🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت305
💫کنار تو بودن زیباست💫
دست بلند کردم و اولین ماشینی که ایستاد سوار شدم.
_خانم کجا برم؟
اصلا تکلیفم با خودم مشخص نیست.
_مستقیم برید
میخواستم برم بهشت زهرا پیش مادرم ولی حس و حالی دارم که پام نمیکشه اونطرف برم
مسیر به مسیر میپرسید و هر بار راهی رو میگفتم و بالاخره سر خیابون خونه پیاده شدم.
نگاهی به ساعت انداختم. با اینکه خیلی تو خیابون ها چرخیدم و حرف های نسیم رو توی ذهنم بالا و پایین کردم هنوز یک ساعت هم نشده.
به جای اینکه سمت خونه برمشروع به پیاده روی کردم. از مسجد رد شدم و به خیابونی رسیدم که مرتضی با شریکش توش مغازه دارن.
ناخواسته بین مغازه ها دنبال ساندویچی گشتم که شاید مرتضی داخلش باشه.
تقریبا به انتهای خیابون رسیدم که اون طرف خیابون متوجهش شدم. لباس فرم قرمز رنگی تنش بود و با دستمالی روی میزی رو دستمال میکشید.
کمر صاف کرد و سمت میز بعدی رفت صندلی ها رو که روی میز گذاشته بود پایین گذاشت و روی اون میز رو هم دستمال کشید.مهرداد دوستش هم در حال شستن جلوی در مغازه بود.
دستمال رو روی سرشونهش انداخت و سمتی از مغاره رفت که دیگه دیدی روش ندارم.
نگاهم رو به آسمون دادم و چشمهام پر اشک شد. خدایا چیکار کنم؟راه درست رو جلوی پام بزار.
نسیم خوب گفت. باید باهاش حرف بزنم.
تعارف که با خودم ندارم. حرف مریم درست بود. من بی کس و کارم و جز تو کسی رو ندارم. مثل همیشه بهت تکیه میکنم و خودم میشم بزرگتر خودم.
اگر پدر داشتم الان برام پدری میکرد و اون جلو میرفت ولی شرایط طوریه که باید روی پاهای خودم بایستم.
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و دو طرف خیابون رو نگاه کردم و رد شدم.
من یه بار مهرداد رو از دور دیدم اونم مریم بهم معرفی کرد وگرنه نمیشناختمش ولی اون اصلا من رو ندیده و نمیشناسه.
تو چند قدمیش ایستادم و به مغازه نگاه کردم.
_هنوز شروع به کار نکردیم. یه ساعت دیگه غذا داریم
سرچرخوندم و بهش نگاه کردم.
_سلام. با آقا مرتضی کار دارم.
بدون اینکه دست از آب پاشیدن به درخت جلوی مغازه برداره گفت
_فرقی نداره باید یه ساعت دیگه بیاید.
_دخترخالهشم
سرشلنگ رو پایین گرفت و لبخندی زد
_سلام. خوش اومدید! ببخشید نشناختم. مرتضی داخله. بفرمایید تو
لبخند کمرنگی زدم و سمت مغازه رفتم. ضربان قلبم هر لحظه از لحظهی قبل بالا تر میره.
تو درگاه در ایستادم و با چشمدنبال مرتضی گشتم. صداش از پشت یخچال ها اومد
_مهرداد خیارشور چقدر کمه! چرا نگفتی از خونه بیارم؟
پامرو روی پادری قهوهای رنگی که جلوی مغازه بود کشیدم تا خیسی ته کفشم سرامیک های تمیزشون رو کثیف نکنه. مرتضی معترض گفت
_الان حقشه نرم! صدبار گفتم تا نصفه شد بگو یکی دیگه بیارم
آب دهنم رو پایین دادم و گفتم
_سلام
چند لحظهای سکوت کرد و بالاخره سرش رو از کنار یخچال بیرون آورد و متعحب نگاهم کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Salar Aghili - Nafas.mp3
9.3M
حالا که نفس میکشمدر هوات
نخور غصهی ماندم را دگر
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت306
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناباور لب زد.
