🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت101
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مغازهی شدم فتحی با دیدنم جلو اومد.
_به سلام خانم مجد. پارسال دوست امسال آشنا!
فتحی از اون مردهاست که همیشه باید باهاش جدی حرف زد.خیلی زود صمیمی میشه
_سلام. ببخشید دیروز یکم اوضاعم خوب نبود لباس ها رو دادم همسایهم بیاره
متاسف گفت
_بله. خانم عباسی گفتن که پسرخالهتون داد و بیداد راه انداخته. قضیهچی بوده؟
چشم هام از سوال بیجای فتحی و فضولی زری خانم گرد شد و کمی اخم کردم
_سر و صدا تو خونهی همه هست. خانم فتحی نیستن؟
متوجه شد که از سوالش ناراحت شدم
_ببخشید از حرفم ناراحت شدید.
اهمیتی به جمله ی آخرش ندادم
_بهم گفته بود کار جدید داره برام
با اومدن همسرش خودش رو کنار کشید
_سلام عزال جون.
_سلام. اومدم اون لباسی که گفته بودید رو ببرم.
کمی مِنومِن کرد.
_اون رو فعلا نمیخوام. بیا این بالاتنه رو ببر
لباسی رو روی میز گذاشت
_چرا اون لباس رو دیگه نمیخواید؟
_قیمتش یکم بالا در میاد. گفتیم حالا بزاریم برای بعد.
به لباس روی میز اشاره کرد
_اینو میتونی دو روزه بیاری؟
نفس سنگینی کشیدم.چقدر خوب میشد اگر لباس رو الان میداد. دو روزه تمومش میکردم و دو میلیون دستم رو میگرفت
_باشه میبرم.
پاکتی رو روی میز گذاشت
_ اینم دستمزد اون کارهایی که دیروز داده بودی خانم عباسی آورده بود.
_مزد کار خودش رو دادید؟
سرش رو بالا داد
_نه.گفتم با خودت حساب کنه.
پاکت رو برداشتم.
_غزال جان هشت تا بالا تنه بود دونهای صد قرارمون بود دو تا آستین جفتی صد. پول رو بشمر که کمو زیاد نباشه
باز خدا رو شکر هفتصد برام میمونه. با پولی که دادم به مرتضی خیلی دستم خالی شد. پول رو شمردم و توی کیفم گذاشتم
_دستتون درد نکنه. بازم کار داشتید صدام کنید.
_یه خورده حجم کارمون کمه ولی باشه چشم.
لباس رو توی کاور گذاشتم خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
🍀منتهای عشق💞
_دایی چقدر بداخلاقی میکنه!
_اعصابش خورده.
در خونه باز شد و به تنهایی داخل اومد.
_ببخشید تنها شدید
سمت اتاق رفت
_حسین تلوزیون رو روشن کن
از اتاق گفت
_صبر کن الان میام
همزمان که از اتاق بیرون اومد سحر هم داخل اومد.
دایی هدیه ی کادو پیچ شدهای جلوم گذاشت
_قابلت رو نداره
با استرس نیمنگاهی به سحر انداختم
_این چیه؟
علی گفت
_مناسبتش چیه؟
دایی تلاش داره ناراحتیش رو نشون نده
_هدیهست. مناسبت هم نداره.
رو به سحر گفت
_میوه میاری؟
سحر نگاه دلخوری به دایی انداخت و ایستاد.
کادوی دایی رو برداشتم و بازش کردم. روسری بزرگی که از تمام رنگهای اُستوایی توش هست
انقدر رنگش زیباست که که چشمهام برق زد
_وای دایی این چقدر قشنگه
خوشحال گفت
_سلیقهی سحره!
نگاهم رو به سحر که با ظرف میوه سمتمون میومد دادم
_خیلی ممنون. واقعا زیباست
لبخندی زد و طوری که انگار ناراحتی قبلش رو فراموش کرده گفت
_رفته بودیم خرید تا این رو دیدم یاد تو افتادم برات خریدیم
علی گفت
_دستتون درد نکنه.
دایی گفت
_ سرت کن ببینیم بهت میاد
_حتما میاد.
روسری رو روی سرم انداختم و به علی نگاه کردم. ابرویی بالا انداخت
_چه بهت میاد!
_به رویا همه چی میاد
با لبخند به دایی نگاه کردم
_دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم
سحر گفت
_خوش پوش باش. از فردا بپوش برو دانشگاه.
علی گفت
_این بدرد دانشگاه نمیخوره!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت102
💫کنار تو بودن زیباست💫
چقدر دلم هوای مامان رو کرده. اگر برم بهشت زهرا و برگردم مرتضی دوباره یه بهانه پیدا میکنه توی خونه سر و صدا درست کنه
میتونم به دایی بگم و برم ولی دایی که خونه نیست جلوی مرتضی رو بگیره.
شاید بهتر باشه به خود مرتضی بگم با اینکه پرو میشه ولی به قول مهدیه دیگه شرایط من اینطور شده.
شمارهش رو گرفتم و مثل همیشه منتظر لحن خشک و جدیش شدم.چند تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. اینبار آروم بود
_بله
چه عجب نگفت چیه غزال!
_سلام
_سلام. خوبی؟
نفس سنگینی کشیدم. چقدر سختمه بهش بگم.
_غزال سرم شلوغه. کار داری بگو؟
_میخواستم برم بهشت زهرا...
_چه خبره هر روز میری! بهشت زهرا برای پنج شنبههاست.
لب هام رو از حرص بهم فشار دادم.
_خدا سایهی خاله رو بالا سرت نگهداره. مادر داری نمیتونی حال من رو درک کنی.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. بعد میگه چرا به امیرعلی میگی، به خودم بگو. آخه تو اصلا آدمی!
صدای پیامکگوشیم بلند شد. پیام از مرتضی بود.کلافه بازش کردم
"برو ولی زود برگرد"
با تعجب پیامرو چند بار خوندم
_مرتضی حرفش رو عوض کرد!
شاید گفتم خودت مادر داری من رو درک نمیکنی دلش نرم شده! اون از رفتار صبحش که به فکر صبحانهم بود. اینم که برای اولین بار از حرفش کوتاه اومد.
نفس راحتی کشیدم.هر چی همکه شده برای من خوب شد.شایدم مهدیه باهاش حرف زده
برگ های زرد روی زمین با شتاب باد، بلند شدن و توی هوا چرخیدن. یه لحظه چه بادی گرفت!
لباسم خیلی کم نیست و اگر برم بهشت زهرا شاید سرما بخورم. بهتره نرم و برگردم خونه.
سوار اتوبوس شدم. من که نرفتم کاش به مرتضی زنگ نمیزدم.فقط پروترش کردم
سر کوچه پیاده شدم. شدت باد انقدر زیادِ که کنترل چادرم کار سختی شده. کاور لباس رو جلوم گرفتم و چادرم رو با دست دیگهم مرتب کردم. به قدمهام سرعت دادم.
برای نجات از باد وارد کوچهی باریک زری خانم شدم. حالا که ابنجام برم پول بالاتهای که دوخته رو بهش بدم. شاید نیاز داشته باشه.
پشت در خونهشون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. خیلی زود صداش بلند شد
_کیه؟
_من زری خانم
پاکت پول رو درآوردم و صد تومن برداشتم
در رو باز کرد
_سلام. رفتم پیش فتحی دستمزدتون رو داد.
جواب سلامم رو داد و خوشحال پول رو گرفت نگاهی به کاور توی دستم اتداخت
_کار جدید داده؟
_آره. ولی اینو خودم باید بزنم. گفت کارمون کم شده اگر دوباره بده برات میارم
کمی دلخور شد
_نمیشه اینو بدی من بزنم؟
_میارم برات. فعلا خودمم کار دستم نیست میخوام خودم بزنم.
آهی کشید
_باشه خدا روزی رسونِ
خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. به خاطر باد با عجله در رو باز کردم و داخل رفتم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت103
💫کنار تو بودن زیباست💫
کفشم رو دراوردم. اول میرم بالا لباس فتحی رو میزارم بعد میام به خاله سر میزنم
همزمان که پام رو توی راهرو گذاشتم در خونه خاله باز شد و مرتضی بیرون اومد.از دیدنم تعجب کرد. به خاطر لباس فتحی که توی کاور بود حسابی هول کردم.
_پس چرا نرفتی!
خودم رو جمع و جور کردم و سمت پله قدمی برداشتم
_یهو باد گرفت. هوا هم سرد شد
_اون چیه دستت!
تمام دلم یکجا پایین ریخت. اگر بفهمه بیچارهم میکنه. بی اراده سمتش چرخیدم و لبخند زدم
_برای نسیمِ. میاد دنبالش. میرمبالا لباس عوض کنم برمیگردم پیش خاله
پا کح کردم و پلهی دیگهای بالا رفتم.
