بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت146 🍀منتهای عشق💞 "رضا لطفاً زنت رو جمع کن. اومده اینجا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینهم سنگینی می کرد رو به زبون آوردم
_گفت دیشب داشتم با خودم فکر میکردم آدماگر بهترین جهیزیهی دنیا رو هم داشته باشه پدر و مادر نداشته باشه هیچی به چشمش قشنگ نمیاد.
بی اختیار جلو رفتم و تو پناه بدن علی خودم رو غرق کرد. اشک از چشمم پایین ریخت و دست علی روی کمرم نشست.
تو بهت و ناباوری گفت
_مگه چیزی بهش گفتی؟
با صدای لرزون لب زدم
_نه به خدا!
صبر کرد تا آروم بشم. بازوهام رو گرفت و از خودش فاصله داد و نگاه پر از دلسوزیش رو توی صورتم چرخوند.
_چرا به من نگفتی!
_از سر کار اوندی خسته و مونده، منم بشینم بهت گلایه کنم
دستش رو پشت سرم گذاشت و به سینهش چسبوند.
_گریه نکن.
نفس سنگینی کشید
_درستش میکنم.
روی سرم رو بوسید. برای اینکه حالم رو عوض کنه به شوخی گفت
_پس اون پیاز رو برای پنهان کاری خورد کردی!
اشکم رو پاک کردم و ازش فاصله گرفتم با اینکه غصهش هنوز به دلم مونده ولی دوست ندارم علی ناراحت باشه. کوتاه خندیدم و با سر تایید کردم.
با انگشت روی بینیم زد
_تو قرارمون پنهان کاری هم ممنوع بود
لبهام رو جلو دادن و خودم رو مظلوم کردم
_قیافت رو اونجوری نکن! جریمهی این پنهان کاری درست کردن همون آشی هست که گفتی.
لبخند روی صورتم کش اومد.
_چشم
_چشمت بی بلا. بیا گلگاو زبونتنون رو بخوریم
کنار هم نشستیم. لیوان رو برداشت و به لبهاش چسبوند. به روبرو خیره شد. جوری عمیق تو فکر رفته که مطمعنم بی کار نمیشینه.
صدای کوبیده شدن در خونهی رضا بلند شد و از فکر بیرون آوردش.
_فک کنم مهشید داره میره
کمی از دمنوشش رو خورد و با حرص گفت
_به جهنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت369
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلوی ماشین عصبی گفتم
_گفتی میخوای باهام حرف بزنی. حرفت رو بزن میخوام برم
تو چشمهام خیره شد با حرص تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم.
_حرف هممیزنیم
_بگو باید برم.
دلممیخواد اندازهای که تو تمام این سالها سختی کشیدم روی سرش آوار بشم
_تو فکر کردی همه مثل خودتن که چند تا چند تا زن بگیرن که رفتی پشت سر من حرف زدی این سه تا دوست پسر داره؟
از شنیدن این حرف جا خورد
_تقصیر خودت نیست. از اول جونیت انقدر غیرت تو جونت فوران کرده که به دختر خودتم تهمت میزنی.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و از اینکه میتونم ناراحتش کنم خیلی خوشحالم
_چیه؟ بهت برمیخوره! اگر از بی غیرتی نبوده از چی بوده که به مادرم نگفتی زن داری، بعد گرفتیش! بعدشم ولش کردی رفتی؟
تلختر از قبل گفتم
_نکنه واقعا معتاد توی جوب بودی و ترکت دادن یه شبه انقدر پولدار شدی؟
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت
_اون دهنت رو ببند. خیلی داری زیاده روی میکنی.
_گفتم بهش بابا
تیز نگاهش رو به پسرش داد. جاوید حق به جانب اما مظلوم به سپهر نگاه کرد
_چی شده؟!