_سلام!
دستمال رو از روی سرشونهاش برداشت و قدمی سمتم برداشت
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید دانشگاه باشی
به سختی بغضم رو کنترل کردم
_اومدم باهات حرف بزنم
ناراحت جلوتر اومد
_به خاطر حرف دیروز مریم؟ من که...
حرفش رو قطع کردم
_نه
نگاهم رو ازش گرفتم و ادامه دادم
_به خاطر تو
دستپاچه با صدای پایینی گفت
_من!
دست توی جیبم کردم و انگشتر رو بیرون آوردم. نگاه خیرهم روی انگشتر باعث شد تا مرتضی هم نگاهش کنه. آهسته و غمگین تر از قبل گفت
_اومدی... پسش بدی؟
بغضم رو کنترل کردم و سرم رو بالا گرفتم
_نه. اومدم صحبت کنم که اگر بشه دستم کنم
ابروهاش بالا رفت و کمکم لبخند روی لبهاش نشست. حالا دستپاچگی رو بیشتر میشه توی حالتهاش دید
به صندلی اشاره کرد
_اینجا بشینیم یا بریم پشت یخچال؟
به اطراف نگاه کرد
_اصلا میخوای ماشین رو بگیرم بریم یه جای دیگه؟
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و به صندلی اشاره کردم
_ همینجا خوبه
سمت میز رفتم. صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم
مرتضی هم روبرو نشست. انقدر هول شده که نمیدونه باید چیکار کنه.
_چیزی میخوای برات بیارم؟
دستمالی از روی میز برداشتم و اشکم رو پاک کردم
_یکم آب
بلافاصله ایستاد و از یخچال آب معدنی برداشت و همراه با یه لیوان یکبار مصرف برگشت. در بطری رو باز کرد و آب رو توی لیوان ریخت و سمتم گرفت.
لیوان رو گرفتم و کمی از آب خوردم. هیجان زده و پر استرس گفت
_خب بگو
چی باید بگم! اصلا نه حرف دارم نه شرایطم یادم میاد
با چشمهای پراشک که دیدمرو تار کرده به مرتضی که سراپاگوش شده و منتظر شنیدن حرفهامِ خیره شدم.
نگاهم رو به انگشتر دادم و اشک از چشمم پایین ریخت.
من مرتضی رو انتخاب کردم که اینجا نشستم. اشک من رو توی این چند سال ندیده بود. در واقع همون دیروز که جلوی در از درموندگی خواستنش روبروش اشک ریختم جوابم رو به دل بی تابم دادم ولی نمیخواستم قبول کنم
بی قرار گفت
_بگو دیگه!
مرتضی مردیه که میشه بهش اعتماد و تکیه کرد. دنبال نون حلاله و از انجام کار اِبا نداره و عار نمیدونه.
اهل خدا پیغمبره و هیچ وقت نماز و روزهش ترک نمیشه.
شاید دنیای پر از سختیی کنار هم بسازیم اما آخرت خوبی باهاش دارم.
انگشتر رو آهسته توی انگشتم فرو کردم.
ابروهاش بالا رفت و خوشحال گفت
_این یعنی چی!
بین اشک های بی امونم چهرهی بشاش و خوشحالش باعث شد تا لبخندوکمرنگی بزنم
_پس شرایطت چی؟!
آروم خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم
_تمرکز ندارم. یادمنمیاد. حالا هر وقت یادم اومد بهت میگم.
با خوشحالی که هیچ جوره نمیتونم از حالش وصفش کنم گفت
_نوکرتم. به قرآن پشیمون نمیشی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Reza Farjam - Dordaneh (128).mp3
3.38M
دردانهی من، تنهایی من، با تو به سر آمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار جون حال الان مرتضی😍😂
ارسالی از اعضا😍
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از حضرت مادر
3ـ اهمیت آرامش در خانواده ..mp3
14.44M
💠 درس سوم: اهمیت آرامش در خانواده
استادغلامی✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
📣 خانومهای توانمند!