_صبر کن پنجشنبه خودم میبرمت
کلافه چشم هام رو بستم و یاد حرف مهدیه افتادم.یکمسیاست کن حالا که شرایطتت اینطوری شده
دوباره لبخند زورکی رو لب هام نشوندم
_دستت درد نکنه. حالا تا پنجشنبه ببینیم چی میشه
_برو لباست رو عوض کن بیا ناهار
با سر تایید کردم و پله ها رو بالا رفتم.
چادرم رو باید بشورم. از پایین که بیام اول چادرم رو میشورم بعد میشینم سر کار فتحی. آخر شب هم درس میخونم.
لباس فتحی رو گوشهای گذاشتم. مانتوم و مقنعهم رو درآوردم و تونیک بلندی پوشیدم. گوشیم رو توی جیب تونیک انداختم. روسری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم
بوی غذا که نمیاد! پس چرا مرتضی گفت بیا ناهار
پشت در ایستادم چند ضربه زدم و وارد شدم.
با دیدن خاله که داشت ساندویچ میخورد فهمیدم چرا بوی غذا نمیاد.
_سلام
خاله کمی دوغ خورد و گفت
_سلام عزیزم. بیا مرتضی برامون ساندویچ آورده
مرتضی گفت
_برای همه سوسیس آوردم . حواسم بود تو فقط ساندویچ مرغ میخوری. برای تو مرغ آوردم
کنار خاله نشستم و تنها ساندویچی که توی مشما مونده بود رو برداشتم.
_دستت درد نکنه
_مریم پاشو دوغ غزال رو هم بیار
مریم به حرف برادرش، ساندویچش رو روی زمین گذاشت. ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_بخور ببین مزهش چه جوریه
انگار از وقتی کارش درست شده اخلاقش هم درست شده. نگاهی به خاله که با اشتها به ساندویچش گاز میزد انداختم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت26
🍀منتهای عشق💞
با لبخند به دایی نگاه کردم
_دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم
سحر گفت
_از فردا بپوش برو دانشگاه.
علی گفت
_این بدرد دانشگاه نمیخوره!
سحر گفت
_چرا؟ قشنگ با گیره ببند کنار سرت. مهم حجابه که رعایت بشه
علی گفت
_دانشگاه محل درس خوندنِ. جای هر روز یه لباس پوشیدن که نیست! با همون مقنعه مشکی که برات گرفتم برو
از حساسیت علی دلم قنج رفت و با محبت نگاهش کردم
_چشم. با مقنعه میرم
دایی با صدای بلند خندید
_سحر تلاش نکن. رویا از قبل ازدواج مسخ علی شده .علی بگه ماست سیاهه رویا میگه راست میگه
علی هم خندید
_اینم از لطف خدا به منِ
نگاه پر محبتی بهم انداخت
_و البته خوبی خودش
_خلاصه که یه زن بی دردسر قسمتت شده
نیمنگاهی به سحر انداخت و به شوخی ولی کنایه وار گفت
_خدا بده شانس
منتظر ناراحتی سحر بودم اما خندید و جواب نداد. شام رو خوردیم و بالاخره آخر شب شد. خداحافظی کردیم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه بودیمکه علی گفت
_رویا این رو سرنکنی بری دانشگاهها
_نه با مقنعه میرم
_من با پوشیدن رنگ روشن مخالف نیستم ولی تو محیط دانشگاه سنگین برو و بیا
_باشه عزیزم. خیالت راحت باشه
ماشین رو داخل کوچه برد
_اون ماشین مسعوده؟
به روبرو نگاه کردم. زیر لامپ کم نوری که علی جلوی در وصل کرده پارک کرده بود
_آره انگار
_باز زهره رو آورده. یه سلام کن زود بریم بالا نشینی مثل اون شب صبح از خواب بیدار نشی
به حالت نظامی گفتم
_چشم قربان
خندید و اینبار کمی نرم تر گفت
_زهره که درس نداره. بچهش رو میندازه سر مامان خودش تا لنگ ظهر میخوابه
_هر چی تو بگی گوش میکنم ولی فردا دانشگاه ندارم
همزمان که ماشین رو پشت ماشین مسعود پارککرد از گوشهی چشم نگاهی بهم انداخت
_دوست دارم زنم بیاد بالا!
دستم رو روی دستش گذاشتم و نگاه محبت امیزی بهش انداختم
_من که گفت چشم
_گفتی چشم قربان. این یعنی مسخره بازی
لبخند عمیق تر شد
_خب چشم آقا. چشم حاجی. چشم جون دل
خندهی کوتاه صدا داری کرد
/من که می.دونم تا سحر پیشش میشینی. اینچشمها هم محض گول زدن منِ
دستگیرهی در رو کشید و پیاده شد
قشنگ میدونه میخوام چیکار کنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت103 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم. اول میرم با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت104
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خاله تو رو خدا به فکر خودت باش! لااقل مرغ بخور! سوسیس برات خیلی بده
اخم کرد و ناراحت گفت
_به هیچ کس ربطی نداره
مرتضی به شوخی گفت
_آره به هیچ کس ربط نداره فقط از فردا دیگه میخوایم جایی ببریمت باید مثل توپ قِلِت بدیم
تصور حرف مرتضی باعث شد تا هم من هم مریم با صدای بلند بخندیم
خاله دلخور به پسرش گفت
_مسخره کن، اینام بخندن!
مرتضی از اینکه باعث خندهی من شده به وجد اومده. خودش رو سمت مادرش کشوند و روی سرش رو بوسید.
_بخور الهی دورت بگردم. به قرآن مسخره نکردم شوخی کردم. نهایتش موقعی که میخوام کولت کنم اون زیر له میشم.
گازی از ساندویچ زدم که مرتضی گفت
_این غذا به دو مناسبتِ. اول افتتاحیهی مغازمون. دوم..
نیم نگاهی بهم انداخت نفس سنگینی کشید و سربزیر ادامه داد
_دوم معذرت خواهی از غزال
انقدر جا خوردم که لقمه توی گلوم پریدو شروع به سرفه کردم. مریم فوری در بطری دوغم رو باز کرد سمتمگرفت و چند ضربهی آروم به کمرم زد. کمی از دوغ خوردم و نفس راحتی کشیدم با چشم های گرد به مرتضی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم و نگاه متعجبم سمت خاله رفت که با چشمهاش التماسم میکرد حرفی مورد رضایت مرتضی بزنم.
_معذرت خواهی برای چی؟!
به سختی گفت
_بابت ...کار دیروزم.غزال من چون دوست دارم تو بالا پیش خودمون بمونی انقدر عصبانی شدم که از کنترل خارج شدم
خاله گفت
_غزال اخلاقش مثل مادرشِ. زود از یادش میره.
خیلی برام جای تعجب داره. مرتضی که هر کاری دلش میخواست میکرد و بعدش با قلدری میگفت خوب کردم؛ الان داره از من عذر خواهی میکنه!
مریم هم مثل من تعجب کرده و اینو از سرعت جویدن لقمهی توی دهنش که حسابی آهسته شده و به برادرش ذل زده میشه فهمید
صدای پیامکگوشیم بلند شد. نگاه از مرتضی برداشتم و زیر لب گفتم
_خواهش میکنم
گوشیم رو از جیبمبیرون آوردم. پیام از نسیم دو!
موسوی آخر منرو توی درسر میندازه.پیامش رو باز کردم
"گاهی دوستت دارم
وگاهی دوست ترت
میانگین را که میگیری
برایت جان میدهم..."
براش تایپ کردم
"خیلی ممنون. ولی به نظرتون بهتر نیست یکم بیشتر رعایت کنید"
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو روی پام گذاشتم مرتضی گفت
_غزال من یهخورده اعصابم بهم ریخته بود.
پیام بعدی موسوی ظاهر شد بدون اینکه دست به گوشی بزنم زیر چشمی همونجور که روی پام بود پیامش رو خوندم
"هر چی بیشتر باهات آشنا میشم میفهم اندازههام رو که بدونم همیشه پیشت محترمم
اندازهی گلیمم، اندازهی دهنم ، اندازهی محبت کردنم"
ناخواسته لبخند زدم.خاله خوشحال گفت
_بیا آقا مرتضی. نگفتم غزال زود میبخشه.
لبخند من به پیام موسوی بود و خاله فکر کرد به پسرش بودم. مرتضی سرخوش از لبخندم ایستاد.