_دارم برات آقا جاوید. برسیم خونه بهت میگم
بیچاره نمیدونه چی شده! ریموت ماشین رو زد. در عقب رو باز کرد دستم رو رها کرد و منتظر موند تا بشینم
_بشینم که کجا بری؟ حرفت رو بزن کار و زندگی دارم
دستش رو روی سرشونهم گذاشت کمی فشارداد و مجبورم کرد تا بشینم در رو بست
جاوید روی صندلی جلو نشست و سپهر پشت فرمون حرکت کرد و بعد از چند لحظه گفت
_زنگ بزنبه عمهت بگو داریم میایم
_بگم با غزال؟
نگاه چپچپی بهش انداخت و جاوید چشمی گفت
گوشی رو کنار گوشش گذاشت. گفت عمه! خاله همیشه میگفت عمهت باعث بهم خوردن زندگی پدر و مادرت شد. با بغض اما عصبی گفتم
_داری من رو میبری پیش اون که پایههای زندگی مادرم رو خراب کرد؟
جوابی نداد و جاوید گفت
_سلام عمه. ما داریم میایم.
_دیگه بابا گفت زود میایم
نیم نگاهی به سپهر انداخت
_فکر نکنم بگیره
_چشم خداحافظ
تماس رو قطع کرد و کلافه گفتم
_تو چرا جواب من رو نمیدی!
_چی میگه عمهت؟
_گفت سر راه بریم دارهای مادرجون رو بگیریم
_پس شهاب چه غلطی میکنه!
از اینکه نسبت به حرفهام بی اعتنایی میکنه کفری شدم
_شهاب هم پسر زن سومته؟
نفس سنگینی کشید
_چند تا زن داری از اول بگو بدونم با کی طرفم
هر چی من بد حرف میزنم جاوید بیشتر توی خودش کُپ میکنه
_یه پیام بده به شهاب بگو بره بگیره
_چشم
_الانمثلا من رو نمیبینی!
پوزخند زدم
_من بیست و دو ساله به ندیدن و نبودن تو عادت کردم
عصبی دستی پشت گردنش کشید
_حرفت رو که مصری بگی تموم بشه، میرم. بازم فکر میکنم یه معتادی بودی که تو جوب مُردی
ماشین رو روبروی خونهای نگهداشت درش باز شد و داخل رفتیم.
دیگه احساس امنیت ندارم.
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت369 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلوی ماشین عصبی گفتم _گفتی م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت370
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو داخل برد به عقب نگاه کردم در که بسته شد انگار یکی دست و پام رو بست. جاوید پیاده شد و در رو بست سپهر به عقب برگشت و نگاهم کرد
_بهت حق میدم تلخ حرف بزنی. چند روزی با خودت کنار بیا تا به اوضاع سر و سامون بدیم
_حرفت همین بود؟ تموم شد؟ باز کن در رو میخوام برم
_غزال تا دلت میخواد تلخی کن ولی بی ادبی رو بهت اجازه نمیدم. هر کس برای خودش حرمت قائله. حرمت خودت رو حفظ کن
با لحن خودش گفتم
_سپهرمجد در رو باز کن میخوام برم
_کجا؟
_خونهی خودم
دستگیرهی در رو کشید
_خونه ی تو اینجاست منبعد همینجا زندگی میکنی.
پیاده شد. با این حرفش هم گریهم گرفت هم عصبی شدم. من میخوام برم پیش مرتضی
در سمتم رو باز کرد. با تهدید و دعوا که کوتاه نمیاد بهتره مظلوم نمایی کنم شاید بزاره برم
چشمهای پر اشکم رو بهش دادم
_تو رو روح مامانم بزار برم
لحن مظلوم و پر از التماسم هم روش جواب نداد
_میخوای بدونی علت این سالها که تنها بودی و من نبودم چیه؟ پس پیاده شو دنبالم بیا
_نه نمیخوام بدونم. فقط میخوام برم
دست دراز کرد و مچ دستم رو گرفت و پیادهم کرد. آروم گفت
_ما جمعی زندگی میکنیم پس برای حفظ آبروی خودت مودبانه رفتار کن
اشکم رو با دست آزادمپاککردم
_کی میزاری برم؟
دستم رو رها کرد
_خونهی ما طبقهی دومِ.بریم بالا حرف میزنیم. دنبالم بیا
_بعدش میزاری برم.