آماده اید برای یه تغییر بزرگ؟!😉
دوره کسب و کار باشگاه خانواده تبیان، کمکتون میکنه که کسب و کار خانگی خودتون رو راه بندازین و روز به روز رشدش بدین🌿
این دوره به شما مخاطبان عزیز، رایگان تقدیم میشه!
میتونین همه سوالاتتون رو هم از خانم دکتر صفری، مدرس کسب و کار و دانشگاه بپرسین و راهنمایی بگیرین.
🎉 ما یه قرعه کشی ویژه هم براتون در نظر گرفتیم!🎉
🔷️ برای شرکت در دوره و قرعه کشی، لطفا فرم زیر رو پر کنین:
https://survey.porsline.ir/s/vDec8fTj
✅️ راستی با معرفی کانال باشگاه به هر کدوم از دوستاتون، یک امتیاز به شانستون در قرعه کشی اضافه میشه!😍
اسم دوستایی که اضافه شدن رو برامون بفرستین:
@tebyanfamiily
🎁 جوایز ما:
🟠 یک سفر زیارتی به مشهد مقدس
🔴 ۳ جایزه پنج میلیون ریالی
منتظرتون هستیم❤️
#ما_یه_خانواده_ایم
@tebyanfamily
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت306 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناباور لب زد. _سلام! دستمال
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت307
💫کنار تو بودن زیباست💫
_انقدر شوک شدم که نمیدونم باید چیکار کنم.
نگاه از نگاهش برداشتم.
_ببخشید که اومدم اینجا! نمیدونستمباید چیکار کنم
لبخندش عمیق اما محجوبتر شد
_منکه آرزوم بود بیای اینجا! ولی هر بار که قرار بود بیاید تو نمیومدی.
صندلی رو عقب دادم و ایستادم
_بهتره برم خونه
فوری ایستاد
_صبر کن خودم میرسونمت
_نه. اگر بشه میخوام تنها برم.
لبخند از روی لبهاش کنار رفت
_من نرسونمت؟!
_میخوام یکم راه برم.
_خب من دیگه نمیتونم اینجا وایستم. منم میام خونه. بمونم چیکار کنم؟
لبخند کمرنگی توی بی حالی که دارم زدم
_برو به اون کابینتیه بگو بیاد اندازه بگیره
خوشحال دستی پشت گردنش کشید.
_پس رسیدی خونه یه پیام بهم بده
با سر تایید کردم خداحافظی گفتم و بیرون رفتم.
سربزیر به راه ادامه دادم. حالم جوریه که حتی نمیتونم به آینده و عاقبت این بلهای که دادم فکر کنم.
میتونستم صبر کنم تا مهدیه بیاد سراغمولی دلممیخواست از این فکر و خیال زودتر خلاص شم.
صدای گوشی همراهم بلند شد. از جیبم بیرون آوردم.
نسیمِ! حتما میخواد بگه پول چک جور شد.
من چجوری از مزون و چک به مرتضی بگم!
نفس سنگینی کشیدم و تماس رو وصل کردم.
_سلام.
_سلام. غزال من نتونستم کلاس ساعت آخر رو بمونم. دارم میرم خونهی مادربزرگم. خیلی استرس دارم برام دعا کن
_باشه عزیزم. برسم خونه دو رکعت نماز میخونم.
با تعجب گفت
_هنوز نرسیدی خونه؟!
نفس سنگینی کشیدم
_نه. اول اومدم پیش مرتضی
هیجان توی صداش معلوم شد
_چی گفتی؟ قبول کردی!
_آره.
ذوق زده گفت
_مبارکباشه! غزال خیلی خوشحال شدم. چرا خوشحال نیستی؟
_نمیدونم حالم یه جوریه
_ولی خودمونیم زود بله دادیا! خوش به حال پسرخالهت شده.
_بله دادم که بیاد بشینه حرف بزنیم. شرایطمرو بگم. کار و مزون رو بگم. برنامهی آیندهمرو بگم
_پس فعلا جواب بله به خواستگاری دادی!
