eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
30 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر دوست مامانم بود بودم همیشه خودمو کنار اون تصور می‌کردم اما مامانم کاری کرد کوچکترم پای عقد عشق من بشینه عروسی خواهرم شب عزای من بود تا مراسم تموم شد عروس و دوماد رفتن خودشون همه چی برام تموم شده بود اما صبح خیلی زود با صدای گریه خواهرم و داد و فریاد  از خواب پریدم خواهرم .... https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی اولین نیمکت نشستم.‌با فاصله نشست و فوری گفتم _مرتضی تو چند سالته؟ _بیست و هشت! _بچه ای که عقلت رو میدی دست مریم! که یه انگشتر بندازی توی کیف من و منم از همه جا بیخبر که بدونم این چیه و مال کیه دستم کنم. این وضع خواستگاریه!؟ انقدر جا خورد که هیچ حرفی نتونست بزنه و فقط نگاهم کرد نگاهش رو ازم گرفت و طوری که بهش بدخورده به زمین خیره شد _خب... چی باید میگفتم؟ چند لحظه‌ای هر دو سکوت کردیم _ببخشید حق با توعه. الان به خودت میگم من یه چند سالی هست که فکرم پیشتِ.‌ولی واسه قرار مدارهای دایی نمیتونستم حرف بزنم. تا اون روز خودت گفتی که حرف دایی رو قبول نداری. به مهدیه گفتم دست دست کرد گفتم به مریم بگم... _مرتضی حرف من این نیست. من و تو اصلا بهم نمیخوریم! خیره نگاهم کرد و لحنش عوض شد _چی! _خواهش میکنم منطقی باش طلبکار گفت _آره تو خیلی از ما بالاتری‌! خونتون بالاشهره‌ بابات شاسی بلند سواره. چی میگی تو؟ توهم زدی! وا رفته گفتم _تو چرا انقدر بیشعوری! من اخلاقمون رو میگم _اخلاقمون مگه چشه! حالا که انقدر راحت حرف میزنه منم حرفم رو رک و راست میگم. ایستادم _تو اصلا نمیشه باهات کنار بیای. حرف حرف خودته. میگی هر چی من میگم بگید چشم طلبکار گفت _خب بگو! میمیری؟ از این همه پروییش خنده‌م گرفت و چند قدم از صندلی فاصله گرفتم و باهام همقدم شد _چه رویی داری تو! _رو هم دارم. جوابت چیه؟ حتی یه ذره هم کوتاه نمیاد با قلدری و پرویی منم‌منم جواب هم میخواد! _مرتضی من و تو بهم نمی‌خوریم این رو توی اون کله‌ت فرو کن. تا کی قراره من به تو بگم به تو چه و تو بخوای زور بگی! _خب تو بیخود میکنی بگی به تو چه! اصلا بگو ببینم تو که جوابت نه بود چرا انگشتر رو دستت کردی! چطور بهش بگم اون یه سو تفاهم بود و مقصرش اون مریم بیشعوره کلافه روی جدول گوشه‌ی پارک نشستم _چیه جواب نداری از پایین نگاهش کردم. واقعا جواب ندارم‌. جواب دادنم یه دردسر بزرگتر میشه برام. _نه جواب ندارم کنارم نشست و اینبار لحنش رو کمی آروم کرد _اینطوری که تو فکر میکنی نیست! به خدا میتونم خوشبختت کنم. انقدری پول جمع کردم که بتونم برای خودم یه ساندویچی بزنم _مرتضی بفهم. حرف من اینا نیست _حرف تو چیه؟ بگو باهاش کنار میام درمونده نگاهش کردم. رنگ‌نگاهش عوض شد و دلخور گفت _خیلی خب نمیخواد قیافه بگیری. پات رو بردار برش دارم‌ برم پام رو متعجب بالا گرفتم _چی رو برداری! _غرورم رو. بردارم‌ برم‌پی کارم خانم دکتر! خانم دکتر رو انقدر خاص گفت که دوباره خنده‌م گرفت. با غیط ایستادو ازم‌فاصله گرفت _صبر کن مرتضی! عصبی برگشت‌سمتم _صبر کنم‌که چی بشه! که دیگه بزنی کجای غرورم رو خاک‌مال کنی!؟ ناراحت سرم‌رو پایین انداختم _بگو ماشین از کجا سوار شم برگردم خونه با چشم های عصبیش بهم خیره شد _بی غیرت نیستم که گوشه‌ی خیابون ولت کنم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌ میلاد رو دادم و دو تایی برنامه‌ش رو گذاشتیم.‌ نگاهی به ساعت انداختم.‌ انگار قرار نیست برگردن. رخت خواب میلاد رو انداختم و خیلی زود خوابش رفت.‌چراغ رو خاموش کردم و روی مبل روبروی در دراز کشیدم و نگاهم رو به در دادم.‌ کاش علی می اومد.‌ یکم از این تنهایی می‌ترسم.‌ اگر بیاد حتما اعتراض می‌کنه چرا نرفتم بالا، خب ترس بهم اجازه نداد پشت چشمم گرم شد و پلک هام رو روی هم گذاشتم. با پتویی که روم کشیده شد از خواب بیدار شدم. چشمم رو باز کردم و از دیدن علی بغضم گرفت. اهسته برای اینکه میلاد بیدار نشه گفتم _سلام. کی اومدی!؟ تو اوج خستگی لبخند زد _سلام عزیزم. همین الان. پاشو بریم بالا _میلاد خوابه تنها می‌مونه! _بیدار نمی‌شه، پاشو نشستم که صدای غرغر مهشید بلند شد _همه برای من شدن بزرگتر؟ اخم علی توی هم رفت و نگاهش رو به مهشید که روبروی پله ها ایستاده بود داد و اهسته گفت _نمی‌شد که تو بخش مردا بمونی! طلبکار گفت _چرا!؟ _اتاق که خصوصی نبود بمونی! سه تا همراه دیگه هم بودن _چرا زن‌عمو می‌تونه؟! _اولا من با موندن مامان هم مخالف بودم... حرفش رو قطع کرد _فقط زورت به من رسید که زنگ زدی به بابام؟ _اگر حرف گوش می‌کردی به عمو نمی‌گفتم به حالت قهر گفت _واقعا که! پا کج کرد و عصبی از پله ها بالا رفت علی نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به من داد _پاشو بریم بالا ایستادم نگاهی به میلاد انداختم و دنبالش رفتم. در خونه رو که بست گفتم _رضا خوبه؟ خسته روی مبل نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تو شهرستان و محلی که ما زندگی می‌کردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد می‌تونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه! این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود. مادرش خیلی مخالف بود اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌281 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی اولین نیمکت نشستم.‌با فاصل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدم. در رو بستم و قفل کردم‌ انقدر ناراحتم که بغض داره خفه‌م میکنه. هم از رفتار محمد، هم از حماقت مریم که فقط به زندگی من آسیب زد و هم از حال مرتضی! گوشه‌ای نشستم‌ زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. اشک از چشمم پایین ریخت و انگار تنها مرهم دلم شد. واقعا توی عشق و دوست داشتن اینطوریه که با شنیدن یه حرف از یه دختر هجده ساله‌ی نادون تمام فرصت ها رو خراب کرد! یعنی دیدن یه انگشتر توی دست من باید دلیلی بشه برای باور کردن خراب شدن یه رابطه‌! چرا نباید از خودم بپرسه! هیچ وقت فکرش رو نمیکردن اینجوری درگیر یه رابطه‌ی اشتباه بشم.