نفس سنگینی کشید
_حالا بیا
رفت و تازه نگاهم به حیاط بزرگو سرسبزی افتاد که تا چشم میخورد ماشین های مدل بالا توش پارک بود.
برای اینکه زودتر بتونم خودم رو از دستش نجات بدم دنبالش راه افتادم.
نگاهمبه ساختمون افتاد.و طبقاتش رو شمردم. پنج طبقه! یعنی پنج تا خانواده اینجا زندگی میکنن!
در خونه باز شد و دو تا دختر به همراه یه پسر وارد حیاط شدن.
با دیدن من که پشت سپهر راه میرفتم تعجب کردم هر سه با هم سلام دادنکه سپهر بدخلق جوابشون رو داد.پسر گفت
_عمو نگفته بودی قراره دخترعمو رو بیاری!
نگاه خشکی به هرسه شون که لبخند به لب داشتن انداختم و سپهر گفت
_تو که خونهای چرا نرفتی داروهای مادرجون رو بگیری؟
پس شهاب پسر برادرشه! حق به جانب و طوری که میخواد از خودش دفاع کنه گفت
_کسی به من نگفته!
سپهر با سر به داخل اشاره کرد
_برو از عمهت نسخه رو بگیر بخر بیار
شهاب نیمنگاهی به من انداخت.یکم از لحن بهش برخورده.سربزیر گفت
_چشم
یکی از دخترها جلو اومد و دستش رو سمتم دراز کرد
_سلام. من نازنینم خواهر شهاب...
رو به سپهر با لحن تندی گفتم
_زودتر بریم بالا حرفهات رو بگو
سپهر نیمنگاهی بهم انداخت و بدون اهمیت به تعجب این سه نفری که جلومون ایستادن داخل رفت و پشت سرش رفتم. صدای آهستهشون رو شنیدم
_این چرا اینجوریه! بد بخت شدیم از این دختراست که خودش رو میگیره
وارد راهرو شدیم. سپهر سمت خونه رفت که گفتم
_من که مهمونی نیومدم! گفتی حرف داری خونهت هم طبقهی بالاعه
برگشت و کلافه ابروهاش رو بالا داد اما حرفش رو خورد
_سلام داداش
نگاهم سمت زن جا افتادی رفت که خاله حسابی ازش برام تعریف کرده.
"بابات یه خواهر بیشتر نداشت. اسمش مهین بود. وقتی اینا پنهانی خانوادهی پدرت عقد کردن مهین فهمید. بابات رو تعقیب کرد اینجا روپیدا کرد.یه قشرقی به پا کرد که خوشی عقد رو از دماغ هر دوشون درآورد. بعد هم خانوادگی قشون کشیدن اینجا. انقدر موش دوند تو زندگیشون که بابات رو سرد کرد"
نگاه مهین به من افتاد و ذوق زده گفت
_الهی دورت بگردم!
رو به سپهر گفت
_غزالِ؟
تا الان لبخند رو لبهاس سپهر ندیده بودم. با سر تایید کرد و مهین هر دو دستش رو باز کرد و سمتم اومد
کف دستم رو جلوش گرفتم و بهش فهموندم جلو نیاد. وا رفته از رفتارم ایستاد.رو به سپهر گفتم
_گفتی میخوای توصیح بدی؟ بریم بالا دیگه
اخمهاش توی هم رفت
_غزال به عمهت سلام کن!
با نفرت نگاهم رو به مهین دادم
_من اینجا فقط یه ویرانگر میبینم
صدای پر عتاب سپهر بالا رفت
_غزال...
مهین ناراحت گفت
_عیب نداره داداش. اذیتش نکن. ناهار آمادهست. شهاب رو فرستادم بره دنبال باباش. اومد صداتون میکنم
سمت خونه رفت. نگاهم رو از نگاه پر غیظ سپهر گرفتم
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت147 🍀منتهای عشق💞 بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینهم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
منتظر عکس العمل خاله بودم ولی هیچ صدایی ازش بلند نبود
بیچاره رضا که توی این شرایط تنها موند.