نگاهم سمت انگشتر توی دستم رفت. یکم اونور تر از خواستگاری.
_اره.
_در هر صورت مبارکت باشه. یکم خوشحال باش بزار دل پسرخالهتم شاد بشه. اینجوری میگه یه بله داد غمباد گرفت.
لبخند کمرنگی رو لبهام نشست.
_باشه.
_برامدعا کن. کاری نداری؟
_نه عزیزم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم.سرعت قدمهامرو برای رسیدن به خونه زیاد کردم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم احمد یک قدم برداشت سمت من...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از بهشتیان 🌱
🔴وقتی طلاق گرفتم دخترم فقط ۱۲ سالش بود من رفتم خونه بابام دخترم با پدرش موند در هفته فقط یبار میدیدمش هر بار که دخترم میاومد خونه پدرم هر روز بیشتر از هفته قبل افسرده تر میشد فکر میکردم بخاطر جدایی منو پدرش تا اینکه یه هفته که قرار بود بیاد خونه پدرم نیومد نگران شدم زنگ زدم گفتن دخترت حالش بده سریع بیا بیمارستان بعد دو سه روز بستری بودن از دخترم دلیلشو پرسیدم گفت ...👇😭
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام زینب خاک را زر میکند
دخت حیدر کار حیدر میکند
نام زینب دلنشین و دلرباست
دختر مشکل گشا مشکل گشاست
#میلاد_حضرت_زینب س و روز پرستار رو خدمت همه همراهان عزیز و مخصوصاً پرستاران حاضر در کانال تبریک عرض میکنیم.
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت307 💫کنار تو بودن زیباست💫 _انقدر شوک شدم که نمیدونم باید
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت308
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خونه شدم. الان انقدر به آغوش خاله نیاز دارم که اصلا براممهم نیست مریم چی میخواد بگه.
چند ضربه به در خونهی خاله زدم و وارد شدم. خاله تنهایی سرجاش نشسته بود و کتاب دعا دستش بود. با دیدنم لبخند زد و کتاب دعا رو بست.
_سلام خاله
هر دو دستش رو باز کرد
_سلام عزیز خاله! بیا اینجا ببینم
از خدا خواسته جلو رفتم و خودم رو توی بغلش جا دادم. یکی از دست هاش رو پشت کمرم گذاشت و با دست دیگه سرم رو نوازش کرد.
_میری بالا دیگه نمیای پایین! نمیگی دل این خالهت برات نگرانه.
همیشه آغوشش برام پناه گرمیه.حرفی نزدم و خودش ادامه داد
_بابت حرف زشت مریم ازت معذرت میخوام. شرمندهم کرد
ازش فاصله گرفتم
_نگو خاله. دشمنت شرمنده.
_اوننرگس رو هم که این شر رو درست کرد ادب کردم.
نرگس واقعا حقش بود.
_الان کجاست؟
_دیشب مهدیه با خودش بردش.
_مریم کجاست؟
_بهش برخورده مرتضی دست روش بلند کرده از اتاق بیرون نمیاد. تقصیر منم شد. با امیرعلی از من اجازه گرفتن بعد رفتن
_کاش دیروز میگفتید با اجازهی شما رفتن. اینجوری مرتضی انقدر جوش نمیاورد.
سکوت کرد و نگاه معنی دارش رو توی صورتم چرخوند.
_دیروز مریم وسط دعوا یه حرفی زد که خیلی بردم تو فکر!
از خجالت سرم رو پایین انداختم.
_مرتضی به تو حرفی زده!؟
آهی کشیدم و همچنان سربزیر موندم. شماتت بار گفت
_من باید آخرین نفر بفهمم؟
_اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
در اتاق به ضرب باز شد و مریم با حرص بیرون اومد
_آره اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
صدای زنگ خونه بلند شد همزمان که حرف میزد سمت ایفون رفت و بدون اینکه بپرسه کیه در رو باز کرد.