‌ من مطمعن بودم این آشنایی به ازدواج ختم میشه وگرنه غلط میکردم شروعش کنم. اصلا چرا وقتی بهش زنگ زدم و ازش کمک خواستم با پدرش اومد! اشکم رو پاک کردم. انقدر فکر و خیال توی سرم هست که دوست دارم یک هفته خواب باشم و به هیچی فکر نکنم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به عکس روی دیوار و سپهر دادم. انقدر از دست خودم عصبانی ام که دلم میخواست بودی و الان پشت و پناهم میشدی‌. بودی و توبیخ و سرزنشم میکردی. نگاهم رو به مامان دادم. دوست داشتم به جای زانوهام تو رو بغل می‌کردم و بهم دلداری میدادی. چقدر بهتون نیاز دارم‌. از روز اول تا الان توی لحظه لحظه‌ی زندگیم حای خالیتون رو احساس کردم اما امروز بهتون محتاجم. محتاجم بهت بیمعرفت ترین بابای دنیا. محتاجم به آغوشت مامان مهربونم که تو روز های آخر عمرت تنها دغدغه‌ت من بودم و تنها چیری که ازت برام مونده وصیت هاییِ که به خاله کردی با حرص انگشتر رو از انگشتم بیرون آوردم و پرتش کردم. همونجا روی زمین دراز کشیدم و انقدر به حال خودم اشک ریختم که بی حال شدم صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم. از هشت هم گذشته با اینکه ناهار نخوردم اصلا احساس ضعف ندارم. دیگه کی با من کار داره! بی حوصله به آرنج دستم تکیه کردن و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.‌ شماره‌ی پایینِ! حتما خاله میخواد گیر بده برم پایین. جواب ندادن هم بی فایده‌ست چون یکی رو میفرسته بالا.‌ تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم _سلام خاله کمی سکوت بود و صدای بغض‌دار و پر از تردید مریم توی گوشی پیچید _سلام. نمیای شام؟ اخم‌هام‌ توی هم رفت. مریم زندگیم رو نابود کرد. _نه. دیگه هم به من زنگ نزن _غزال... طلبکار گفتم _چی میگی؟ _تو...از مرتضی خبر نداری؟ _نخیر _گوشیش رو جواب نمیده _به من چه مریم! اینم بدون که مقصر حال خرابش فقط خودتی با حرص تماس رو قطع کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
شهید القدس سید هاشم صفی الدین🖤
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش میشد دیگه با محمد روبرو نشم.‌ اینکه کل کلاس میدونستن قراره ازدواج کنیم بیشتر آزارم میده. با نگاه دنبال نسیم گشتم. خبری ازش نیست. بهاره رو نیمکتی نشسته بود و در حال تایپ پیام بود.‌ اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام بهش پناه ببرم.‌ بهاره هیچیش به من نمیخوره. نه طرز تفکرش نه حجابش. اگر به خاطر شراکت مزون نبود همین مدت هم باهاش همکلام نمی‌شدم. وارد کلاس شدم و برعکس همیشه روی آخرین صندلی نشستم که محمد دیدی روم نداشته باشه‌ غمگین به گوشه‌‌ای ذل زدم. کاش این چند روز هم زودتر تموم شه. مثل پارسال ترم تابستون هم برنمیدارم. یه مدت از این فضا دورباشم برای خودم بهتره _چرا اونجا نشستی! سربلند کردم و با نسیم روبرو شدم و لبخند کمرنگی زدم _سلام. اینجا راحت‌ترم جلو اومد و دستم رو گرفت و کمی کشید _علیک سلام. اصلا دوست ندارم اینجوری ضعیف ببینمت به زور ایستادم کنار گوشم گفت _اونی که باید ناراحت باشه موسویِ که یه همچین جواهری رو از دست داده نه تو. جلو رفتیم و سر جامون نشستیم. ناخواسته به جای خالی محمد نگاه کردم. _ غصه نخور. این بدرد بخور نبود. تو یه دختر مستقلی اون یه پسر وابسته. نگاه به اون روزهای عاشقانه ننداز. روز اول به دوم نمیرسید که اختلاف‌هاتون شروع میشد. آهی کشیدم و سربزیر شدم. حرف های نسیم حقِ ولی من دل بسته بودم و خیلی طول میکشه تا فراموش کنم. حضور موسوی توی کلاس باعث شد تا ضربان قلبم بالا بره اما قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم که انگار برای منم مهم نیست.