم و کمی هول شدم. _ چرا داریم. نیم نگاهی به رضا که من رو تو این دردسر انداخته بود کردم و ادامه دادم: _ اوقات فراغت. جلو اومد و پول‌ها رو گرفت. بدون کوچکترین مقاومتی رها کردم. _ حتما پول زیاد دارید که قراره با پول این ماه‌تون خل بازی کنید! اوقات فراغت‌تون رو هم لطفأ برید به مامان کمک کنید. کلفت این خونه نیست که براتون همه کار کنه. _چشم. نگاهش رو به رضا داد. _ من به تو گفتم بشین میلاد ریاضی‌هاش رو بنویسه؛ تو ول کردی اومدی اینجا پی خل بازی! رضا حق به جانب گفت: _ نوشت. نگاه طلبکار علی روش طولانی شد. سرش رو پایین انداخت. _ آقا رضا، صد بار بهت گفتم تو نباید... نگاه چپ چپش رو به من و پشت سر من که احتمالأ زهره ایستاده بود داد. _ چی می‌خواید اینجا؟ برید اتاق‌تون دیگه! فوری رفتم داخل و در رو بستم. زهره دست به سینه شد. _ من چهل تومن رو از تو می‌خوام. اخم‌هام رو تو هم کردم و از کنارش رد شدم. _ به من چه! این دسته گل رضاست؛ برو از خودش بگیر. حرصی نگاهم کرد. _ خیلی رو داری رویا! شونم رو بالا دادم و بی‌تفاوت سمت رختخواب‌ها رفتم. تشک زهره رو بود. _ بیا تشکت رو بردار می‌خوام بخوابم. جوابم رو نداد. از حرصم تشکش رو به بدترین شکل ممکن روی زمین انداختم و مال خودم رو پهن کردم. بالشت و کتابم رو برداشتم، روی شکمم خوابیدم و شروع به خوندن درس پس فردام کردم. از شانس فقط پنجشنبه‌ها علی باهام لج میشه و فرداش باید مدام جلوی چشم هم باشیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 به بهانه خوردن آب کنار میزی که ایستاده بودم اومدن. مهراب همیشه تمایل به فروش داره و میترسه که مشتری از دستشون بپره. _ پیمان هرچی تخفیف خواست بده بخره. _تو خفه شو، هنوز خودش شرط نذاشته. _ این زمین یه جای پرته آینده‌ش برای چند سال دیگه‌س. دیگه مشتری برامون پیدا نمیشه. به من اشاره کرد _با وجود این باید زودتر ردش کنیم بره وگرنه سرمون بی کلاه میمونه. به من نگاه کرد، دستش رو مشت کرد و محکم به بازوی من زد. از شدت ضربش کمی به پهلو پرت شدم. این رفتارش از چشم مشتری همان آقای امیری دور نماند. با اخلاقی که توی این دو ماه از پیمان شناختم تعادلم رو با هر سختی که بود حفظ کردم تا روی زمین نیافتم. عصبی زیر لب غرید: _ به چی زل زدی؟ سرم رو پایین انداختم تهدید گونه گفت: _لالی! بزار این بره آدمت میکنم. مهراب بازوش رو گرفت _ولکن این رو. هر شرطی گذاشت قبول کن. من پول لازمم. پنهانی نگاهی به آقای امیری که هنوز کنجکاوی حضور من و رفتار پیمان دست از سرش برنداشته بود انداختم. پیمان متوجه نگاهم شد دستش رو بالا برد تا مثل همیشه روی صورت من که دیگه جای سالمی توش نمونده بود بزنه که آقای امیری ایستاد. _ آقای تهرانی یک لحظه تشریف بیارید. جرات نگاه کردن به چشم های عصبی پیمان رو نداشتم. زیر لب گفت: _ گور خودت رو کندی. اگه نکردمت تو قفس رگسی. از ترس دلم میخواد روی زمین زانو بزنم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 دستش رو گرفت و عصبی گوشه‌ای کشید و با حرص تو چشم‌هاش نگاه کرد. لیلا تلاش کرد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه اما بی‌فایده بود. با غیض گفت: _ من نبودن مجید رو از چشم تو و امیر می‌بینم. سارا نیم‌نگاهی به من که منتظرش ایستاده بودم انداخت و آروم طوری که مثلاً نشنوم گفت: _ بذار بعداً با هم حرف می زنیم؛ اینجا تو محیط دانشگاه جاش نیست. نزدیک بودن بهشون رو جایز ندونستم و قدمی ازشون فاصله گرفتم. لیلا عصبی‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد تن صداش رو پایین بیاره تا من نشنوم. _ بعد‌نی وجود نداره. من میرم سراغ پلیس، همه چی رو میگم. زندان رفتن رو به جون می‌خرم ولی باید تکلیف مجید معلوم بشه. _ الان به من چه ربطی داره؟ تو خودت‌ می‌دونی من دلم با این‌ کار نبود و به‌زور اومدم.‌ شاید مجید ترسیده در رفته یه گوشه‌ای تا آب‌ها از آسیاب بیفته... لیلا موفق شد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه. _ با این حرفت بیشتر بهت مشکوک شدم؛ همه می‌دونن که مجید بدون اطلاع من آب هم نمی‌خوره. من راضیش کردم همراهمون بیاد؛ الان بی من کجا رفته! _ به روح بابام من نمی‌دونم مجید کجاست. می‌دونی که بابام خیلی برام عزیزه؛ هنوز لباس مشکیش رو در نیاوردم. قسم خوردم که باور کنی. لیلا درمونده به اطراف نگاه کرد. اشک از چشم‌هاش پایین ریخت. _ پس کجا رفته؟ سارا صورتش رو بوسید. _ صبر کن دختر خوب! خودش پیداش میشه. یه وقت جلوی امیر حرفی از پلیس نزنی؛ تهدید هم عصبیش می‌کنه.‌ خودت می‌دونی من از اول هم راضی نبودم، به زور اومدم. _ نه نمیگم؛ فقط دعا کن پیدا شه. گوشیش رو هم خاموش کرده. _ بهت قول میدم سروکله‌اش تا آخر هفته پیدا بشه. از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم. بیشتر حواسم به مراسم خواستگاری امشبِ که به اجبار مامان مثل دفعه‌های قبل باید حضور داشته باشم. نگاهم رو ازشون گرفتم. با دیدن امیر که از ته سالن سمتشون می‌اومد، حس کردم باید به سارا اطلاع بدم. سر چرخوندم و رو به سارا که به لیلا نگاه می‌کرد گفتم: _ امیر داره میاد. هر دو از ترس خودشون رو جمع و جور کردند. لیلا گفت: _ عصبی شدم یه حرفی زدم، تو رو خدا بهش نگی! _ نه مگه دیوونه شدم. امیر نگاهی به جمع سه نفرمون انداخت و با چشم‌ غره به سارا گفت: _ یه ساعت جلوی در منتظرتم؛ نمی‌خوای بیای؟ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم‌ من💐 نویسنده فاطمه‌ علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روز‌های تاریک سپیده🌟 عزیز هم با عجله پشت سرم داخل اومد. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت. _ برو اون‌ ور میخوای ببیننت؟ خودش جای من ایستاد و بیرون رو نگاه کرد جای دستش رو ماساژ دادم. _خب منم دوست دارم ببینم! نگاهی بهم کرد و خودش رو اندازه‌ای که فقط چشمم بیرون رو ببینه کنار کشید. دیدن چند مرد اسب سوار که بدون نگه داشتن حرمت خونه وارد حیاط شدن باعث ناراحتیم شد. آقاجان مثل همیشه جلوی نوچه‌های خان مظلوم شد و نگاهشون کرد. رو به پسر خان که تازه سه روزه بعد از فوت پدرش ارباب شده نگاه کرد و گفت _سلام فرامرز‌خان خوش اومدید. خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم. آقاجان اهل تعارف نبود و این حرفا رو از سر تعارف نمیزد اما حضور این شکلیِ خان با چند تا از نوچه هاش توی حیاط خونه اون هم یک دفعه‌ای، باعث ترسش شده. پسر خان نسبت به پدرش جثه‌ی بزرگتری داره و این هیکلش باعث ترسناک تر شدنش شده. لباس ‌هاش هم خاصِ و شبیه به اهالی روستا نیست. شلاقی که کنار کمرش بسته هم، وَهم آدم رو بیشتر میکنه نیم‌نگاهی به بابا انداخت و جواب هیچ کدوم از حرف هاش رو نداد. تیمور که همیشه برای گرفتن سهم اربابی سر زمین ها میره و من چند باری دیدمش از اسب پایین پرید و روبروی آقاجان ایستاد _خان برای خوش و بش با تو نیومده که گاو و گوسفند براش بکشی. کاری باهات دارن برو جلو آقاجان از سر اجبار چشمی به تیمور گفت و سمت ارباب رفت. چقدر ناراحتم از اینکه فقط به صرف اینکه پسر خان هست الان مثلاً ارباب شده حرمت و احترام آقاجان رو نگه نمیداره و از اسب پیاده نمیشه. از بالای اسب، با غرور و تکبر که همیشه تو چهره این خانواده بود نگاهش کرد. گوشه دامن مشکی مامان رو کشیدم. _ مامان یعنی اینا برای اینکه من دامن گل گلی پوشیدم اومدن اینجا؟! دامنش رو مضطرب از دستم بیرون کشید و گفت _ نه اما دل آشوبه گرفتم. سابقه نداشته اینجوری توی خونه‌ای برن! با صدای آقاجان که بعد سکوت طولانیِ خان بود نگاهم رو دوباره به حیاط دادم. _ با من کاری داشتید؟ با صدای خش دارش که تلاش داشت کلفت‌تر به نظر برسه گفت _ برای بردن سپیده اینجام.‌ ته دلم خالی شد. دامن مامان رو تو مشتم چنگ گرفتم _ من رو برای چی عزیز!؟ عزیز دستش رو آهسته بالا برد و توی سرش زد با صدای غمگینی گفت _ از چیزی که میترسیدم سرم اومد! آقاجان ناراحت گفت _ آقا فکر کردم بعد یعقوب خان حالاحالاها خونه نشینی نگه‌تون میداره. از همین الان به فکر جمع کردن کنیز و کلفت برای خونه افتادید! تیمور تلخی حرف بابا که شجاعانه گفته بود رو طاقت نیاورد و جلو رفت.‌هر دو دستش رو توی سینه بابا گذاشت محکم به عقب حالش داد. _خان یه حرفی میزنه فقط بنال چشم آقاجان نحیف بود و پیر، تیمور به خاطر خوردن و خوابیدن هایی که خونه ارباب با اینکه سن بالایی داشت اما قوی بازوهای پر زور، آقاجان رو نقش بر زمین کرد. _ این غلط میکنه آقاجان من رو هول میده خواستم از کنار عزیز بلند شم سمت در برم که بازم رو محکم گرفت و گفت _ پات رو از خونه بیرون بزاری اینا از اینجا برن من میدونم و تو! ناراحت گفتم _آقاجان رو زد! _ دیدم‌‌، عیب نداره. دندون سر جیگر بگیر دوباره پشت پنجره رفت من هم کنارش این دفعه با چشمهای اشکی و پر بغض به خاطر آقاجان که نقش زمین بود. با صدای بلند خان همه نگاهش کردند تیمور رو سرزنش وار صدا کرد و از اسب پایین پرید. با چهره‌ی برافروخته و عصبی گفت _ چه غلطی می کنی تو! خودم اینجام که تو واسم تصمیم بگیری و حرف بزنی. تیمور سرش رو پایین انداخت و عقب رفت. _ شرمنده آقا تاب نیاوردم اونجوری باهاتون حرف بزنه _ آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد.‌ گفتم بهت بدون قیل و داد! نگاه تیزش رو به آقاجان داد و گفت _هاشم هم من میدونم هم تو که چی می گم.‌ بدون حرف، بدون اینکه بخوام از زور استفاده کنم برو دست دختره رو بگیر بیار. بابا به سختی از روی زمین ایستاد با صدایی که می‌لرزید گفت _ فرامرز خان. سپیده دختر این خونه‌ست. من بهش وابسته‌م زنم بهش وابسته ست. کجا برداری ببری؟ _ دهن من رو باز نکن هاشم. میدونی که میبرمش پس به کلام خوشم افاقه کن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _پول داری خاله جان! لبخند از روی لب های علی محو شد و با تعجب به مادرش نگاه کرد. به زور جلوی خنده‌م روگرفتم _دارم خاله _تعارف نکنیا! مثل گذشته‌ پول خواستی به خودم بگو علی معترض و آروم گفت _مامان خودم بهش میدم دیگه! _میدونم مادر! من از زهره هم می‌پرسم. برید خدا پشت و پناهتون. علی کمی دلخور گفت _میلاد رو کی می‌بره! _سرویس گرفتم براش. خداحافظی کردیم و هر دو بیرون رفتیم. پشت فرمون نشست و سرزنش وار گفت _تو از بی پولی به مامان حرفی زدی؟ الان دوباره همه چی رو وصل میکنه به من! _نه. مگه ما بی پولیم؟! شونه ای بالا انداخت و لب هاش رو پایین داد _پس چرا اینجوری گفت! _دیشب به زهره هم می‌گفت. ناراحت نشو _ناراحت شدم.‌ همه‌ی تلاشم اینه که کسی فکر نکنه از پس زندگیم برنمیام. _سخت نگیر علی! مادرانه یه حرفی زد. _تو یه وقت نگیری‌ها! _باشه .‌خیالت راحت.