_خانم یه بار میگه بله یه بار میگه نه. همه رو به بازی گرفته. اول مرتضی رو امیدوار میکنه بعد میگه نمیخوام
این که دیروز اون همه کتک خورد پس چرا سالمه و هیچ آثاری روی صورتش نمونده.
خاله نگاهم کرد
_اره غزال!؟
حرف های مریم حتی ارزش توضیح دادن هم نداره. ایستادم
_خاله من میرم بالا
مریم سمت روسریش رفت و روی سرش انداخت
_کی کلا از این خونه میری راحت شیم!
صدای یا الله امیرعلی بلند شد و مریم در رو باز کرد
با تعجب به خاله نگاه کردم
_امیرعلی چرا اومده اینجا!
_زنگ زد گفت میخوام بیام مریم رو ببینم
چشمهامگرد شد
_خاله اگر مرتضی سربرسه میدونی چیکار میکنه؟!
درمونده گفت
_تو بگو چیکار کنم! از اون ور اون هی میگه عمه عمه، از این ور مریم التماس میکنه. گفتم بیا حرفتون رو بزنید زود برو
_وای خاله من جای شما دارم میترسم. مرتضی کارش به خونه نزدیکه هر آن احتمال داره بیاد!
_سلام
هر رو به امیرعلی نگاه کردیم و خاله جواب سلامش رو داد.
_من میرم بالا. کارتون درست نیست. الان مرتضی بیاد دوباره بساط دیروز راه میفته
_تو اگر به مرتضی خبر ندی نمیاد. الان خودتم نباید خونه باشی. معلوم نیست چه خبر شده که زود برگشتی
امیرعلی ناباور گفت
_عه! مریم به غزال چیکار داری؟!
بغض دار گفت
_تو نمیخواد از این دفاع کنی خودش صد متر زبون داره. بلده چیکار کنه و اطرافیاش رو چه جوری تحریک کنه. یا با مظلوم نمایی و اشک یا با حاضر جوابی و پرویی
نگاه دلخوری به مریم انداختم
_مریم من دیروز مرتضی رو تحریککردم! اصلا به من ربط داشت؟
سمت در رفتم
_خاله جان خداحافظ
از در خونه بیرون رفتم. صدای امیرعلی رو شنیدم
_چرا اینجوری میکنی!
از در فاصله گرفتم و همزمان صدایگوشی همراهم بلند شد. عصبی از حرف های مریم گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. با دیدن شمارهی نسیم کلافه جواب دادم
_بله
با گریه و درمونده گفت
_غزال بیچاره شدیم.
از لحنش دلشوره گرفتم.
_چی شده!
صدای هقهق گریهش بالا رفت
_مادر بزرگم فوت کرد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
هر سه بالا رفتیم. میلاد اصلا از بالا بودن راضی نیست. اخمهاش رو توی هم کرد و روی مبل نشست.
علی گفت
_پاشو لباست رو عوض کن
_اینجا مگه من لباس دارم!
لحنش کمی تنده و دلشوره بهم داد. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم.
علی خیره نگاهش کرد طوری که انگار میخواد باهاش اتمام حجت کنه گفت
_میرم برات میارم.
سمت در رفت. فقط کافیه بره پایین و اون حجم از پارچه رو توی اتاق خاله ببینه.
_علی جان صبر کن من پایین کار دارم میرم براش میارم.
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
میلاد مضطرب زیر لب گفت
_رویا من رو تنها نزار
نمیتونم نرم. از کنار علی رد شدم و بیرون
رفتم. صدای علی رو شنیدم
_میلاد برای من کاری نداره یدونه بخوابونم تو دهنت. فهمیدی؟ جلوی رویا هیچی بهت نگفتم. بار اخرته اینجوری جواب میدی
پله ها رو پایین رفتم. لباس های میلاد رو برداشتم و برای اینکه علی ازم نپرسه پایین چیکار داشتی ظرف آویش رو تز آشپزخونه برداشتم و بالا رفتم.
وارد خونه شدم. میلاد روی مبل نشسته و خبری از علی نیست.