_من باید برگردم مغازه
_مادر شب برو نرگس رو هم بیار
_چشم. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادیم. من از پیام موسوی لبخند به لب دارم و مرتضی به خیال اینکه بخشیدمش، سرخوش شده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت105
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از رفتن مرتضی به بهانهی درس برگشتم بالا.در خونه رو بستم اولین کاری که باید بکنم اینه که پیامی به موسوی بدم تا دیگه دست از این پیامهاش برداره. هم اینکه دلم نمیخواد رابطه قبل از ازدواجمون اینطوری باشه هم مطمئنم اگر کسی توی این خونه پیامهاش رو ببینه، برام دردسر میشه
براش تایپ کردم
"آقای موسوی حس و حالتون رو درک میکنم نمیتونم بگم که از پیامهاتون خوشحال نمیشم اما یه لطفی کنید به خاطر رعایت همون شرعیاتی که پدرتون خیلی زیاد بهش مقید بود
لطف کنید و از این پیامها خودداری کنید رابطه من و شما به قول خودتون یک رابطه آشنایی قبل از ازدواجه و نباید این چیزها توش باشه."
پیام رو ارسال کردم. امیدوارم حرف گوش کنه ته دلم چیزی میلرزه نکنه خدایی نکرده
موسوی رو اینجوری از خودم برنجونم.
گوشی توی دستم لرزید فوری به صفحش نگاه کردم
"اگر اینطوری دوست داری باشه اما
وقتی یکی رو خیلی دوست داری همهی فکر
و ذکرت میشه فکر کردن به اون، حال خوب
اون، خندیدن اون، اینکه اون راحت بخوابه،
تو آرامش باشه، چشماش خندون باشه،
خوب غذا بخوره، مواظب باشی عصبی نشه
وقتی یکی رو خیلی دوست داری همهی زندگیت
میشه اون و فکر اون، عین من که تک تک
لحظه هامو بهت فکر میکنم
و همیشه حواسم بهت هست."
کلافه نفسم رو بیرون دادم گوشی رو روی اپن گذاشتم سمت حمام رفتم تا چادرم رو بشورم
هرچند که خاله همش میگه لباسهات رو بیار پایین توی ماشین ما بشور اما رفت و آمد زیادی به پایین باعث میشه که به خودشون اجازه بدن تو هر مطلبی به من نظر بدن.
من خاله رو خیلی دوست دارم اما دخالتهای زیادشون کلافم میکنه
دنبال شرایطی هستم که حتی همین ناهار هم پایین نرم و خودم بالا چیزی بخورم.
امروز هم قصد داشتم بعد از اینکه به خاله سر زدم برگردم بالا و یک نیمرو درست کنم که مرتضی ساندویچ آورده بود
حالا که مرتضی دست باز میشه میتونه برای پایین خرید کنه، بهتره که یکم مواد غذایی برای بالا بخرم و خودم غذا درست کنم، تا کمتر به پایین برم و این حس دخالت رو یواش یواش توی همشون کور کنم.
به حرف مهدیه هم گوش میکنم و تلاش میکنم با مرتضی کنار بیام. همین یه ذره هم باعث شده تو رفتارش کلی تغییر ایجاد بشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت105 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از رفتن مرتضی به بهانهی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت106
💫کنار تو بودن زیباست💫
کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. صدای گوشی همراهم بلند شد.
موسوی دست بردار نیست. گوشی رو برداشتم و با دیدن شمارهی نسیم لبخند رو لب هام نشست و تماس رو وصل کردم
_سلام نسیم جان
_سلام شریک! حالت چطوره؟
_خوبم. داشتم درس میخوندم.
_غزال، جان من یه کاری کن فردا بیای خرید؟ من چه جوری با این نچسب تنها برم. انقدرم دستور داره که نگو. از الان میگه مانکن ها باید همه فضایی باشن. تاج عروس باید اتریشی باشه. ژپون لباس عروس باید محکم باشه و فنراش نزدیک باشه انگار خورش میخواد بپوشه
_عه! فردا میرید؟
_آره دیگه زودتر جمعش کنیم. اون عتیقه هنوز آروم نگرفته؟
_چرا آرومه ولی به خاطر شرایطم مجبورم یکم به حرفش باشم کم بیرون برم رفتم هم زود برگردم. مدامم برم پایین خودم رو نشون بدم که فکر نکنه نیستم
_حالا فردا رو بیا
_نه نسیم نمیتونم. بفهمه کلا باید قید کار کردن رو بزنم. فتحی هم رفته تو کلک انگار دیگه نمیخواد بهم کار بده
نازاحت نفس سنگینی کشید
_باشه. هر طور صلاحته. فتحی به درک که بهت کار نمیده. اون دستمزدهای پایینش. ما هم فردا میریم. چیز خاصی مد نظرت نیست که بخریم؟
شاید اگر منم پول داشتم و میدادم، الان کلی نظر داشتم ولی وقتی هیچ پولی ندادم نظر ندم بهتره
_نه عزیزم. شما چون خودتون میرید هرچی صلاح دونستید بخرید. به حرف بهاره هم گوش کن خوش سلیقهست
_راستی ماشین مشکیه بود دنبالمون بود؟
اسمش که اومد ته دلم خالی شد.
_خب! افتاده دنبال تو؟!
_نه بابا! خواستگار بهار بود. گفت مثلا میخواد تحقیق کنه. اینجوری افتاده دنبال ما که ببینه رفیقای بهاره چه جور آدمایی هستن
از اون همه ترسی که ازش داشتم عصبانی شدم
_چه آدم بیشخصیتی! من جای بهاره باشم قبولش نمیکنم.
_منم بهش گفتم. یه جوزی پُز میداد که گفتم شاید داره خالی میبنده. اصلا این بهار یه طوریه. به دلم نمیشینه
_چرا باید خالی ببنده؟!
با خنده گفت
_چشمش خورده به مدل ماشین مرده، دیده حالا که بی صاحبه گردن بگیرش
آهسته خندیدم
_از دست تو. شاید راست بگه!
_نمیدونم. حالا در آینده معلوم میشه. فعلا کاری نداری؟
_نه عزیزم. ممنون که حواست به منم بود.
خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم
خدا کنه واقعا خواستگار بهار باشه. حضورش خیلی باعث ترسم میشه.
نگاهم رو به کتاب دادم و شروع به خوندن کردم.
اگر فتخی دیگه بهم کار نده باید چیکار کنم!
با پولی که دایی بهممیده یکهفته هم نمیتونم برم دانشگاه و برگردم. تازه الان مسیر جدید مزون خودمون هم به کرایه دادنم اضافه شده.
نفس سنگینی کشیدن و نگاهم رو به کیفم دادم. بهتره فعلا روی پس اندازم حساب نکنم و نگهدارم برای کرایه هام تا مزون به درآمد بیفته.
قسط هر ماه آقا دانیال و مرتضی هم هست. اونا رو هم میتونم خرج کرایه ی هر ماه کنم.
آه بلندی کشیدم. پولی که برای مامان جمع کرده بودم رو باید خورد خورد کرایه بدم برم دانشگاه.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
پیاده شدم و سمت علی رفتم.دستش رو گرفتم
_رویا من با میلاد حرف دارم. تو بمون پایین میبرمش بالا بعد که میلاد اومد پایین بیا
_باشه. چیکارش داری؟
_یه مدتِ خیلی با مامان بد حرف میزنه. بیاد بالا باهاش حرف بزنم
صدای موتور از پشت سرمون باعث شد تا دست علی رو رها کنم و به رضا که موتورش رو سمت خونه میآورد نگاه کنیم.
با دیدنمون لبخندی زد و پیاده شد. علی گفت
_کلاهت کو؟
_بالاست یادم رفت بردارم.
_از اول شرط مامان این بود کلا بزاری سرت...
_جای دور نرفتم. مهشید معدهش اروم نمیگیره رفتم عرق نعنا خریدم
نگاهش رو به من داد
_دستت درد نکنه. عجب شامی درست کرده بودی
_نوش جونت
علی پرسید
_حالش چطوره؟
_دکتر گفت مصموم شده ولی خودش میگه حرص و جوش خورده
دوست ندارم رابطهشون رو خراب کنم. به سختی جلوی خندهم رو گرفتم
علی گفت
_حرص و جوش چی؟
علی در رو باز کرد و داخل رفتیم.رضا موتورش رو گوشهی حیاط گذاشت
_نمیدونم. انگار با میلاد دعواش شده. میگه میلاد که از مدرسه میاد توپ رو میزنه به پنجرهی خونه. مهشیدم میترسه میگه درست بازی کن میلادم بهش میگه خونه خودمونِ به تو چه
علی با تعجب گفت
_میلاد این رو گفته؟!
_مهشید میگه گفته. یکم باهاش حرف بزن. بیچاره مهشید امروز کلی سرم و آمپول زد
_اگر گفته باشه من میدونم با اون
دیگه سکوت جایز نیست
_مهشید امروز، ناهار آشی که ماه پیش زن عمو براش آورده بود رو گرم کرد خورد. به خاطر اون حالش بد شده. چه ربطی داره به میلاد! بعد هم خاله همهش خونهست اگر گفته باشه حتما شنیده. از خاله بپرسید بعد میلاد رو تهدید کنید.
