eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
194 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه سوار ماشین شدیم. میلاد انقدر از بابت لباس‌های نو و عیدی که گرفته بود و توپی که دیروز عمو بهش داده خوشحالِ، که انگار این دنیا رو براش بهشت کردن. مدام حرف می‌زد و تنها کسی که با حوصله جوابش رو می‌داد علی بود. سر هر خیابانی که می‌رسیدیم در مورد اسمش و اینکه این کوچه به کجا می‌رسه از علی می‌پرسید و علی انگار که یه آدم بزرگ ازش سؤال می‌پرسه با حوصله و دونه‌دونه سؤال‌هاش رو جواب می‌داد. بالاخره ماشین رو جلوی دَر خونه آقاجون پارک کرد. با دیدن ماشین رضا، عمو، عمه مریم متوجه شدیم که همه رسیدن و ما آخرین نفرها هستیم. خاله با عجله پیاده شد و سمت دَر رفت. میلاد هم به دنبال خاله دوید. زهره به خاطر معذب بودنش پیش علی، فوری پیاده شد و خودش رو به خاله رسوند. داشتم پیاده می‌شدم که علی صدام کرد: _ رویا. چرخیدم‌ و از تو آینه به چشم‌هاش نگاه کردم. _ بله. _ به هیچکس ربطی نداره که تو چادر سرته! اگر الان توی خونه آقاجون کسی باهات مخالفت کرد به هیچکس محل نمی‌دی. _ چشم. _ ازت هم ممنونم که خودت چادر خریدی. خیلی سورپرایز شدم. باورم نمی‌شد به این راحتی بپذیری و قبولش کنی. به لبخندی اکتفا کردم و از ماشین پیاده شدم. دَر باز شد و همه داخل رفتیم.‌ فقط عمو از دیدن چادر روی سرم‌ تعجب نکرد.‌ چادر رو درآوردم و مرتب تا کردم. حضور محمد کنار عمو معذبم می‌کنه. عمه با کنایه گفت: _ مبارک باشه زهرا خانم! خاله گفت: _ آبجی شما خودت اجازه دادی. _ بله، الانم‌ ناراحت نیستم. _ ولی لحنتون این رو نمی‌گه! _ خوب بود شما که زهره رو نشون کردید، حداقل به پدر بزرگش می‌گفتید. _ کی گفته آقاجون نمی‌دونه؟ آقاجون نفس سنگینی کشید و رو به جمع گفت: _ خداروشکر زهرا از فهم و شعور ‌کم نداره. من کاملاً در جریان بودم. از خواستگاری تا امروز که براش عیدی آوردن.‌ حتی خواستگاری سرزدشون از رویا و جواب نه رویا. نمی‌دونم چرا ناخواسته نگاهم سمت محمد و عمو رفت. هر دو متعجب بودن. عمو کمی عصبی شد و محمد درمونده. _ کاش به ما هم می‌گفتید آقاجون! آقاجون نگاهش رو به عمه داد. _ رسمی که بشه، حتماً می‌گیم. خانم‌جون برای عوض شدن جو گفت: _ زهره‌جان چی برات آوردن؟ زهره که حسابی خجالت کشیده بود، آستینش رو کمی بالا داد و دستبند رو نشون داد. اینبار نگاهم سمت مهشید رفت که از حرص لب‌هاش رو بهم فشار می‌داد. آهسته خندیدم که علی کنار گوشم گفت: _ زشته رویا! اصلاً متوجه نشدم‌ کی کنار من نشسته. لبخندم‌ رو جمع کردم. _ ببخشید دست خودم نیست. با تشر گفت: _ خب خودت رو کنترل کن! نشستی اینجا همه رو رصد می‌کنی؟ احتمالا متوجه شده به محمد هم نگاه کردم تا عکس‌العملش رو ببینم _ چشم. آقاجون مثل هر سال، اول کار عیدی همه رو داد.‌ به زهره و مهشید از همه بیشتر داد.‌ وقتی رسیدیم خونه شوهرم بود.‌جلوی مادرش سرم فریاد کشید و گفت:کدوم گوری بودی. گفتم با مادرت بودم دستش رو بلند کرد و بهم زد مادرشوهرم عصبانی شد و سرش داد کشید اما امین‌اصلا نمی‌شنید. دستم رو گرفت و سمت پله ها برد اصلا مهلت نمیداد من بهش برسم دو سه باری تو پله ها خوردم زمین ولی واینستاد تا بلند شم و دنبال خودش میکشیدم. پرتم‌کرد تو خونه در رو قفل کرد. دستش که سمت کمربندش رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستن. اما تا برادر شوهرم در رو بشکنه و بیاد کمکم، کلی کتکم زد. مدام هم میگفت بهت گفته بودم فقط با خودم‌یا برادرم اجازه داری بری بیرون.صبح با بدنی پر از اثار کبودی رفتم دادگاه شکایت‌کنم اما.... https://eitaa.com/joinchat/4049666175C8708be2836        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