نیمساعتی توی سکوت گذشت.ایستادم و خواستم برای درست کردن آش سمت آشپزخونه برم که علی گفت
_روسریت رو سرت کن برو پایین
نگاهم رو بهش دادم. لیوان رو روی میز گذاشت.
_تا نگفتم هم بالا نیا
سر جام نشستم
_چرا برم؟
_میخوام با رضا حرف بزنم.
_خب بزار منم بمونم!
آهی کشید
_نه عزیزم. پاشو برو پایین
_مهشید که نیست تو برو خونهی رضا منم آشم رو بزارم
سر چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.
انگار اصرارم بی فایدهست.
_باشه میرم. فقط،صبر کن برم اتاق لباسم رو عوض کنم. با این معذبم
ایستاد.
_میرم رضا رو بیارم. تو هم حاضر شو برو پایین
با سر تایید کردم و علی بیرون رفت.
وارد اتاق خواب شدم. لباسم رو درآوردم و لباسی که کمی از اون بلندتر و کمی هم گشادتر بود رو پوشیدم.
دست سمت روسریم بردم که صدای علی رو شنیدم
_ رضا گند زدی به زندگیت با این انتخابت!
علی برگشته رضا رو هم با خودش آورده و فکر میکنه من پایینم.
آخ که چقدر دوست دارم بی صدا توی همین اتاق بمونم و حرفاشون رو بشنوم اما میدونم برام عواقب داره و علی دعوام میکنه.
_ من چه میدونستم اینجوریه!
علی کمی تن صداش رو بالا برد اما با ملاحظه که صداش پایین نره
_آخه پسر من چند بار به تو گفتم این به درد نمیخوره! چند بار گفتم به ما نمیخوره! چند بار گفتم پا میذاره جا پای زنمعمو، تو مثل عمو نیستی بتونی کسی مثل زن عمو رو جمع کنی
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت370 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو داخل برد به عقب نگاه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت371
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و گفت
_کاری نکن که به خاطر رفتارت خجالت زده و شرمنده بشم اون وقت...
_زیاد خودت رو ناراحت نکن. عین این بیست و دو سال خودت رو بکش عقب. بگو این دختر حاصل تربیت من نیست. هر چی خوبی داره به خالهش که هم براش پدر بوده هم مادر مربوطه، هر چی هم باب میل شمانیست برمیگرده به نفرتی که از همهی شما مخصوصا اون خواهرت داره
نگاه خشمگینش رو کنترل کرد و به بالا اشاره کرد
_برو بالا
از کنارم رد شد و پلهها رو بالا رفت. بی میل دنبالش راه افتادم. بالای پله ها جلوی در ایستاد و همزمان در خونهی بغلی باز شد و زنی با ظرف سوپ بیرون اومد
_عه سلام داداش. کی اومدید؟
خوشحال رو به من گفت
_تو غزالی!؟
_سپهر مجد در رو باز کن من برم تو
رنگ و روی زن پرید و سپهر گفت
_سلام زنداداش. شما برید پایین ما هم الان میایم
زن سری به تایید تکون داد و پایین رفت. سپهر در رو باز کرد و کناری ایستاد. نگاه ازش گرفتم و وارد شدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد بزرگی خونه و وسایل شیکش بود.
جاوید از اتاقی بیرون اومد و رو به پدرش گفت
_آمادهست.
سپهر سری به تایید تکون داد و روی مبل نشست
_اتاقت اونجاست.
طلبکار گفتم
_اتاق میخوام چیکار! من خودم خونه دارم. اگر حرف داری بزن. نداری بزار برم
ایستاد و چند قدمی سمتم اومد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خونسرد گفت
_تو دیگه اجازه نداری برگردی اون خونه. به قول خودت بیست و دو سال نبودم و کمگذاشتم الان برگشتم که باشم و جبران کنم.