رو به رضا گفتم
_زنت دوست نداره اینجا بمونه دنبال بهانهست. زیاد به حرفهاش اعتماد نکن
صدای زهره بلند شد
_سلام بیاید دیگه!
نگاهم سمتش رفت و همزمان مسعود بیرون اومد علی آهسته گفت
_رویا بمون پایین تا صدات کنم
سمت مسعود رفت و شروع به احوال پرسی کرد. رضا گفت
_رویا مطمعنی آش مال یک ماه پیش بود؟
_اره. زن عمو ماه پیش آش آورد
ناراحت و متاسف گفت
_مهشید دروغ نمیگفت!
_به نظرم به روش نیار.فقط حواست رو جمع کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
_باز من اومدم ادا اطوار زنت شروع شد
نگاهم رو به زهره دادم.رضا گفت
_تو باز اومدی فتنه راه بندازی؟
صدا دار خندیدم
_شما دو تا بعد ازدواج هم دست از کلکل برنداشتید.
رو به زهره گفتم
_سلام خوش اومدی. نخودچی کجاست؟
از اینکه دخترش رو نخودچی صدا میکنم خیلی خوشش میاد
_رو پای مامان خوابه.
بغلمکرد و صورتم رو بوسید. کنار گوشم گفت
_امشب اومدم فقط مهشید رو بنشونم سرجاش. تا دیگه ادای مریضها رو درنیاره
_واقعا مریضه
_باشه. من دوست دارم حال اون افادهای رو بگیرم.
_رضا گناه داره. میره رو اعصاب برادرت
_زهره جان با من کار نداری؟
ازم فاصله گرفت و رو به مسعود گفت
_نه. صبح قبل از اینکه بیای زنگ بزن
سمت مسعود رفت رضا گفت
_رویا اینو ساکت کن. یه حرف به مهشید میزنه یک ماه من رو درگیر میکنه
ناراحت از کاری که زهره با زندگی رضا میکنه گفتم
_باشه. تو برو بالا پیش مهشید
سری تکون داد و وارد خونه شد. به علی که جلوی در متتظرم بود نگاه کردم.
جلو رفتم. کفشم رو دراوردم
_دوست داری بمونی پیش زهره بمون
لبخند رو لبهام نشست
_الهی دور شوهر مهربونم بگردم.
نیمنگاهی به زهره انداخت و لبخند ریزی زد
_خدا نکنه
داخل رفت و من هم پشت سرش رفتم
بعد از سلام و احوال پرسی کنترل تلوزیون رو برداشت و بی توجه به میلاد که غرق تماشای سریال مورد علاقه ش بود، خاموشش کرد.
میلاد ناراحت و سوالی به علی نگاه کرد
_داشتم میدیدم!
_پاشو بریم بالا کارت دارم
میلاد با حرص به خاله نگاه کرد و خاله نگران گفت
_چی شده علی جان؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت107
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی میگذره و حواسم رو جمع کردم تا به موقع برم و برگردم که بهانه دستش ندم. توی این چند روز خیلی دلم میخواست برم مزون و وسایلی که خریدن رو ببینم ولی از ترس مرتضی نرفتم
هوا هم از اون سردی افتاده و امروز میتونم برم بهشت زهرا. از پنجشنبه های بهشت زهرا به خاطر شلوغیش زیاد خوشم نمیاد و همیشه سعی میکنم روزی غیر از پنجشنبه برم اما گاهی شرایط مثل اینبار جور نمیشه.
بطری نوشابه ی خالی رو پر از آب کردم و توی مشما گذاشتم. چادرم رو روی سرم انداختم.
مشما و کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم صدای آهستهی مریم و امیرعلی رو از حیاط شنیدم. امیرعلی گفت
_تو غصه نخور من دیشب یکم با بابا حرف زدم
مریم با بغض و دلخور گفت
_مثلا چی گفتی! گفتی بابا غزال قصد ازدواج نداره.
امیرعلی تچی کرد
_چی بگم خب! یه چیزی فهمیدم که فکر میکنم علت اصرار بابا برای ازدواجمون رو بدونم
گوش هام رو تیز کردم
_چند شب پیش لای اسناد بابا، سند یه خونه رو دیدم که بابا زده به نام غزال. فکر کرده عروسش میشه برامون خونه خریده.
الان اگر هر کی هر حرفی بزنه فکر میکنه خونه ش از دستش پرده
ابروهام از تعحب بالا رفت. خونه به نام من چرا!
مریم گفت
_غزال اینجوری نیست. بهش بگی خونه رو برمیگردونه به نام دایی
_میدونم ولی کی جرات داره به بابا بگه. من برمتا مرتضی نیومده
نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم صدای بسته شدن در اومد و با شنیدن صدای ناباور مرتضی من به جای مریم و امیرعلی دلم پایین ریخت.
_سلام
مریم هول شد و با ترس گفت
_سلام داداش چرا الان اومدی!
باید زود تر خودم رو نشون بدم تا بیشتر خرابکاری نکرده.
پله های باقی مونده رو با عجله پایین رفتم و نگاهی به هر سه شون که بهم خیره بودن انداختم.
نفسی تازه کردم و گفتم
_امیرعلی مگه نگفتم برو خودم میرم!
هر سه نگاهم کردن و رنگ التماس و ترس تو چشمها مریم بود. نگاهم به لگن کوچیک کنار حیاط افتاد و همزمان که کفشم رو پوشیدم گفتم
_مریم خاله میگه اون لگن کوچیکه رو ببری داخل
پاهای مریم رو دیدم که با عجله سمت لگن میرفت. مریم از کنارم رد شد و رو به امیرعلی گفتم
_دستت درد نکنه خودم میرم بهشت زهرا.
مرتضی با اخم جلو هوند و نگاهی به امیرعلی انداخت
_مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا!
امیرعلی هم دست و پاش رو گم کرده
_صبحی دیدم هوا سرده گفتم بیام غزال رو ببرم بهشت زهرا
مرتضی کمی خودش رو به عقب کج کرد و با سر به در اشاره کرد
_خوش اومدی.
به سوییچ خوی دستش اشاره کرد
_خودم هستم
امیرعلی اخمهاش توی هم رفت
_تو پسرخالهشی من پسر داییش. چه فرقی بین من و تو هست که من نباید ببرمش
هر دو با غیظ به هم نگاه کردن. دلم نمیخواد با هیچ کدومشون بدم ولی برای اینکه قائله بخوابه گفتم
_با مرتضی میرم.
نگاه دلخور امیرعلی روم ثابت موند و مرتضی گفت
_شنیدی که! اون روزم بهت گفتم خواستی به عمهت سر بزنی با دایی و زن دایی میای با همونام میری. بار آخره که اینجا تنها میای
سرم رو پایین انداختم و امیرعلی سمت در رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
_هیچی با میلاد حرف دارم
آهسته نیایش رو زمین گذاشت. نگاهی به من انداخت و ایستاد رو به علی گفت
_مگه چی شده!
نگاه علی برای لحظهای بهم افتاد و گفت
_هیچی مامان! چرا نگرانی
خاله پایین لباسش رو توی دستش گرفت
_نگران نیستم فقط یهویی گفتی، دلم شور افتاد.
علی رو به میلاد با دست اشاره کرد که دنبالش بره
_دلت شور نزنه. حرف دارم باهاش
میلاد نگاهی به خاله انداخت و سمت علی رفت. دست علی پشت کمرش نشست و بالا رفتن. خاله رو به من گفت
_تو چیزی بهش گفتی؟
_نه خاله من هیچی نگفتم
نگرانبه پلهها نگاه کرد
_جلوی زهره حرفی نزن تا ببینم چی میشه
چادرم رو از روی سرم برداشتم. پایین پای نیایش نشستم و با عشق نگاهش کردم.
در خونه باز شد و زهره برگشت. خاله گفت
_خسته نباشی دخترم
_ممنون. پوستم کنده شد توی این چند روز
_بالاخره اسباب کشی کردی؟
نگاهش رو به من داد و روی مبل نشست
_اره خدا رو شکر راحت شدم.
به شوخی ادامه داد
_من نمیدونم تو چه جوری مادرشوهر رو تحمل میکنی خیلی تو کار آدم دخالت میکنه
نگاه پر محبتم رو به خاله دادم و با افتخار گفتم
_چون از شانس من مادرشوهرم، همون مامان خودمه
خاله لبخند پراز رضایتی بهم زد و رو به زهره گفت
_پاشو دو تا چایی بیار
نگاهش رو به من داد
_خونهداییت خوش گذشت؟
_بله همه چی عالی بود
_مامان قندون کجاست؟
خاله نگران از اینکه صدای بلند زهره نیایش رو بیدار نکنه آهسته گفت
_تو کابینت. زهره آهسته حرف بزنن بچه بیدار نشه
زهره با سینی چایی بیرون اومد
_بیدار نمیشه.خواب سنگینه
میلاد با اخمهای تو هم از پلهها پایین اومد.