جلو رفتم و لباسش رو بهش دادم. دلخور گفت
_چرا رفتی؟ علی من رو دعوا کرد
آهسته گفتم
_خیلی بد جوابش رو دادی!
با پرویی گفت
_دوست دارم.
تچی کردم و به در اتاق خواب نیم نگاهی انداختم
_میلاد من حریف علی نمی.شم. خاله هم نیست. بخواد بزنت نمیتونم جلوش رو بگیرم. حرف گوش کن
خیره نگاهم کرد. برای اینکه حالش رو خب کنم گفتم
_الان یه پیتزا برات درست میکنم که انگشتهات رو هم بخوری
سمت آشپزخونه رفتم. صدای علی بلند شد
_میلاد بیا اینجا لباست رو عوض کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
مواد پیتزا رو روی خمیر ریختم. میلاد گفت
_رویا پنیرش رو زیاد بریز
با محبت نگاهش کردم
_چشم
پنیرش رو زیاد کردم و توی فر گذاشتم. متوجه نگاه خیره و پر از حرف علی روی خودم شدم.
ته دلم خالی شد. چرا ناراحته!
نفس سنگیش رو صدا دار بیرون داد و کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
یعنی پیتزا دوست نداره!
_علی میخوای برات قرمهسیزی گرم کنم؟
جوابم رو با تاخیر داد
_گرم کن
سر غذا هیچ وقت ناراحتی نمیکرد
جلو رفتم و کنارش نشستم. هوش و حواس میلاد پیش ماست. زیر چشمی داره نگاهمون میکنه. آهسته گفتم
_چرا ناراحتی!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_حرف میزنیم بعداً
_من استرس دارم. الان بگو
سرش رو سمتم چرخوند
_این پیتزا جایزهی کدوم رفتاره میلاده؟
با تعجب گفتم
_جایزه نیست! ناهارشه
_وقتی من دارم بهش سخت میگیرم که درست رفتار کنه به تو میگه پیتزا میگی چشم؛ میشه رفتار دوگانه. باید بهش میگفتی فعلا تو خونه غدا هست. نه اینکه یه بار دیروز بهش بدی یه بار امروز.
خودم رو مظلوم کردم
_من که نمیدونستم!
نگاهش بین چشمهام جابجا شد و اهسته تر گفت
_به یه سری کارها نمیگن ندونستن. میگن خنگ بازی
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
تو میدونی من دارم میلاد رو تنبیه میکنم این کارهات معنی نداره!
حق به جانب گفتم
_به این فکر نکرده بودم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم
_به منم نگو خنگ
خواستم از کنارش بلند شم که مچ دستم رو گرفت و اجازه نداد. عکس العملی که حدسش رو میزدم
_الان بده کارم شدم؟!
دلخور نگاهش کردم
_نه تو همیشه طلب داری!
کوتاه و از حرص خندید
_چه رویی داری!
_باشه من بده کارِ پرو دستم رو ول کن میخوام برم
دیگه خبری از دلخوریش نیست و من از این اخلاقش دارم قنج میرم
_شانس آوردی میلاد اینجاست وگرنه جواب این دلبریهات رو میدادم
دوست دارم به این بازی ادامه بدم اخمهام توی هم رفت
_دلبری کجا بود! من جدی ام
دستم رو رها کرد و همونطور که میخندید گفت
_یه دفعه فاز و نول قاطی میکنیا.
کمی جدی شد
_ تا مامان بیاد دیگه به هیچ خواستهی میلاد اهمیت نده. هر چی گفت بگو به علی بگو
پشت چشمی نازک کردم
_چشم
میلاد گفت
_رویا من گشنمه
_الان اماده میشه
_بعدش ازم علوم میپرسی؟
علی گفت
_رویا درس داره. خودم ازت میپرسم
رنگ و روی میلاد پرید
_نه. فردا علوم نداریم . اشتباه گفتم
علی چشمغرهی کوتاهی بهش رفت و نگاهش رو به تلوزیون داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از بهشتیان 🌱
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966