متعجب نگاهش کردم
_اولاً کم نذاشتی، کلا اصلا نذاشتی. نبودی که بخوای کاری کنی. دوماً مرد باش سر حرفت وایسا. بزار برم
_من کی گفتم میزارم بری که سرحرفم بمونم!
عصبی گفتم
_تو گفتی حرف داری!
_حرفم همین بود. میای اینجا میمونی. با شناختی هم که توی این شش ماه ازت به دست آوردم دختری نیستی شایستگی تنها بیرون رفتن رو داشته باشی. چون درس و دانشگاه خیلی براممهمه تا روز اخر دانشگاهت یا خودم میبرمت یا جاوید میری. چون ادب هم نداری تو هر کجای این خونه حق نداری تنهایی بری تا یاد بگیری چه جوری باید حرف بزنی
_تو کی من میشی که اینجوری حق میدی و میگیری!
_چه بخوای چه نخوای پدرتم
فکر اینکه دیگه مرتضی رو نبینم باعث شد تا گریهم بگیره
_آقا تو من رو کشتی! اون روز هایی که بهت نیاز داشتم که بغلت کنم سرم رو بزارم تو سینهت گریه کنم کجا بودی. اون شب هایی که از ترس توی خودم مچاله شدم کجا بودی؟ اون شب هایی کا سرم رو توی بالشت فرو کرده بودم بتو رو گاز میگرفتم تا صدای جیغم به گوش کسی نرسه کجا بودی.
الان یه کاره پیدات شده اومدی میگی من پدرتم!
اشکم رو پاککردم
_نخواستم. این همه سال نبودی الانم نباش. نباش که نبودت بیشتر بهم آرامش میده.
با نفرت نگاهش کردم
_گمشو که گمبودنت برام شیرینتره
گم کن گورت رو از زندگیم که حالم از روزهایی که میتونستی باشی و نبودی بهم میخوره.
جاوید با احتیاط با کمی فاصله بهمون نزدیک شد
_من تمام دوران کودکیم به خاطر خودخواهی تو تنها بودم.
مادرم رو خیلی زود از دست دادم چون تو ولمون کردی.همه شدن بزرگتر من و هر کسی به خورش اجازه میداد تنبیهم کنه چون تو رفته بودی الانم برو. الانم نباش
ناراحت نگاهش رو ازم گرفت و روی مبل نشست
_نیومدم که برم
_اومدی بشی کابوس من؟
_کابوس تو نه، کابوس اونی که از دوستی با تو واسه خودش توهم و خیال زده. اونی که انقدر حالیش نیست تو رو میشونه ترک موتوروش و میبرت اینور و اون ور
با حرص گفتم
_آخه به تو چه. تو چی کارهای...
عصبی ایستاد و خواست بهم نزدیک بشه که جاوید محتاط گفت
_بابا ببخشید. به نظرم بهتره شما برید پایین.
نگاه تیز سپهر سمت پسرش رفت جاوید سربزیر شد و گفت
_البته اگر صلاح میدونید
نفس سنگینی کشید نگاه چپچپی بهم انداخت و با قدمهای بلند از خونه بیرون رفت
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت371 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و گفت _کاری نکن که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت372
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی زمین نشستم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.
انقدر گریه کردم تا بی حال شدم. نگاهم رو به جاوید دادم. پر غصه روبروم نشسته بود.
_کاری از دست من برمیاد؟
نگاهم رو به زمین دادم، باید به مرتضی بگم. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شمارهش رو گرفتم
فوری جواب داد
_الو غزال! پس چی شد؟
بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم
_مرتضی این نمیزاره من بیام.
_گریه نکن بفهمم چی میگی؟
نفس صدا داری کشیدم و صدای گریهم رو به سختی کنترل کردم
_نمیزاره بیام. میگه باید اینجا بمونم
عصبی گفت
_مگه بچهای که اینجوری میگه!
_حرف حرف خودشه!