خاله نگاهش کرد
_خوبی میلاد جان؟
با سر تایید کرد و سمت حیاط رفت. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد
_من میرم ببینم این چشه
سمت حیاط رفت و زهره پرسید
_میلاد بالا چیکار داشت؟
لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم
_علی کارش داشت
در خونه بسته شد و خاله بیرون رفت.
_چه باد سردی اومد یهو!
به اطراف نگاه کرد
_پتوی نیایش کو!
_صبر کن الان از اتاق خاله یه پتو براش میارم
ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم درش رو باز کردن و با دیدن چرخ خیاطی وسط اتاق و پارچههایی که کنارش بود فهمیدم صبح عفت خانم اینجا چیکار داشته.
پس خاله قصد داره دوباره شروع به کار کنه.
علی اگر متوجه بشه خیلی ناراحت میشه. خاله به خاطر خیاطی زیاد گردن درد گرفته بود و چشمش ضعیف شده بود.
پتویی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
با احتیاط روی نیایش انداختم چادرم رو برداشتم. درسته علی گفت بمونم پیش زهره ولی دلمنمیاد تنهاش بزارم
_زهره من میرم بالا
_عه! بمون حرف بزنیم
_برم ببینم شرایط علی چه جوریه. اگر خواب باشه میام پیشت
_زود بیای ها!
با سر تایید کردم و از پله ها بالا رفتم
وارد خونهشدم. علی با گوشی حرف میزد و از دیدنم کمی تعجب کرد
_باشه پس نوبتم رو عوض کردی؟
_به خاطر پدربزرگم میگم. وگرنه برام فرقی نداره
_یه شب قبل هم خوبه.
_پس من فردا شب بیام؟
_لطفت رو فراموش نمیکنم. دستت درد نکنه
_یا علی
تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد
_پس چرا اومدی؟
کیفم رو روی مبل گذاشتم
_فکرکردی فقط خودت بی طاقتی! دلم تنگ شد
آهسته خندید
_فردا صبح خونهم. ولی انقدر خستهم که میخوام از الان تا ظهر بخوابم
_چه خوب. پس صبحانه با همیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت107 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت108
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای بسته شدن در خونه که اومد مرتضی تشرمانند گفت
_این دیلاق از کجا میدونست که قراره امروز بری بهشت زهرا؟
با اینکه به مرتضی ربط نداره ولی هول شدم
_نمیدونم
چشم غرهای بهم رفت و تن صداش رو بالا برد
_مریم
بیچاره مریم! یعنی مرتضی فهمید؟
مریم دستپاچه بیرون اومد
_بله!
_مامان رو حاضر کن بگو ماشین مهرداد رو گرفتم دو ساعت دیگه غزال رو میرسونم و برمیگردونم، بعدش میبرمش دکتر. امروز وقت داره
مریم نفس راحتی کشید
_باشه
مرتضی نگاهش رو به من داد
_جلوی در منتظرتم. زود باش
با سر تایید کردم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم در رو که بست مریم گفت
_وای غزال خدا خیرت بده. داشتم بدبخت میشدم.
_مریم زنگ بزن امیرعلی بگو حالا حالاها اینوری نیاد. تو هم میخوای باهاش حرف بزنی همون تلفنی حرف بزن.گوشهی حیاط که جای پچپچ نیست
خودش رو مظلوم کرد
_مامانم همهش کنار تلفن خوابیده. چه جوری زنگ بزنم
_بیا گوشی منو بگیر
صدای بوق ممتد ماشین، از جلوی در خبر از کلافگی مرتضی میده.
_برم این الان باز خُل میشه
چادرم رو جمع کردم و با عجله سمت در رفتم
سوار ماشین شدم و برعکس بوق هایی که از کلافگی میزد و اخم و چشم غرهی تو حیاطش آروم و مهربون گفت
_مستقیم بریم بهشت زهرا؟
سوالی نگاهش کردم
_مگه جای دیگه هم کار داریم؟
ماشین رو روشن کرد
_نه، ولی گفتم شاید بخوای جای دیگه هم بری
متعجب از این لحن مهربونش که تا امروز سابقه نداشته به روبرو نگاه کردم
_نه من جایی کار ندارم! برو بهشت زهرا
راه افتاد و با احتیاط از کوچه بیرون رفت.
_یه روز اگر دوست داشتی بیا ساندویچی ما
_من درس دارم وقت نمیکنم
_سر خیابون بغلیه. جاش خیلی خوبه. ان شالله درآمدشم بالاست. این دو روز که فروشمون عالی بوده
_خدا روشکر. سر راه وایسا یه شاخه گل هم بخرم
نفس سنگینی کشید و حرفی نزده. عصبی ماشین رو کنار کشید شیشه رو پایین داد. دستش رو از ماشین بیرون برد و فریاد کشید
_بیا برو دیگه. چیه چسبوندی به من!
مخاطبش رانندهی ماشین عقبی بود
به عقب برگشتم و با دیدن همون ماشین شاسی بلند مشکی از ترس قالب تهی کردم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت109
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اولین بار تصویر ناواضحی از رانندهش دیدم. فوری جلو رو نگاه کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با سرعت از کنار ماشیمون رد شد
_مرتیکهی تازه به دوران رسیده! پشت ماشین هی چراغ میزنه.
چشمم رو از شدت ترس بستم و مرتضی متوجه حالمشد. ماشین رو گوشهای پارک کرد و نگران گفت
_خوبی غزال؟!
با سر تایید کردم
تچی کرد و پشیمون از فریادی که زده گفت
_من داد زدم ترسیدی!
آب دهنم رو پایین دادم و چشمم رو باز کردم
_نه. خوبم، مرتضی برو زودتر برسیم که وقت دکتر خاله دیر نشه
ماشین رو خاموش کرد
_دیر نمیشه. صبر کن یه آبمیوه برات بگیرم
دستگیره رو کشید و پیاده شد
اگر مرتضی بفهمه این، چند وقتیه که دنبال ما راه افتاده تا یه شر درست نکنه ساکت نمیشینه.
اگر خواستگار بهارهست چرا دنبال من و نسیم راه افتاده! مگه ادم انقدر پیلهی دوستای زن آیندهش میشه!
مرتضی با ابمیوی پاکتی که خریده بود برگشت نی رو داخلش فرو کرد و سمتم گرفتم
_بخور.
ابمیوه رو ازش گرفتم و بی میل کمی خوردم
_ترسو نبودی! با یه داد رنگ و روت پرید؟
چی بگم که دست از سرم برداره
_از داد تو نترسیدم. نگرانشدم که باهاش درگیر نشی
خیره نگاهم کرد و با لبخند کمرنگی که روی لبهاش ظاهر شد نگاهش رو به روبرو داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_نگران نباش. دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. هم به خاطر قولم به مامان، هم برای آینده
آبمیوه رو روی پام گذاشتم
_خیلی خوبه که حواست به آیندهت هست
با لبخند سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد.
خدایا اگر ماشین باعث این اخلاق خوب مرتضی شده یه ماشین بهش بده یه جماعتی رو از دست بدخلقی هاش نجات بده.
صدای گوشی همراهم بلند شد از کیف بیرون آوردمش و با دیدن شمارهی نسیم تماس رو وصل کردم
قبل از هر حرفی صدای گوشی رو کم کردم تا مرتضی چیزی از حرفهای نسیم رو نشنوه. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
ناراحت گفت
_سلام. من با این بهارهی نچسب اومدم خرید. بعد این پول نیاورده. پرو پرو تو چشم من نگاه میکنه میگه الان طلا بفروشم ضرر میکنم. تو بده من دو ماه دیگه بهت میدم. خب من اگر پول داشتم توعه سو استفاده چی رو چرا با خودمون شریک میکردم.
_بگو من از کجا بیارم!
_گفتم بهش. میگه چک بده
_اگر دو ماه دیگه نداد چی؟
_به خدا نمیدونم چیکار کنم. انقدرم دستور داره. دو روزه با پول من میریم خرید کلی جنس انتخاب کرده دستور داده. روزسوم تازه میگه طلا نفروختم من اگر میدونستم این میخواد اینحوری کنه غلط میکردم همه چیز رو اصل و درجه يک بخرم
مرتضی گفت
_رسیدیم
نیم نگاهی بهش انداختم
_نسیم جان من با پسرخالهم اومدیم بهشت زهرا. بعدا باهم حرف میزنین.
