eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
180 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدنم خندش گرفت. _ اوووه چه خبره! انگار چی شده. _ شقایق دیگه گوشی نیار مدرسه. برم خونه خالم حسابی دعوام می‌کنه. همین الانم کلی سین جینم کرد که گوشی مال کیه. _ نترس من لو نمیرم.‌ بدو زود برگردیم بالا، که الان تابلو میشیم. با سرعت به کلاس برگشتیم. تمام مدت فکرم پیش زهره بود. زنگ‌ آخر‌ به صدا در اومد.‌ همراه با شقایق به خونه برگشتم. ازش خداحافظی کردم و پشت در خونه ایستادم.‌ زنگ رو فشار دادم‌ و چند لحظه بعد صدای اومدم علی رو شنیدم. دیگه نرفته سر کار و این یعنی اوضاع زهره اصلا خوب نیست. در رو باز کرد. سلام کردم و داخل رفتم. جوابم رو آهسته داد و گوشه‌ی حیاط نشست. بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم. زهره گوشه‌ی اتاق نشسته بود و هنوز مانتو مدرسش رو در نیاورده بود.‌ صدای غرغر خاله هم مثل همیشه تو خونه پخش بود. _ همین رو می‌خواستی دیگه! الان که حرمتت شکسته شد راحت شدی؟ هم خودت اذیت شدی، هم برادر زحمت‌کش بیچارت. من‌ نمی‌دونم چه دردی به جونته دختر! بشین سر درس و مشقت. فقط بدونم این‌ کیه که تو مدرسه تو رو به این راه کشیده، من‌ می‌دونم با اون. زهره با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. کیفش که وسط اتاق افتاده بود رو برداشتم و کنارش گذاشتم. آهسته کنار گوشش گفتم: _ چی شد؟ بغضش سر باز کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. با صدای عصبی خاله ناخواسته ایستادم. _ تو کی اومدی؟ _ سلام. الان. یک‌ قدم سمتم برداشت و تهدید‌وار گفت: _ تکلیف تو رو هم امروز مشخص می‌کنم. _ به من چه خاله! _ با گوشی کی زنگ زدی خونه؟ با این همه عصبانیت، اگر اسم شقایق رو بیارم، همین الان میره در خونه‌شون. سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم. تن صداش رو بالا برد. _ با تواَم‌ رویا؟ نگاهی به در خونه کردم و به حالت التماس گفتم: _ خاله تو رو خدا آروم‌، می‌شنوه. _ اشتباه من از اول ملاحظه‌ی شما بوده؛ دیگه خبری نیست. میگی با گوشی کی زنگ زدی یا صداش کنم یه دونم تو گوش تو بزنه، که حرف بزنی.‌ برای نجات خودم و آروم کردن خاله، الکی گفتم: _ ملیحه؛ ملیحه سلطانی. _ من فردا میام مدرسه، تکلیف شما رو مشخص می‌کنم. این رو با عصبانیت گفت و به آشپزخونه برگشت. میلاد از پله‌ها پایین‌ اومد و روبروم ایستاد. نگاه دلسوزانه به زهره انداخت و به دیوار تکیه داد. دست زهره رو گرفتم و کنار گوشش گفتم: _ بلند شو بریم بالا؛ تو چشم نباشی بهتره. با کمکم ایستاد. کیفش رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتیم.‌ وارد اتاق شدیم. ناخواسته نگاهم به صورت سرخش کشیده شد. گوشه‌ی اتاق کز کرد و دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گریه کرد. کنارش نشستم. _ عیب نداره، بسه دیگه. _ می‌تونی یه کاری کنی؟ _ چکار؟ _ زنگ بزن‌ به دایی، بگو بیاد. _ اون‌کار داره، نمیاد. _ شرایط خونه رو بگو، حتما میاد. من جرأت ندارم دیگه بیام‌ پایین. _ باشه. میرم‌ پایین‌ زنگ‌ می‌زنم. _ الان برو. یه دعوای دیگه هم وقتی رضا بیاد داریم! _ چند بار گوشی برده بودی مدرسه؟ _ هفت هشت بار.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ الهی دورت بگردم؛ به خدا این پسر خوب نبود. دیروز جلوی دَرِ دانشگاه می‌خواست انگشتر دستم کنه! _ تو که گفتی ندیدیش! _ جلوی رضا که نمی‌تونستم بگم؛ به بابا می‌گفت. هم آبروی من می‌رفت، هم شما. انگشتر درآورده، پررو پررو میگه بیا دستت کنم. بعد من دارم باهاش حرف می‌زنم، مخالف حرفش بودم، گفت یک کلام نه، خداحافظ. گوشی رو قطع کرد‌. مامان خیلی پررو بود‌! به خدا خوب نبود.‌ _ تو نفر بعدی هم بیاد، بازم بهش میگی نه. _ دیگه به خدا نه نمی‌گم. شما و بابا تأیید کنید، چشم. _ ببینیم و تعریف کنیم! دستش رو گرفتم و بعد از اینکه خونریزی بند اومد با چسب براش بستم. ازش خداحافظی کردم و به دانشگاه رفتم. هنوز پام رو تو دَر دانشگاه نذاشته بودم که با صدای مردی سمتش برگشتم. _ خانم‌‌ مهرفر؟ نگاهش کردم. حتی یک بار هم ندیدمش! آشنایی نسبت بهش ندارم. پس اسم من رو از کجا می‌دونه! دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم و سؤالی پرسیدم: _ با من هستید؟ _ مگه شما خانم مهرفر نیستید؟ _ بله هستم! کارتش رو از جیبش بیرون آورد. _ لطفاً با من تشریف بیارید.‌ _ ببخشید شما!؟ به دانشگاه اشاره کردم. _ من الان کلاس دارم، نمی‌تونم باهاتون بیام. _ خانم تشریف بیارید. به چهره زنی که همراهش بود نگاه کردم. این همونیه که دیروز وقتی داشتم با سارا حرف می‌زدم بهم‌ تنه زد.‌ سارا گفت داشته حرفامون رو گوش می‌داده! دستم رو گرفت. _ باید با ما تشریف بیارید. _ ببخشید آخه کجا؟ _ اداره آگاهی. سرم یخ کرد. فکر کنم همش برمی‌گرده به کارت به کارتی که سارا از کارتم انجام داده. با ترس پرسیدم: _ ببخشید می‌شه بگید برای چه باید بیام اونجا! _ مشخص می‌شه. _ من باید به خانواده‌ام اطلاع بدم! _ اون جا بهتون اجازه می‌دیم. لطفاً تشریف بیارید. دستش رو جلو آورد. _گوشیتون رو بدید به من. _ آخه چرا باید بدم؟ _ لطفاً خانم! اشک تو چشم‌هام جمع شد. گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و توی دست‌هاش گذاشتم. _ سوئیچ‌تون لطفاً! همزمان که سوئیچ رو بهش دادم، لب زدم: _ حداقل بهم بگید چی شده؟ _ گفتم‌ که مشخص می‌شه. همراهشون سوار ماشین به مقصدی که نمی‌دونستم کجاست، راه افتادم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پری طوری که حرفش رو باور نکرده گفت _گفت ما ببریم؟ گلنار روی یکی از سکوها دراز کشید و چشم هاش رو بست _به من‌ گفت، منم پیغام‌ رسوندم. میخوای ببرید میخوای نبرید. عواقبش هم‌پای خودتون. پری از خدا خواسته ایستاد و سمت پرده‌ای که پشتش دیگچه ها رو نگه میداشتن رفت _هر کی ندونه تو میددنی که من چقدر دوست دارم از اینجا بیرون برم.