_لوکیشن بفرست بیام
دوباره گریهمگرفت
_نه. من میخوام بیام پیش تو
_گریه نکن. صبر کن ببینم چیکار میشه کرد. من الان رسیدم خونه.مامان گفت صبح اومده اینجا تمام کتابهات رو جمع کرده برده
درمونده اشکم رو پاککردم
_فکر همه جاش رو کرده. کاش خاله بهم زنگ میزد
_زنگ زده. میگه خاموش بودی
_من که روشنم!
_شمارهی این خط رو نداشته. الان کجایی؟
_خونهی اینا
پرغصه گفتم
_مرتضی این زن گرفته. بچه داره. من رو میخواد چیکار؟
_دارم دنبال دایی میگردم.
_هر چی شد به منم بگو
_باشه. تو فقط روشن باش.
_چشم.
_کاری نداری؟
_زود زنگ بزن. خداحافظ
جواب خداحافظیم رو داد و قطع کرد فوری به شارژ گوشیم نگاه کردم. دیشب یادم رفت بزنم شارژ بشه و فقط کمی از شارژم مونده.
با اینکه دلم نمیخواد از این خانواده چیزی بخوام نگاهم رو جاوید دادم
_شارژی داری که به این بخوره؟
نگاهی به گوشیم انداخت.و سرش رو بالا داد
_نه ما از اینا نداریم ولی اگر بخوای میرم برات میخرم
_خودم میرم میخرم
_تو رو که نمیزاره بری بیرون!
نور صفحهمرو کمکردم تا شارژ کمتری مصرف کنه
_مرتضی کیه؟
نیمنگاهی بهش انداختم و جوابش رو ندادم
_اون روز که بابا دید ترک موتوروش نشسته بودی خیلی قاطی کرد. من فکر میکردم دختر چادریها خیلی مقید هستن!
_برام مهم نیست در رابطه با من چه فکری میکنید.خدا باید از من راضی باشه که توی این یه مورد میدونم راضیه.
_انقدر گریه کردی چشمهات باد کردن
جوابی بهش ندادم
_اون اتاق برای توعه. میتونی بری استراحت کنی
صدای گوشی خونه به صدا دراومد. ایستاد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_بله
_ فکر نکنم غزال بیاد!
_چشم الان میام
گوشی رو سرجاش گذاشت و نگاهم کرد
_میای بریم پایین ناهار؟
برو بابایی زیر لب گفتم.
_ببخشید که مجبورم تنهات بزارم پدربزرگ خیلی ناراحت میشن کسی برای شام و ناهار دیر بره. بابا گفت که اگر نیای پایین غذات رو میارن بالا
برید دور هم کوفت کنید. جماعتی که مادر من رو بین خودشون نپدیرفتن بیخیال منم بشن
بیرون رفت و در خونه رو بست.
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت148 🍀منتهای عشق💞 منتظر عکس العمل خاله بودم ولی هیچ صدایی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت149
🍀منتهای عشق💞
گفتی مثل مادرش نیست، بهم قول داده، باهاش حرف زدم. نتیجه اون حرفهات شده امروزت. از وقتی که ازدواج کردید اصلاً یک روز شده که شما داد و بیداد نداشته باشید؟ هر روز دعوا! هر روز داد و بیداد! وضعیت زندگی داریش رو هم که دیدیم.
رضا پرغصه گفت
_ چیکار کنم؟ میگی طلاقش بدم!
ته این حرفش حسابی دلخوری بود
علی گفت
_ نه! مگه من حرف از طلاق زدم؟ بهت گفتم نگیر گرفتی بهت گفتم یه خورده سفت رفتار کن، نکردی. گفتم جلوش وایسا، واینستادی. هر وقت میگه مسافرت پاکج میکنی، فوری سوار ماشین میشی میبریش. هر وقت میگه خرید سوار ماشینش میکنی میبریش خرید. درسته عمو داره به تو زیاد پول میده اما تو نباید این مدلی خرجش کنی! رضا آیندهای هم برای زندگیت هست.
_ تو بگو چیکار کنم؟ به خدا کم آوردم هر کاری بگی میکنم.