‌ روی صندلیش نشست و تا آخر کلاس جز به استاد و تخته به جایی نگاه نکرد‌. کلاس تموم‌شد و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ایستاد و بیرون‌ رفت. دیگه حسی نسبت بهش ندارم و بیشتر دلم به حال وابستگی خودم میسوزه. همراه با نسیم بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.‌ حوصله‌ی کار رو مزون رو ندارم ولی از خونه رفتن و تحمل مریم هم بیزارم. تومسیر تا مزون نه من حرف زدم نه نسیم ماشین رو پارک کرد و وارد مزون شدیم. _دیشب میخواستم برم پیش مادربزرگم ولی مامانم گفت عمه‌م پیشش هست. باید یه روز برم که اون نباشه. زنگ زدم گفت یه هفته میمونم. روی صندلی نشستم و نسیم ادمه داد _فکرنکنی بی خیالم. عمه‌م بره میرم از مادر بزرگم پول میگیرم. تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم همین چک بود. چایساز رو روشن کرد و کنارم نشست _به فیضی زنگ زدم گفتم فهمیدم چک رو دادی شرخر.اولش قبول نکرد ولی آخرش گفت اینجوری نباشم نمی تونم کاسبی کنم. نفس سنگینی کشیدم و حرفی نزدم. _خوبی؟ هنوز داری بهش فکر میکی؟ غمگین گفتم _مگه میشه فکر نکرد؟! _آره. با این دید نگاه کن. چقدر خدا دوستت داره که اینجا متوجهت کرد. _خدا رو شکر میکنم ولی حالم خوب نیست. _یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ همزمان که آه کشیدم نگاهش کردم _نه. بپرس _انگشتر برای پسر خاله‌ت بود؟ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت آینده اینجاست😍 عجب خواهریه مهدیه😢 بیچاره مرتضی https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ آل عمران/۱۵۴ بگو اختیار کارها همه دست خداست وقتی همه کارهات دست منه، غصه‌ی چی رو می‌خوری...؟!
گذشت و حالا رابطه ما نزدیک دو سال و نیم طول کشیده بود نزدیکای تولدم بود برام کیک گرفته بود با گل و شکلات و یه لباس ورزشی چون باشگاه میرفتم همون روزی گفت که بهتره دیگه ازدواج کنیم. من کلی خوشحال شدم و میگفتم بالاخره به هم دیگه میرسیم اما دقیقا دو هفته بعد تولدم اصلا یه جور دیگه رفتار میکرد دیگه سرد شده بود درست جواب پیام نمیداد ولی پروفایل عاشقانه میگذاشت بهش میگفتم تو که به من محل نمیدی پس این پروفایلا و پستای عاشقانه برای کیه؟ بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
دیشب که ما خواب بودیم انگار یه خبرایی بوده😂
الله اکبر. الله اکبر 🔴 ایران: تمام اهداف متخاصم در اطراف تهران سرنگون شدند
میخواستن امشب قاب پایین رو بسازن نشد....🇮🇷
یکی از نویسنده ها که شب ها رمانش رو تایپ میکنه به من خبر داده ولی من در خواب عمیق بودم😂
🔻یادمون باشه وسط شوخیها و متلکهایی که درباره حمله سحر امروز میگیم، از قدرت ایران هم حرف بزنیم که اسرائیل با پشتیبانی تمام قد آمریکا، با دهها هواپیما، با فعال شدن نفوذی هاش در تهران و شهرستانها، با صدها موشک و پهپاد و ریزپرنده حمله کرد!! اما تدابیرِ فرماندهان سپاه و ارتش حمله بزرگشون خنثی شد و تبدیل به یک آبروریزیِ بزرگ برای اسرائیل شد.