‌ من جز از خودت از کسی پول نمی‌خوام. انقدر حرف خاله بهش برخورد که دیگه حرف نزد و مدام تو فکر بود. ماشین رو جلوی دانشگاه نگه‌داشت _رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگ‌میزنی. یکی از ابروهاش رو بالا داد _دیگه؟ _با همکلاسی‌ هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.‌ _آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرم‌میشه دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم کمی از پشت فرمون سمت شیشه‌ خم شد و گفت _رویا دیگه سفارش نکنم لبخند زدم‌ _گفتم‌ که چشم جناب سروان.‌ چقدر میگی! آهسته خندید _چون میشناسمت.‌کم سرخود بازی در نمیاری. یکی از ابروهام‌رو بالا دادم و چشمکی زدم _اون سرخود بازیا هم برای اینه که یه وقت احساس نکنم رباتم. با صدای بلند خندید _اول و آخر کنایه‌ت رو هم میزنی! برو به سلامت خندیدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀 🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀 🌿🥀 🥀 🥀پرستار عشق🥀 فکرم پیش حرف‌های ندا‌ ست.‌ یعنی می‌شه این مزاحم از طرف محسن باشه! محسن با یه بچه‌ی دو ساله و زندگی آرومی که داره چرا باید به فکر من باشه؟! طلاق ما توش نفرت و کینه نبود که بخواد بعد از گذشت چهار سال انتقام بگیره! _خانم فرزانه تشریف نمیارید! به چهره‌ی همیشه طلبکار دکتر ثابتی نگاه کردم و به خودم اومدم. _من آماده‌م آقای دکتر نگاه تیزش رو ازم برداشت و سمت اتاقی رفت. وارد شد و پشت سرش رفتم. برعکس بداخلاقیش با ما، با مریض‌هاش مهربونه. شاید به خاطر سن کمشونِ شایدم فقط از ما طلب‌داره. من فقط موندم توی اون خونه‌ که همه اهل بگو بخند هستن این چرا اینجوری شده. _چی شدی باز تو مرد کوچک؟ پسر بغ کرده صورتش رو برگردوند.‌ مادرش گفت _به سر پرستار گفتم. سرش داغِ. یهو تب کرد. دکتر دستگاه تب‌سنج رو روبروی پیشونی پسر بچه گرفت. نگاهم به صفحه‌نمایش کوچکش افتاد. درجه‌ی حرارت بدنش رو سی و هشت و نیم نشون داد. نگاهش رو به من داد _مگه نگفتم تب کرد زنگ بزن بیام! ضربان قلبم سرعت گرفت _من نیم ساعت پیش گرفتم تب نداشت! رو به مادرش گفت _از کی تب کرده؟ _ده دقیقه‌ست! مخاطبش منم ولی نگاهش روی پسربچه‌ست _دو ساعت به دو ساعت درجه حرارت بدنش رو ثبت کن. بگو بیان پاشویه‌ش کنن _چشم از اتاق بیرون اومدم و سمت ایستگاه پرستاری رفتم. رو به فائزه سرپرست شیفت گفتم _تخت شماره هشت باید پاشویه بشه با سر تایید کرد و گوشی رو برداشت. ثبت گزارش دستور جدیدش رو انجام دادم، پرونده رو توی کارتابل گذاشتم و سمت اتاق رفتم. وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. _رفت؟ _نمی‌دونم. _من نمی‌دونم زن و بچه‌ی این از دستش چی می‌کشن.‌ خیلی بدعُنقِ.‌ یعنی این مزاحمت کار محسنِ.‌ چرا شَکم بیشتر به مژگان می‌ره! _آوا در رابطه با وام به بابات گفتی؟ باید فکرم رو مدیریت کنم.‌ به ندا نگاه کردم _آره عزیزم. گفت بهت بگم بری باهاش صحبت کنی. طوری که انگار رودربایستی داره نگاهم کرد _تو هم میای؟ _من دیگه برای چی؟‌ خودت که می‌دونی شب‌هایی که شیفتیم صبحش بیهوش می‌شم. _نمی‌شه یه فردا رو بیای؟‌ به خدا روم نمی‌شه تنهایی! خیلی وقته حُجره‌ی بابا نرفتم.‌ از اون سری که مژگان بعد از رفتنم فهمید و قیافه گرفت که جلسه خصوصی بوده جای من نبوده، برای آرامشم دیگه اونجا نرفتم. _باشه میام.‌ خوشحال از اینکه قرار نیست با بابا تنها حرف بزنه گفت _جبران می‌کنم برات        ✍🏻 علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═🌿🥀════╗      @behestiyan ╚════🥀🌿═╝ 🥀 🌿🥀 🥀🌿🥀 🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀 🌿🥀🌿🥀🌿🥀