_ تو روش وایسا عیبی نداره که تو صداتو ببری بالا. اون هی داد میزنه تو هی داری مراعاتش رو میکنی. توی خونه شبیه یه آدم بیعرضه داری نشون داده میشی. در حالی که اینطوری نبودی. دوران مجردی چه قلدریهایی سر مهشید و رویا میکردی. الانم اون کارت رو تایید نمیکنم ولی تو اون رضای سابق نیستی. چرا انقدر وا دادی! مردی که توی زندگی اقتدار نداشته باشه نتیجهاش میشه زندگی تو. که زنش حرمت مادر و خواهر و برادرش رو نگه نمیداره. میخوام ببینم اگر تو یه روزی به زن عمو جلوش حرف بد بزنی ناراحتش کنی عکس العمل مهشید چیه؟! مثل تو فقط میگه جمع کن برو؟ یا جلوی جمع میپره بهت؟ جای زن و مرد تو خونه شما عوض شده! توهین کردن کار اشتباهیه اما مهشید کاری کرده که تو از اون حساب میبری نه اون از تو!
مدیر یک زندگی مرده، مرده که زندگی رو جمع و جور میکنه.
رضا پرغصه گفت
_ خب بگو چیکار کنم؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت372 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی زمین نشستم و با صدای بلند
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت373
💫کنار تو بودن زیباست💫
سرمروی زانوهای بغل گرفتهم گذاشتم.هیچ وقت، هیچ کجای زندگیم به این روزها فکر نکرده بودم.
تو دوران بچگیم خیلی آرزو داشتم که کنارش زندگب کنم ولی پدری مهربون مد نظرم بود.
در خونه باز شد و بی اهمیت بهش عکس العملی نشون ندادم.
_ای وای! شرمنده نمیدونستم کسی بالاست!
سر بلند کردمو به چهرهی زنی که تیپ و قیافهش به اهالی این خونه نمیخورد نگاه کردم. با تعجب گفت
_اهل این خونه نیستی؟
سرفهای کردمکه از صدای گرفتهم نجات پیدا کنم
_نه.
چند ضربه به در خونه خورد و باز شد جاوید با سینی غذا داخل اومد.
_عه! سلام. حمیده خانم شما کی اومدید؟
_سلام. عموتون دیشب زنگ زد که بیام!
_دستت درد نکنه. خیلی همکار خوبی کرده
با خنده گفت
_از اتاق منشروع کن
_چشم
جاوید نگاهش رو به من داد و لحنش رو مهربون کرد
_غذات رو آوردم بالا.بخور بابا میخواد ببرت پیش پدربزرگ
نگاه ازش گرفتم و دوباره سر به زانو گذاشتم
_حمیده خانوم اول غذا رو بده به غزال بعد شروع کن
_چشم
در خونه بسته شد و حمیده خانم گفت
_شما رو تا حالا اینجا ندیدم ولی از حرف های آقا جاوید متوجه شدم خواهرشی. آره؟
سر بلند کردم و نفس سنگینی کشیدم.
_نه
سینی غذا رو برداشت و کنارم نشست و جلوم گذاشت
سینی رو عقب فرستادم با اینکه خیلی ضعف دارم ولی حاضر نیستم از مال اینا بخورم.
_ نمیدونم کی هستی ولی وقتی آقا جاوید میگه آقا سپهر گفته بخوری، بخور
_اشتها ندارم.
ایستاد و سمت اتاقی رفت. از نبودشون استفاده کردموو نمازم رو خوندم و دوباره سرجام تو همون حالت قبلی نشستم
نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعتی میشه حمیده خانم در حال کار کردنِ. پاهام خشک شده اما دلم نمیخواد از این حالت خارج بشم
در خونه باز شد و سپهر در حالی که به خاطر حضور حمیده خانم یا الله میگفت وارد شد و پشت سرش جاوید هم اومد.
اخمم رو توی هم کردم و نگاه ازشون گرفتم
_چرا غذات رو نخوردی؟!