🔻حمله اسرائیل رو در ذهن مخاطب به شکلی ترسیم نکنیم که یک مورچه ای به ایران حمله کرده!! بلکه در واقعیت ماجرا اینگونه بوده که یک اژدهای هفت سر با اعوان و انصارش حمله کرده و ایران خار و خفیفش کرد 🔹 لابلای متلکها به اسرائیل، چند دست مریزاد به فرماندهان سپاه و ارتش هم بگید و یک خدا قوتی عرض کنید
🔻 در خصوص پاسخ ایران هم کمی صبر کنید تا فرماندهان میدان مشخص کنن باید به این اقدام اسرائیل بصورت مستقیم و سریع پاسخ بدیم یا از طریق محورهای دیگر مقاومت جواب جسارت اسرائیل باید داده بشه 🔻 کمی صبوری کنیم و به تصمیم فرماندهانِ میدان اعتماد کنیم و احترام بگذاریم. کار باید به کاردان سپرده بشه نه کانال دارانِ هیجان زدهِ جنگ ندیده
هدایت شده از دُرنـجف
فرزندم؛ هرگز! نباید تاخیر در دعا، تو را نا امید کند! گاهی چیزی را از خدا میخواهی و به تو نمیدهد، در حالی که بهتر از آن چیز، در کوتاه مدت و یا دراز مدت به تو داده خواهد شد. یا آن را به چیزی که برای تو بهتر از حاجت توست تبدیل میکند... _به امام مجتبیﷺ توصیه میفرمود. | نهج‌البلاغه،نامه۳۱
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌283 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا دلم نمیخواد به این قسمت تلخ اتفاقات دیروز فکر کنم. _آره _برای همین دیگه دستت نیست؟ _این پیشنهاد احمقانه رو مریم داد و اون مرتضی بی عقل هم گوش به حرفش داد خیره نگاهم کرد. _کار احمقانه‌ای بود؟! سوالی نگاهش کردم _نبود؟! _اگر بود پس چرا وقتی فکر می‌کردی برای موسویِ قنج می‌رفتی؟ نگاهم رو به چشم هاش دادم _چون موسوی... حرفم رو قطع کرد _موسوی فقط یه غریبه بود که از نظر محبتی ازت استفاده کرد و وقتی اولین شک تو دلش با یه تهمتی که ازت شنید باور کرد و رفت. باورم نمیشه این حرف ها رو به روم بیاره! _دنبال چی هستی نسیم! _دنبال هیچی. فقط میخوام بهت بگم خانواده‌ی آدم هر چی هم که باشن از صد تا مثل موسوی که با زبون چرب و نرمشون خامت کنن،بهترن. این تویی که به اطرافیات جایگاه میدی. از پسرخاله‌ت که اگر بهت حرفی میزنه یا زیاده روی میکنه که به خاطر غیرتشِ، ناراحت میشی ولی به یه غریبه اجازه میدی بهت باید و نباید بگه. اینجا رو اشتباه رفتی غزال دیروز پسرداییت مثل یه مرد پشتت ایستاد و ازت حمایت کرد ولی اون غریبه به جای همدردی، زخم و دردت شد.‌ ناراحت نشی‌ها ولی به نظرم این مستقل زندگی کردنت باعث شده تا از معنی و مفهموم خانواده دور باشی. دیروزم بهت گفتم پسر خاله‌ت شرف داره به موسوی. دلش پاکه، صاف و ساده‌ست و بلد نیست زبون بریزه. شایدم حواسش به محرم و نامحرمِ که قربون صدقه‌ت نمیره کلافه نگاه ازش برداشتم _تموم شد رفت.‌دیروز بهش گفتم ما بدرد هم نمیخوریم با دلسوزی گفت _ناراحت نشد! _چرا شد ولی ناراحتی اول بهتر از دردسر های بعدشه _میبینی! هنوزم خانواده‌ت برات مهم نیست. تو کلاس چشم از موسوی برنداشتی ولی به دردسرهای بعد... _نسیم الان داری از مرتضی دفاع میکنی! یادت نیست چه کارهایی کرده! یادت نیست چه جوری جلوی موسوی آبروم رو برد _اتفاقا از دیشب که فهمیدم انگشتر مال پسرخاله‌ت بوده کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم چقدر صادقانه دوستت داشته که بدون اینکه حرفی بزنه برات غیرتی میشده و ناراحت بوده از اینکه تو به کسی فکر کنی‌ _نمیخواد ازش دفاع کنی! دیروز تا بهش گفتم نه دوباره همون فاز داغونش رو گرفت _چون بلد نیست زبون بازی کنه. بلد نیست دلت رو بلرزونه.‌ دلخور و طلبکار گفتم _تو دوست منی یا خواهر مرتضی! لبخند مهربونی زد و ایستاد وسمت چایساز رفت _من انسانم غزال. یه دوست هم برای تو. دیروز یکی دل تو رو شکست‌ تو هم دل یکی رو شکستی. یکی رو ناخواسته امیدوار کردی و بعدش ناامید. دقیقا کاری که با خودت شد. ایستادم و کیفم رو برداشتم حق به جانب گفتم _دستت درد نکنه. سمت در رفتم _به خدا من دوستت دارم. وگرنه برام مهم نبودی. دل شکستن تاوان داره غزال. از مزون بیرون اومدم. توی این لحظه بیشتر نیاز به همدردی دارم تا نمک پاشیدن روی زخم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