‌ حرفت رو باور کردم الانم میبرم ولی عواقبش پای خودتِ نه ما آفتابه لگنی برداشت و پر از آب کرد و چند تا حوله‌ی تمیز و سفید روی پام گذاشت. _پاشو بریم _نعیمه خانم گفت بیرون نریم _گفتم که به خاطر شاهرخ‌خان میگفتن. الان که رفته دیگه ما آزادیم. نیم‌نگاهی به گلنار که از خستگی خوابش برده بود انداختم و ایستادم. پری خوشحال آفتابه رو داخل لگن گذاشت و سمت در رفت.‌ دنبالش راه افتادم. دلشوره‌ی عجیبی گرفتم ولی از قوانین اینجا سر در نمیارم. خودم رو دست پری سپردم و از پله ها بالا رفتیم‌. راهروی بالا به لطف روشنی آسمون زیبا تر به نظر میرسیه چه خوب که فقط با نرده های چوبی حائلی ایجاد کردن و کامل به حیاط دید داره. ناخواسته نگاهم سمت در رفت و لبخند رو لب هام نشست.‌ از این‌بالا تا حدودی به بیرون هم دید داره. یعنی اگر صبح زود بیام اینجا و بیرون رو نگاه کنم شاید عزیز رو ببینم. اینجوری دیگه لازم نیست منتظر پری بمونم و هر روز به رجب التماس کنم. فقط چه جوری دور از چشم همه بیام‌ اینجا! _کجایی دختر! نگاهم رو به پری که آهسته حرف میزد دادم شاکی گفت _بیا دیگه وایسادی چی رو نگاه میکنی! لبخندم پهن تر شد و نزدیکش رفتم _از این بالا به بیرون دید داره نگاهی کرد و نفسش رو کلافه بیرون داد _بله دید داره ولی به شرطی که عزیزت سر کوچه بشینه. به نظرت میاد پشت در یا وایمیسته سر کوچه! نا امید سرچرخوندم و به کوچه نگاه کردم.‌حق با پریِ. اما شاید اومدنش رو ببینم‌ _بیا صبح زود خودم میام در رو باز میکنه میبینیم. نگاهم رو دوباره بهش دادم اما اینبار با همون غمی که از صبح داشتم و خبری از لبخندم نبود. به در بزرگی که انتهای راهرو بود اشاره کرد. _اتاق ارباب اونجاست. بیا زود بدیم برگردیم‌ پایین. باهاش همقدم شدم.‌ نا امید شدن باعث شد تا اشک توی چشم هام جمع بشه. _پشت دَر ایستادیم. چند ضربه به در زد و کمی فاصله گرفت. در باز شد و چهره‌ی منفوری که من رو از خونه‌م دور کرد رو دیدم‌ اخم وسط پیشونیش جاش رو به تعحب توی چشم‌هاش داد و اینبار با شدت بیشتری ابروهاش رو به چشم هاش نزدیک‌کرد. فوری بیرون اومد و در رو بست. هر دو ناخواسته قدمی به عقب برداشتیم. آهسته و با غیض از لای دندون هاش که بهم فشارشون میداد صداش بالا تره گفت _اینجا چه غلطی میکنید پری با صدایی که به شدت می‌لرزید گفت _گلنار گفت فخری خانم گفته براتون آفتابه لگن بیاریم همزمان که عصبی زیر لگن و آفتابه زد گفت _گلنار غلط کرد لبه‌ی آفتابه به صورت پری خورد و از دستش روی زمین افتاد.‌پری با گریه به آبی که روی زمین ریخت نگاه کرد. از ترس من هم به گریه افتادم. شنیدن صدای نعیمه کمی بهم آرامش داد _چی شده؟ پشت سرش مونس بود که توی صورتش زد و ترسیده به پری که صورتش خونی شده بود نگاه میکرد. ارباب با غیض نگاهش رو به نعیمه داد و به من‌و پری اشاره کرد _من این رو از چشم تو میبینم نعیمه خونسرد اما با اخم به هردومون نگاه کرد و گفت _اینا اشتباه کردم تنبیه‌هم میشن اما تو با این سر و صدایی که درست میکنی باعث میشی تا همه متوجه بشن! عصبی‌تر از قبل گفت _ببرشون پایین چشم‌غره‌ای به هردومون رفت _برید مطبخ الان‌میام پری با گریه گفت _نعیمه