بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت103 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم. اول میرم با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت104
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خاله تو رو خدا به فکر خودت باش! لااقل مرغ بخور! سوسیس برات خیلی بده
اخم کرد و ناراحت گفت
_به هیچ کس ربطی نداره
مرتضی به شوخی گفت
_آره به هیچ کس ربط نداره فقط از فردا دیگه میخوایم جایی ببریمت باید مثل توپ قِلِت بدیم
تصور حرف مرتضی باعث شد تا هم من هم مریم با صدای بلند بخندیم
خاله دلخور به پسرش گفت
_مسخره کن، اینام بخندن!
مرتضی از اینکه باعث خندهی من شده به وجد اومده. خودش رو سمت مادرش کشوند و روی سرش رو بوسید.
_بخور الهی دورت بگردم. به قرآن مسخره نکردم شوخی کردم. نهایتش موقعی که میخوام کولت کنم اون زیر له میشم.
گازی از ساندویچ زدم که مرتضی گفت
_این غذا به دو مناسبتِ. اول افتتاحیهی مغازمون. دوم..
نیم نگاهی بهم انداخت نفس سنگینی کشید و سربزیر ادامه داد
_دوم معذرت خواهی از غزال
انقدر جا خوردم که لقمه توی گلوم پریدو شروع به سرفه کردم. مریم فوری در بطری دوغم رو باز کرد سمتمگرفت و چند ضربهی آروم به کمرم زد. کمی از دوغ خوردم و نفس راحتی کشیدم با چشم های گرد به مرتضی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم و نگاه متعجبم سمت خاله رفت که با چشمهاش التماسم میکرد حرفی مورد رضایت مرتضی بزنم.
_معذرت خواهی برای چی؟!
به سختی گفت
_بابت ...کار دیروزم.غزال من چون دوست دارم تو بالا پیش خودمون بمونی انقدر عصبانی شدم که از کنترل خارج شدم
خاله گفت
_غزال اخلاقش مثل مادرشِ. زود از یادش میره.
خیلی برام جای تعجب داره. مرتضی که هر کاری دلش میخواست میکرد و بعدش با قلدری میگفت خوب کردم؛ الان داره از من عذر خواهی میکنه!
مریم هم مثل من تعجب کرده و اینو از سرعت جویدن لقمهی توی دهنش که حسابی آهسته شده و به برادرش ذل زده میشه فهمید
صدای پیامکگوشیم بلند شد. نگاه از مرتضی برداشتم و زیر لب گفتم
_خواهش میکنم
گوشیم رو از جیبمبیرون آوردم. پیام از نسیم دو!
موسوی آخر منرو توی درسر میندازه.پیامش رو باز کردم
"گاهی دوستت دارم
وگاهی دوست ترت
میانگین را که میگیری
برایت جان میدهم..."
براش تایپ کردم
"خیلی ممنون. ولی به نظرتون بهتر نیست یکم بیشتر رعایت کنید"
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو روی پام گذاشتم مرتضی گفت
_غزال من یهخورده اعصابم بهم ریخته بود.
پیام بعدی موسوی ظاهر شد بدون اینکه دست به گوشی بزنم زیر چشمی همونجور که روی پام بود پیامش رو خوندم
"هر چی بیشتر باهات آشنا میشم میفهم اندازههام رو که بدونم همیشه پیشت محترمم
اندازهی گلیمم، اندازهی دهنم ، اندازهی محبت کردنم"
ناخواسته لبخند زدم.خاله خوشحال گفت
_بیا آقا مرتضی. نگفتم غزال زود میبخشه.
لبخند من به پیام موسوی بود و خاله فکر کرد به پسرش بودم. مرتضی سرخوش از لبخندم ایستاد.
_من باید برگردم مغازه
_مادر شب برو نرگس رو هم بیار
_چشم. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادیم. من از پیام موسوی لبخند به لب دارم و مرتضی به خیال اینکه بخشیدمش، سرخوش شده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