رابطه ما نزدیک دو سال و نیم طول کشید. نزدیک‌های تولدم بود برام کیک گرفت‌و‌ با گل‌و شکلات‌و یه لباس ورزشی چون باشگاه میرفتم. همون روزی که گفت‌ بهتره دیگه ازدواج کنیم. من کلی خوشحال شدم‌و گفتم بالاخره به هم دیگه میرسیم. اما دقیقا دو هفته بعد تولدم اصلا یه جور دیگه رفتار میکرد دیگه سرد شده بود درست جواب پیام نمیداد ولی پروفایل عاشقانه میگذاشت بهش گفتم تو که به من محل نمیدی پس این پروفایلا و پستهای عاشقانه برای کیه؟ بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از بهشتیان 🌱
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _آره. خدا رو شکر سرش آسیب جدی ندیده بود. پاش مو برداشته. _پس اون خون که از گوشش اومد چی بود؟ _فقط به گیج‌گاهش ضربه خورده. خدا رو شکر به خیر گذشت.‌پس فردا مرخص میشه. _کی به عمو گفت _برای آقاجون اینا نرفتیم فرودگاه زنگ زد گفت کجایید صدای جیغ جیغ زهره رو شنید. مجبور شدم بگم. دلم می‌خواست برم فرودگاه _عه رفتن! _آره. عمه هم نرفت. انگار دامادش حالش بد شده رفت پیش اونا برق شادی تو‌چشم هام نشست _واقعا نرفت! دلم خنک شد. سرم رو، رو به بالا گرفتم _خدایا شکرت که من رو دیدی کوتاه خندید. _غذا داریم من بخورم؟ _الان می‌رم پایین میارم گرم می‌کنم برات. سمت در چرخیدم _رویا نگاهم رو بهش دادم _جانم _بابت امروز دستت درد نکنه. ببخشید دکتر گفت احتمال ضربه ی مغزی هست خیلی بهم ریختم.‌ ناراحت به خاطر حالی که داشته گفتم _درکت کردم عزیزم.‌ خدا رو شکر که بخیر گذشت.‌ برم غدا بیارم؟ _قرمه سبزی بیار لبخندی زدم و از خونه بیرون رفتم. روی پله ها صدای مهشید رو از آشپزخونه خاله شنیدم. _مامان همه‌ش تقصیر باباست.‌ من شوهر کردم چرا به علی می‌گه تو اختیار داری؟ _یعنی چی بزرگتر این خونه‌ست! شمام داری حرف بابا رو می‌زنی که! _الان شوهر من رو تخت بیمارستان خوابید. نذاشت من بمونم! _بابا هم گفت بین علی چی میگه بگو چشم _مامان یه حرفی میزنیا! یعنی چی من دختر جونم نمی‌شه بمونم.‌ _پس بیاد من رو ببرید خونه‌ی خودتون‌ من اینجا تنهام لحنش عوض شد _عه! کی؟ هیجان زده ادامه داد _احترام جونم میاد؟ _باشه حتما. _شمال رو که فکر نکنم رضا بزاره ولی مهمونی رو حتما میام. _باشه.‌فقط زود بیاید. خداحافظ وارد آشپرخونه شدم و طوری نشون دادن که صداش رو نشنیدم _عه! کی اومدی پایین پشت چشمی برام نازک کرد _اومدم نون بردارم سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم. قابلمه‌ی کوچیکی که خاله با کاغذ روش نوشته بود رویا رو برداشتم و درش رو باز کردم.‌ _قرمه سبزی می‌بری؟ _خاله برام گذاشته. علی گرسنشه ببرم براش گرم کنم _با ناز گفت _برای منم گذاشته؟ از جلوی یخچال کنار رفتم _احتمالا هست. رو هر قابلمه اسم نوشته. برنجی که برای خودم و میلاد گرم کرده بودم و میلم نکشیده بود بخورم رو هم برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم نگاهی به میلاد انداختم و آهسته رو به آشپزخونه گفتم _مهشید سر و صدا نکن میلاد بیدار نشه منتظر جوابش نشدم و از پله‌ها بالا رفتم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966