خانم به خدا سرخود نیومدیم بالا. گلنار گفت فخری خانم گفته... _من! همه‌ی نگاه‌ها سمت فخری که نفهمیدم از کی پشت مونس ایستاده رفت _من کی گفتم! گفتم به یکی بگو آفتابه لگن بیاره بالا برای عبدی‌خان! به خدا اسم‌ نبردم نعیمه گفت _فعلا برید پایین تا بیام‌ تکلیف مشخص کنم پری آفتابه و لگن رو برداشت و دستم رو گرفت و با عجله سمت پله ها رفتیم. _نعیمه من به هیچی کار ندارم. سپرده بودم دست تو _آروم باش‌پسرم. برو پیش مهمون هات من حلش میکنم _این گلنار رو همین امروز پرت کن بیرون. _چشم. خودت رو ناراحت نکن. برو از پله ها پایین رفتیم و دیگه صدایی نشنیدیم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت ۲۱۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند به دایی نگاه کردم _دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم سحر گفت _از فردا بپوش برو دانشگاه. علی گفت _این بدرد دانشگاه نمی‌خوره! سحر گفت _چرا؟‌ قشنگ با گیره ببند کنار سرت. مهم حجابه که رعایت بشه علی گفت _دانشگاه محل درس خوندنِ. جای هر روز یه لباس پوشیدن که نیست! با همون مقنعه مشکی که برات گرفتم برو از حساسیت علی دلم قنج رفت و با محبت نگاهش کردم _چشم. با مقنعه میرم دایی با صدای بلند خندید _سحر تلاش نکن.‌ رویا از قبل ازدواج مسخ علی شده‌ .‌علی بگه ماست سیاهه رویا می‌گه راست می‌گه علی هم خندید _اینم از لطف خدا به منِ نگاه پر محبتی بهم انداخت _و البته خوبی خودش _خلاصه که یه زن بی دردسر قسمتت شده نیم‌نگاهی به سحر انداخت و به شوخی ولی کنایه وار گفت _خدا بده شانس منتظر ناراحتی سحر بودم اما خندید و جواب نداد.‌ شام رو خوردیم و بالاخره آخر شب شد. خداحافظی کردیم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه بودیم‌که علی گفت _رویا این رو سرنکنی بری دانشگاه‌ها _نه با مقنعه میرم _من با پوشیدن رنگ روشن مخالف نیستم ولی تو محیط دانشگاه سنگین برو و بیا _باشه عزیزم. خیالت راحت باشه ماشین رو داخل کوچه برد _اون ماشین مسعوده؟ به روبرو نگاه کردم. زیر لامپ کم نوری که علی جلوی در وصل کرده پارک کرده بود _آره انگار _باز زهره رو آورده. یه سلام کن زود بریم بالا نشینی مثل اون شب صبح از خواب بیدار نشی به حالت نظامی گفتم _چشم قربان خندید و اینبار کمی نرم تر گفت _زهره که درس نداره. بچه‌ش رو می‌ندازه سر مامان خودش تا لنگ ظهر می‌خوابه _هر چی تو بگی گوش می‌کنم ولی فردا دانشگاه ندارم همزمان که ماشین رو پشت ماشین مسعود پارک‌کرد از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت _دوست دارم زنم بیاد بالا! دستم رو روی دستش گذاشتم و نگاه محبت امیزی بهش انداختم _من که گفت چشم _گفتی چشم قربان. این یعنی مسخره بازی لبخند عمیق تر شد _خب چشم آقا. چشم حاجی. چشم جون دل خنده‌ی کوتاه صدا داری کرد /من که می.دونم تا سحر پیشش می‌شینی. این‌چشم‌ها هم محض گول زدن منِ دستگیره‌ی در رو کشید و پیاده شد قشنگ می‌دونه می‌خوام چیکار کنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