روی مبل نشست
_حمیده این غذا رو گرم کن
_چشمآقا
از آشپزخونه بیرون اومد که گفتم
_زحمت نکشید من نمیخورم
نگاهش بین من و سپهر جابجا شد. سپهر گفت
_بلند شو بریم پایین پدربزرگت میخواد ببینت
_خانوادهی پدری من بیست و دو سال پیش همشون کنار خودت تو جوب مُردن.
نفس سنگینی کشید و گفت
_بلندشو بریم پایین
_نمیام. مگه به زور روی زمین بکشونیم و ببریم پایین. اون وقت منم چشمم رو میبندم و دهنم رو باز میکنم. بعد اندازهی بیست و دو سال یتیمی ناسزا بارشون میکنم.
نگاهش چپچپ شد اما انقدر مقصر هست که نتونه حرف بزنه
جاوید گفت
_بگم خوابه؟
سپهر متاسف و ناراحت سرش رو پایین انداخت
_بگو فعلا شرایط روحیش مناسب نیست
_ناراحت میشن!
_چاره چیه؟
_چشم. همین رو میگم
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
پارت زاپاس
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت373 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرمروی زانوهای بغل گرفتهم گذ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت374
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد.
_من و تو باید باهم حرف بزنیم
نگاه ازش گرفتم
_من با تو هیچ حرفی ندارم. فقط میخوام برم
ایستاد
_نظرم عوض شد. فکر امتحانهای آخر ترم رو از سرت بیرون کن. چون تصمیم گرفتم اونجا هم نری.
همزمان که سمت اتاقی میرفت ادامه داد
_تا زمانی که بخوای لجبازی کنی و ادای بچه ها رو دربیاری نمیزارم رنگ آسمون رو ببینی
ته دلم از حرفهاش خالی شد. حمیده خانم گفت
_آقا اینجا تمومشد کجا برم؟
_خونهی پدرم
این رو گفت و وارد اتاقی شد و در رو بست. حمیده خانم نگاهش رو به من داد. سینی غذا رو از جلوم برداشت.
_تو همون دختر آقا سپهری؟
اشک تو چشمهام جمع شد
اگر نزاره برم دانشگاه چیکار کنم!
_رنگ و روتون پریده. این غذا رو از خونمون آوردم. بگیر بخور
درمونده با چشمهای پر اشک گفتم
_شما کی میخوای بری؟
_کارم که تموم شه.
_میشه منم با خودتون ببرید؟
ترسیده به در اتاق سپهر نگاه کرد
_من الان چهار سالِ دارم اینجا کار میکنم. دلم نمیخواد بیکار شم
_اینا چهارسالِ اینجان؟
_همشون نه. پدر و مادرشون که کلا ایران بودن. بقبخهم اول آقا سعید و خانمشون برگشتن. بچههاشونم یه ده سالی هست برگشتن آقا سپهر اخرین نفر بود که اومد.
در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. حمیده خانم ایستاد. کیفش رو برداشتدو بیرون رفت.
جاوید روی مبل نشست و آهسته گفت
_بابا کجا رفت؟
از اینکه باباش طوری خطاب میکنه که انگار پذیرفتمش خوشم نمیاد. جوابش رو ندادم
_من میتونم کمکت کنم بری بیرون
شاید راست بگه. با سر به اتاقی که سپهر برای استراحت داخلش رفته اشاره کردم و بی صدا لب زدم
_اونجاست
نیمنگاهی به در انداخت. ایستاد و خواست سمتم بیاد که صدای سپهر بلند شد
_جاوید حاضر شو با سروش برید برای رستوران خرید کنید. بهرامنتونسته
نا امید سرجاش ایستاد و رو به در اتاق گفت
_چشم
نگاهش رو به من داد و آهسته گفت
_نشد! شب حرف میزنیم. برو تو اتاقت اینجوری رو سرامیکنشستی کمرت درد میگیره
سمت در رفت و آهسته تر گفت
_شب برات شارژر میخرم میارم
صدای در خونه بلند شد. همزمان که دستگیرهش رو پایین می داد گفت
_اومدمسروش
در رو باز کرد و بیرون رفت. نمیدونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966