_باشه برو فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. یه حسی بهم میگه بهاره برای ما دردسر ساز میشه
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت110
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو پارک کرد
هر دو پیاده شدیم. مرتضی اطراف رو نگاه کرد
_برم آب بیارم؟
مشمای دستمرو بالا آوردم
_آوردم. انقدر که اینجا درگیر پیدا کردن آب شدم و وقتم رفته دیگه از خونه میارم.گل هم نخریدیم.
_اون ندید بدید اعصابم رو خورد کرد یادم رفت. الان میرم میگیرم
خواست سمت ماشین بره که فوری گفتم
_نه دیگه ولش کن. باشه برای دفعهی بعد. لبخندی زد نگاهش رو ازم گرفت.
_از این به بعد هر هفته خودم میارمت
لبخندی زدم و همقدم شدیم.
_پنجشنبه ها معمولا شلوغه، شریکت ناراحت نشه تنهاش میزاری!؟
سرش رو بالا داد
_نه. ناراحت نمیشه. خودش قراره با نامزدش بره شما یکهفته نباشه
همزمان صدای زنگگوشیش بلند شد. از زجیب اُورکتش بیرون آورد کمی اخم کرد
_این دیگه چی میگه!
_کیه؟
بی اهمیت سرش رو بالا داد و نگاهم کرد
_غزال یه وقت دایی زنگ زد بهت حواست باشه من از بنگاه رفتنت حرفی بهش نزدم. اگر فهمیده باشه امیرعلی گفته
_اون نمیگه
کلافه نفسش رو بیرون داد و تماس تلفتنش رو وصل کرد
_سلام دایی!
_هستیم.
_نه دیگه رفتم با دوستم شریک شدم.
_زدیم تو کار ساندویچی...
به قبر مامان اشاره کردم و آهسته گفتم
_من میرم سرخاک
با سر تایید کرد و قدم زنان ازم فاصله گرفت.
با اینکه مرتضی به دایی اجازهی دخالت تو کارهاش رو نمیده ولی باز دایی کار خودش رو میکنه.
کنار سنگ قبر درب و داغون مامان نشستم و آه پر حسرتی کشیدم.
_سلام مامان
بغضم گرفت
_الهی دورت بگردم. شرمندهت شدم. خودت که دیدی چی شده بود...
چشمم پر اشک شد
_قول میدم با اولین درآمدم برات سنگ بخرم.
سایهی مرتضی رو روی خودم احساس کردم
_شک ندارم امیرعلی به دایی گفته من نذاشتم بیارت اینجا
اشکم رو پاک کردم.
_مگه دایی حرفی زد.
کنارم نشست، سرش رو بالا داد و با سنگ کوچیکی که دستش بود روی قبر مامان زد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_امیرعلی فضول نیست
یکی از ابروهاش رو بالا دادو طوری که از دفاعم از امیرعلی ناراحت شده کمی طلبکار نگاهم کرد.فاتحه خوندنش تموم شد.
_تصمیم گرفتم خودم تکلیف این ازدواج رو یکسره کنم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
با سر و صدای مهشید چشمم رو باز کردم.
_همهش همین رو میگی؟
رضا مثل همیشه تلاش داشت کنترلش کنه تا صداش بالا نره
_چهخبرته مهشید! همه خوابن
دست علی رو آروم از روی شکمم برداشتم و روی تخت گذاشتم. سرجام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.یه روز دانشگاه نداشتم میخواستم بخوابم که اونم به لطف مهشید نشد. آروم که علی رو بیدار نکنم از تخت پایین اومدم. از اتاق بیرون رفتم و آهسته در رو بستم که علی از سر و صدای مهشید بیدار نشه. نمیدونم زهره رفته یا هنوز هست. با این سر و صدا اگر باشه حتما یه دعوا راه میندازه
زیرکتری رو روشن کردم و کمی نون از فریزر بیرون گذاشتم. دست و صورتم رو شستم و چایی دم کردم.
این دو تا هنوز آرومنگرفتن. بیچاره خاله چه استرسی از ایندو تا داره با حضور زهره چند برابر هم میشه.
نگاهی به ساعت انداختم.ضعف کردم. بهتره علی رو بیدار کنم صبحانه بخوریم. وارد اتاق خواب شدم. روی تخت کنار علی نشستم. نگاهمبه عکس روی میز افتاد. هر دو با لباس احرام.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم
_حاجعلی بیدار نمیشی؟
با صدای گرفتهای گفت
_بیدارم. مگه این دو تا میزارن آدم بخوابه!
_دیگه ساعت نُه شده.
سرجاش نشست
_چشونه این دو تا؟
_نمیدونم. متوجه نشدم. ضعف کردم علی پاشو بیا صبحانه
پاش رو از تخت پایین گذاشت
_خب یه چی بخور.
ایستادم و سمت در رفتم
_تنها که مزه نمیده.
لبخندی زد و پشت سرم بیرون اومد. سر و صدای مهشید و رضا هنوز بلنده
_چایی نریز برم نون بگیرم
_نمیخواد. تو فدیزر داشتیم گذاشتم بیرون
صدای جیغ مهشید باعث شد تا اخمهای علی توی هم بره
_بیشتر از هزار بار به رضا گفتم مهشید بدرد تو نمیخوره. گوش نکرد که نکرد. کلا حقوقش رو میریزه پای خواسته های مهشید بازم انگار نه انگار
سینی چایی رو روی میز گذاشتم و از بالکن بیرون رو نگاه کردم. ذوق زده گفتم
_علی یکم بارون میاد صبحانه رو بیرون بخوریم؟
جلو اومد و پرده رو کنار زد
_خیس نشیم!
_نه. نمنم میاد
با لبخند نگاهم کرد
_پس بزار کمکت کنم
روسری سرم کردم وسایل رو داخل بالکن بردیم و روی میز و صندلی آهنی سفیدی که عمو روی جهیزیهم خریده بود نشستیم
با ذوق به آسمون نگاه کردم
_وای علی من انقدر بارون مهر رو دوست دارم! هم هوا هنوز گرمه هم نمنم بارون میزنه تو صورت آدم. تو چی؟
لقمهای گرفت و توی دهنش گذاشت
_من فقط تو رو دوست دارم
همونطور که سرم رو به آسمون بود خندیدم و با عشق نگاهش کردم
_منمتو رو دوست دارم
لقمهای سمتم گرفت. صدای بلند خاله رو شنیدیم
_میلاد بیا تو. خیس میشی سرما میخوری
میلاد گفت
_پس چرا علی و رویا بیرونن!
از حرف میلاد خنده رو لب هام نشست و ابروهای علی بالا رفت
_این از کجا فهمید ما بیرونیم!
_نمیدونم.
_بیا تو ببینم! تو چیکار اونا داری!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
miro-almdar-nayamd.mp3
2.13M
نوحه دودمه مهدی میرداماد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد🖤
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت110 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک کرد هر دو پیاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت111
💫کنار تو بودن زیباست💫
ابروهام بالا رفت
_مثلا چیکارکنی؟
_میخوام خیلی جدی به دایی بگم که نه تومیخوای نه امیرعلی. شاید دست از سرت برداره
اگر بحث همون خونهای باشه که امیرعلی داشت به مریم میگفت، دایی به این سادگی کوتاه نمیاد.
همه میدونن مال و اموالِ دایی به جونش وصله و عمرا از یه هزار تومنش بگذره. الان که پای یه خونه هم وسطه
_به نظرم حرف نزن تا خود امیرعلی بگه. اونا پدر و پسرن بیشتر بلدن با هم راه بیان
_اون امیرعلی بی عرضه هیچی بلد نیست
_اینطوری هم نیست. دایی خیلی سرسخته
کلافه گفت
_پس بشینیم دست روی دست بزاریم که آیندهت نابود بشه!
_نه. اول و آخر من باید بله سر عقد رو بگم که نمیگم. فقط امیدوارم کار به اونجا نرسه
نفس سنگینی کشید. دست دراز کرد و بطری آب رو برداشت. درش رو باز کرد و روی قبر ترکخورده و خراب مامان ریخت.
_سنگ قبر خاله هم خیلی داغون شده! باید عوضش کنیم
آهی کشیدم و به ترک های قبر نگاه کردم
ناراحت گفت
_غصه نخور. خودم با اولین درآمدم عوضش میکنم.
لبخند بی جونی رو لبهام نشست.
_ممنون
دلم میخواد خودم عوض کنم. خدا کنه مزون برای من زود به درآمد بیفته. تا سفارش نگیریم و کاری ندوزم که درست نیست حرفی از پول بزنم. فعلا کل مزون رو پول های نسیم و تو مغازهی مادر بزرگ نسیم داره بنا میشه. من عملا هیچ کاری نکردم
_تو فکر نرو غزال! درستش میکنم
آهی کشیدم. مفاتیح کوچیکم رو از کیف بیروم آوردم و شروع به خوندن سورهی یس کردم.
