🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت281
🍀منتهای عشق💞
همه سوار ماشین شدیم. میلاد انقدر از بابت لباسهای نو و عیدی که گرفته بود و توپی که دیروز عمو بهش داده خوشحالِ، که انگار این دنیا رو براش بهشت کردن.
مدام حرف میزد و تنها کسی که با حوصله جوابش رو میداد علی بود.
سر هر خیابانی که میرسیدیم در مورد اسمش و اینکه این کوچه به کجا میرسه از علی میپرسید و علی انگار که یه آدم بزرگ ازش سؤال میپرسه با حوصله و دونهدونه سؤالهاش رو جواب میداد.
بالاخره ماشین رو جلوی دَر خونه آقاجون پارک کرد. با دیدن ماشین رضا، عمو، عمه مریم متوجه شدیم که همه رسیدن و ما آخرین نفرها هستیم.
خاله با عجله پیاده شد و سمت دَر رفت. میلاد هم به دنبال خاله دوید. زهره به خاطر معذب بودنش پیش علی، فوری پیاده شد و خودش رو به خاله رسوند.
داشتم پیاده میشدم که علی صدام کرد:
_ رویا.
چرخیدم و از تو آینه به چشمهاش نگاه کردم.
_ بله.
_ به هیچکس ربطی نداره که تو چادر سرته! اگر الان توی خونه آقاجون کسی باهات مخالفت کرد به هیچکس محل نمیدی.
_ چشم.
_ ازت هم ممنونم که خودت چادر خریدی. خیلی سورپرایز شدم. باورم نمیشد به این راحتی بپذیری و قبولش کنی.
به لبخندی اکتفا کردم و از ماشین پیاده شدم.
دَر باز شد و همه داخل رفتیم. فقط عمو از دیدن چادر روی سرم تعجب نکرد. چادر رو درآوردم و مرتب تا کردم. حضور محمد کنار عمو معذبم میکنه. عمه با کنایه گفت:
_ مبارک باشه زهرا خانم!
خاله گفت:
_ آبجی شما خودت اجازه دادی.
_ بله، الانم ناراحت نیستم.
_ ولی لحنتون این رو نمیگه!
_ خوب بود شما که زهره رو نشون کردید، حداقل به پدر بزرگش میگفتید.
_ کی گفته آقاجون نمیدونه؟
آقاجون نفس سنگینی کشید و رو به جمع گفت:
_ خداروشکر زهرا از فهم و شعور کم نداره. من کاملاً در جریان بودم. از خواستگاری تا امروز که براش عیدی آوردن. حتی خواستگاری سرزدشون از رویا و جواب نه رویا.
نمیدونم چرا ناخواسته نگاهم سمت محمد و عمو رفت. هر دو متعجب بودن. عمو کمی عصبی شد و محمد درمونده.
_ کاش به ما هم میگفتید آقاجون!
آقاجون نگاهش رو به عمه داد.
_ رسمی که بشه، حتماً میگیم.
خانمجون برای عوض شدن جو گفت:
_ زهرهجان چی برات آوردن؟
زهره که حسابی خجالت کشیده بود، آستینش رو کمی بالا داد و دستبند رو نشون داد. اینبار نگاهم سمت مهشید رفت که از حرص لبهاش رو بهم فشار میداد. آهسته خندیدم که علی کنار گوشم گفت:
_ زشته رویا!
اصلاً متوجه نشدم کی کنار من نشسته. لبخندم رو جمع کردم.
_ ببخشید دست خودم نیست.
با تشر گفت:
_ خب خودت رو کنترل کن! نشستی اینجا همه رو رصد میکنی؟
احتمالا متوجه شده به محمد هم نگاه کردم تا عکسالعملش رو ببینم
_ چشم.
آقاجون مثل هر سال، اول کار عیدی همه رو داد. به زهره و مهشید از همه بیشتر داد.
#درددلاعضا
وقتی رسیدیم خونه شوهرم #عصبانی بود.جلوی مادرش سرم فریاد کشید و گفت:کدوم گوری بودی. گفتم با مادرت بودم دستش رو بلند کرد و بهم #سیلی زد مادرشوهرم عصبانی شد و سرش داد کشید اما امیناصلا نمیشنید. دستم رو گرفت و سمت پله ها برد اصلا مهلت نمیداد من بهش برسم دو سه باری تو پله ها خوردم زمین ولی واینستاد تا بلند شم و دنبال خودش میکشیدم.
پرتمکرد تو خونه در رو قفل کرد. دستش که سمت کمربندش رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستن. اما تا برادر شوهرم در رو بشکنه و بیاد کمکم، کلی کتکم زد. مدام هم میگفت بهت گفته بودم فقط با خودمیا برادرم اجازه داری بری بیرون.صبح با بدنی پر از اثار کبودی رفتم دادگاه شکایتکنم اما....
https://eitaa.com/joinchat/4049666175C8708be2836
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