مفاتیح رو بستم و به مرتضی که با صبر و حوصله کنارم مونده بود نگاه کردم.
_دستت درد نکنه. برگردیم خونه
لبخندش دندون نما شد.
_خواهش میکنم. انجام وظیفهست.
ایستادو لباسش رو تکوند و گفت
_از هفتهی بعد یه زیر انداز بیاریم اینجوری هم چادرت خاکی شد هم پامون درد گرفت.
ایستادم و کیفم رو برداشتم. یه چیزی بگم شاید بیخیال بشه
_من زیاد دنبال پنجشنبه نیستم وسط هفته هم، وقت کنم میام
_خب صبر کن من هر هفته با ماشین میارمت دیگه!
_آخه یه وقتا از دانشگاه دلم میگیره میام
_نه. صبر کن آخر هفته میایم
پنجشنبههام از دست رفت! اینجوری که مرتضی چسبیده به من برای کار کردن تو مزون باید ساعت کلاس هام رو تغییر بدم.
بدبختی من اینجاست که مرتضی خودش دانشگاه رفته و از این چیزا سر در میاره.
شاید بهتر باشه یکم ازش در رابطه با کار و شغل بپرسم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت112
💫کنار تو بودن زیباست💫
سوار ماشین شدیم.
_مرتضی تو برای آیندهت چه تصمیمهایی گرفتی!؟
از سوالم جا خورد.
_برای کدوم قسمتش؟
_مثلا دوست داری چه جور دختری رو بگیری؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد و لبخند ریزی روی لبهاش نشست و ماشین رو راه انداخت.
_دوست دارم خانمم خونهدار باشه
نا امید نفسم رو بیرون دادم. این کلا با کار کردن زن مخالفه. کاش میتونستم خونه رو عوض کنم. باید دنبال راه دیگهای باشم تا ساعتهای کار تو مزون رو بتونم بیرون از خونه باشم.
_البته بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف اگر تشخیص بدم که میتونه از پس خودش بربیاد میتونه سر کار هم بره.
نفس سنگینی از کلافکی کشیدم. بیچاره اونی که زن تو بشه.
_تو مریم رو میشناسی خواهرتِ. میدونی که از پس خودش برمیاد. دختر سرسنگین خوبی هم هست. اگر بخواد بره سرکار موافقی!
کمی اخمهاش توی هم رفت
_خودش گفته بیای بگی؟!
وای برای مریم یه شر درست کردم!
_نه. مریم اصلا دنبال این حرف ها نیست! فقط میخوام نظرت رو بدونم.
با این سوال انگار اوقاتش تلخ شد
_نه نمیزارم بره سرکار.
حرصم رو دراورد. برای اینکه تلافی کنم گفتم
_بیچاره ما زنها که اختیارمون افتاده دست شما مردا
نیم نگاه تیزی بهم اندخت و پشیمون از نظری که داده تچی کرد.
_آخه مریم آدم سر کار رفتن نیست که!
حالا که پشیمون شده و کوتاه اومده بهترین فرصته خودم رو بگم. سمتش چرخیدم و به خیره شدم
_من چی؟ من آدم سرکار رفتن هستم؟
ابروهاش بالا رفت و کمی فکر کرد.
_تو که...اختیارت دست من ...نیست! دایی باید تصمیم بگیره.
_حالا تو فکر کنم منم مثل مریم. موافقی؟
کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و سمت گردنش کشید. کمی اخم کرد
_تو مثل مریم نیستی. این بحثم تموم کن
جوری اخمهاش رو توی هم کرد که دیگه جرئت نکنم حرفی بزنم
باید به فکر راهی برای پیچوندنشون باشم. خدا کنه بتونم. هم درآمد داشته باشم هم شرمندهی نسیم نشم.
کلافگیش روی رانندگیش تاثیر گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد.
این برای من که از سرعت نمیترسم اصلا نگران کننده نیست ولی ماشین دستش امانته
_خیلی خب حالا! فقط سوال پرسیدم درست برو ماشین دستت امانته. فقط توی این اوضاع مالی خسارت دادن رو کم داری.
سرعتش رو کم کرد اما اخمهاش باز نشد
با خنده گفتم
_رفتنه من آبمیوه لازم شدم الان تو.
نبم نگاهی بهم انداخت. اخم از پیشونیش رفت و لبخندکمرنگ رضایت بخشی روی لبهاش نشوند.
به قول خاله اخلاقش مثل ابر بهاری میمونه.
یه وقت خوش اخلاقه بلافاصله اخمهاش میره تو هم و دوباره با یه حرف ساده لبخند میزنه. متفکر گفت
_اختیار تو با داییِ. اگر یه روز اختیارت دست من بود و دایی خودش رو کنار کشید من با سرکار رفتن تو مشکلی ندارم
اصلا نمیتونم به این حرفش اعتماد کنم. بعد هم زهی خیال باطل. دایی خودش رو بکشه کنار اختیار من دست خودمه و عمرا بزارم دست تو بیفته.
ادامه داد
_سعی میکنم حواسم بهت باشه. می تونی رو من حساب کنی.اگر هم حرفی بینمون باشه مطمعن باش به هیچ کس نمیگم.
این روی مرتضی رو ندیده بودم که امروز دیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت112 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو بر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت113
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس سنگینی از حرف های مرتضی کشیدم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم نسیم دو دست هام شروع به لرزیدن کرد. زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم و رد تماس رو زدم. فوری براش تایپ کردم
"کنار پسرخالهم هستم"
پیام رو ارسال کردم
_کی بود؟ چرا رد زدی!
توی سرم احساس سبکی کردم. باید به خودم مسلط باشم.
_نسیم بود رد نزدم قطع کرد.
توی لیست شمارهی نسیم رو پیدا کردم و شمارهی رو گرفتم
_الان زنگ میزنم ببینم چیکار داره
جوری قلبم تند میزنه که روی نفس کشیدنم تاثیر گذاشته و ریتمش رو تند کرده و خیلی سخته آروم نفس بکشم. صدای گرفتهی نسیم تو گوشی پیچید.
_بله
_سلام کار داشتی زنگ زدی؟
آهسته خندیدد
_چیه پیش پسرخالهی بزرگوار بودی نسیم دو زنگ زده میخوای بندازی گردن من؟
به اجبار لبخند زدم و زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم
_دستت درد نکنه من خودم جزوه دارم. شما چیکار کردید؟
آهی کشید و مضطرب گفت
_مجبور شدم چک بکشم. غزال بابام خبر نداره دسته چک گرفتم. بفهمه گرفتم و بی اجازهش دادم دست مردم پوستم رو میکنه.
_درست میشه. نگران نباش.
_دارم از نگرانی میمیرم. اگر پول نیاره عملا بدبخت میشم.
_به خدا نمیدونم چی باید بگم. کاری از دست من برمیاد؟
دوباره آهی کشید
_نه. فقط شنبهی هفتهی پیش اعلام کردن که این هفته هر دو کلاس تعطیله به جاش پنجشنبه کلاس داریم افتتاحیه رو انداختم شنبه.
_یعنی پس فردا! آماده میشه؟
_آره.میتونی بیای کمک
درمونده به رو به رو خیره شدم
_شرمندهم نسیم جان
_عیب نداره. فقط شنبه رو حتما بیای ها
_اون رو میتونم.
_میگم غزال اگر لازم بشه تو هم دسته چک بگیری میگیری؟
تا الان که هیچ کاری برای مزون نکردم. خجالت میکشم بگم نه.
_آره عزیزم. حالا همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم
_باشه. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. مرتضی ماشین رو جلوی در پارککرد. با دیدن پراید مهدیه جلوی در، هر دو لبخند زدیم و پیاده شدیم
حضور مهدیه توی این خونه به همه آرامش میده. با وجود سه تا بچه و یه توراهی اصلا از رفت و آمد به خونهی مادرش کم نکرده و هفتهای سه بار میاد اینجا.
گاهی با خودم میگم شاید به خاطر همین توجه زیادش به خانوادهش، خدا به مالشون برکت داده. وگرنه شوهرش یه کارمند سادهست و مثل بقیهی کارمندها باید وسط های برج کم بیاره.
مرتضی در رو باز کرد و خواستم داخل برم که نگاهم به زری خانم افتاد. با عجله وسیلهای رو توی آژانس گذاشت و خودش و زینب نشستن و رفتن.
_برو تو دیگه!
با صدای مرتضی نگاه ازشون برداشتم و وارد خونه شدم
_غزال نرو بالا. بیا کمک کن مامان رو حاضر کنیم ببرمش دکتر
_باشه
کفشم رو درآوردم و وارد راهرو شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت31
🍀منتهای عشق💞
چایی علی رو شیرین کردم و لقمهای که برامگرفته بود رو برداشتم.
_ساعت چند میری؟
نگاهی به آسمون انداخت
_سه. شدت بارون بیشتر شدا!
_هنوز نمنم هست!
صدای خاله رو شنیدم
_زهره به خدا بخوای حرف بزنی زنگ میزنم مسعود بیاد ببرت
زهره گفت
_مامان جان خونه حرمت داده. اینبه چه حقی تو خونه داد میزنه!
ابروهای علی بالا رفت و من به زور جلوی خندهم رو گرفتم
_خُبِ خُبِ! هر کی ندونه فکر میکنه تو چه دختر نجیبی بودی. کاری به کار مهشید نداشته باش
علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد. آهسته گفتم
_زهره فقط اومده حال مهشید رو بگیره
_اینکارش فقط دعوا درست میکنه. درست کردن رفتار مهشید فقط از عمو برمیاد. اونبار بهش گفتم میگه تو مثل برادر بزرگش هر جا لازم بود بهش تذکر بده جلوش وایستا.
چند باری گفتم بهش، ولی درست نیست. یا رصا باید جلوش وایسته یا خود عمو
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. علی ایستاد و لیوان ها رو توی سینی گذاشت
_پاشو بریم داخل. سرما میخوریم
_تو برو منم الان میام
سینی رو برداشت و وارد خونه شد. گلدون ها رو کمی از دیوار بالکن فاصله دادم تا بارون بهشون بخوره.
از بالا پایین رو نگاه کردم. خاله با عجله ملافهای که شسته بود رو جمع میکرد. در خونه باز شد و رضا با مشمایی که دستش بود داخل اومد
خاله نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت
_کنسرو ماهی برای چی خریدی! مگه زنت معدهش بهم نریخته؟
رضا مشما رو بالا آورد
_خودش گفت. میگه هوس کردم
خاله تچی کرد و گفت
_ناهار بیاید پایین. بگو مامانم دعوت کرده
رضا خوشحال قدمی سمت مادرش برداشت
_الهی دورت بگردم دستت درد نکنه
_بیا تو دیگه!
سر چرخوندم و به علی نگاه کردم
_خیس خیس شدی!
دستی به سرم کشیدم و سمتش رفتم
_من بارون رو دوست دارم
از جلوش رد شدم. در بالکن رو بست
_منم دوست دارم. ولی سرماخوردن تو رو اصلا دوست ندارن.
به مبل اشاره کرد
_بشین یه چایی برات بیارم
سمت آشپرخونه رفتم
_خودم میریزم.هوا که سرد نیست نگرانی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
آخرین قاشق غذا رو توی دهنش گذاشت
_کی برمیگردی!
_بستگی به کار داره. ولی تا صبح منتظرم نباش. شاید بیام شاید نیام.
_صبح با کی برم دانشگاه؟
_حسین رو میفرستم
نگاهی به ساعت انداخت و ایستاد و سمت اتاق خواب رفت. با اینکه به این شیفت رفتنش عادت کردم ولی هر بار بغضم میگیره
خودم رو مشغول جمع کردن میز کردم که گریهمنگیره
_رویا من صبح برای مامان خرید میکنم. امشب هواشون رو داشته باش.
_باشه عزیزم
تا جلوی همراهیش کردم.
بعد از رفتنش برای اینکه جای خالیش اذیتم نکنه خودم رو سرگرم کتابهام کردم.
نگاهم به ساعت افتاد. حالا که خاله رضا رو شام دعوت کرده زشته من بالا غذا درست کنم ببرم پایین. بهتره مواد غذایی رو ببرم پایین درست کنم.
کمی مرغ و برنج برداشتم و توی مشمای مشکی پنهانشون کردم تا یه وقت مهشید نبیه آبروی خاله بره. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم.
صدای مهشید از خونشون میاد. یعنی هنوز پایین نرفته.
_رضا این مهمونی چه وقته!
_مهمونی مگه وقت میخواد؟ این همه ننهی تو ما رو دعوت کرده من گفتم مناسبتش چیه؟
_ننه یعنی چی! مگه من به زن عمو میگم ننت؟
_نه تو اصولا به مامان من هیچی نمیگی.
پله ها رو پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.
مستقیم سمت آشپزخونه رفتم. وسایل رو گوشهی آشپزخونه گذاشتم
_خاله...
_نیست.
زهره وارد آشپزخونه شد
_رفت بیرون. علی که خیلی وقته رفته چرا نمیای پایین!
لبخندی بهش زدم و همزمان که قابلمه رو از داخل کابینت بیرون آوردم گفتم
_درس داشتم. میلادم برده؟
_نه رفته کوچه. شام میزاری؟
_آره. منم پایینم. علی نیست؟
_الان مسعود زنگ زد. گفت کارش یکم طول میکشه. فردا شب میاد دنبالم
_خوبه میتونی ازش دور بمونی. من که علی میره قلبم میگیره
با خنده گفت
_چون تو لوسی. دلتنگ کی هم میشی! علی
دلخور گفتم
_علی مگه چشه که نباید دلتنگش بشم!
خیاری از داخل یخچال برداشت
_هیچی بابا ولش کن. من تا صبح از عیب های علی بگم تو دفاع میکنی
از آشپزخونه بیرون رفت کمی تن صدام رو بالا بردم
_آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نمیخوادا!
با خنده گفت
_میدونم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت113 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت114
💫کنار تو بودن زیباست💫
در رو باز کردم اول من و بعد مرتضی وارد شدیم. مهدیه از اینکه با هم برگشتیم خوشحال نگاهمون کرد.
مرتضی سلامی گفت و رو به مریم با تشر گفت
_پس چرا مامان رو حاضر نکردی!
مریم نگاه دلخوری به برادرش انداخت
_یه جوری میگی انگار بچه کوچیکه! هر چی میگم، میگه من دکتر نمیام
مرتضی نگاه درموندهش رو به مادرش داد
_مامان...
خاله با اخم گفت
_مامان و درد! چیه هر روز هر روز منو میبری دکتر اونم میگه هیچی نخور. من نمیتونم نخورم
مرتضی کلافه گفت
_لا الهالا الله! مامان کم مونده دیگه منفجر ...
مهدیه حرف برادرش رو قطع کرد
_حالا امروز آمادگیش رو نداره بزار یه روز دیگه
_من امروزم با کلی حرف نرفتم مغازه. مهرداد تنهایی نمیتونه!
خاله با گریه گفت
_چرا دست از سر من برنمیدارید!
مهدیه خودش رو سمت مادرش کشید
_به خدا به خاطر خودته. الهی دورت بگردم ان شالله خدا عمر با عزت بهت بده. ما بزرگ شدیم از پس خودمون برمیایم ولی نرگس بهت نیاز داره. به خاطر نرگس پاشو برو دکتر
خاله تسلیم شد و گفت
_باشه ولی بعدش اذیتم نکنید
مهدیه لبخند رضایت بخشی زد و گفت
_چشم
مریم با عجله لباس های خاله رو جلو آورد
_بیا بپوشیم
بیچاره میترسه مادرش پشیمون بشه. نرگس با کیف مدرسهش حاضر و آماده بیرون اومد
_آجی من حاضرم
مرتضی گفت
_کجا به سلامتی!
_قراره برم خونهی آجی بمونم
نگاهم سمت خاله رفت جوری که هیچ کس متوجه نشه رو به مرتضی ابرو هاش رو بالا داد. مرتضی کمی اخم کرد و نگاهش رو به نرگس داد
_لازم نکرده. تازه اونجا بودی
نرگس ناراحت به مادرش نگاه کرد
_مامان... من میخوام برم
خاله روسریش رو سرش کرد و گفت
_هر چی داداشت میگه بگو چشم
مهدیه ناراحت نگاهش بین نرگس و مادرش جابجا شد
_من بهش قول دادم مامان!
_من نمیدونم مادر مرتضی میگه نه
مهدیه نگاه پر از خواهشش روبه مرتضی داد. مرتضی اخمش رو پرنگ تر کرد و با لحن تندی به نرگس گفت
_نه یعنی چی نرگس! حالیت نمیشه؟!
نرگس با بغض سمت اتاق برگشت. خاله دستش رو تکیهی زمین کرد تا بایسته که مرتضی سمتش رفت و رو به مهدیه که دلخور میخواست کمک کنه گفت
_تو با این حالت بمون عقب. غزال میاد
فوری جلو رفتم. بلند کردن خاله کار سختیه ولی دیگه چارهای نیست.
_نمیتونم بلند شم. ماشین رو بیار جلو چهار دست و پا خودم میام سوار میشم
مرتضی تچی کرد و بیرون رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۶ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