🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
دایی تو آروم کردن جو خونه موفق بود. رو به خاله گفت:
_ آبجی نهارت آمادس؟
_ الهی بمیرم؛ اصلا دوست نداشتم اینجوری بیای اینجا.
_ خدا نکنه. دعوای خواهر و برادریه، دو دقیقهی دیگه یادشون میره. نهار رو بیار بخورم که دلم لک زده برای دستپختت.
خاله لبخندی زد و خواست بایسته که علی گفت:
_ شما بشین مامان.
رو به من گفت:
_ برو بگو زهره بیاد با هم سفره رو پهن کنید.
_ چشم.
دایی گفت:
_ خودم کمک میکنم، نمیخواد بگی اون بیاد.
نگاهم رو به علی که خیره نگاهم میکرد دادم.
_ چی گفتم من بهت!
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
دایی دلخور گفت:
_ الان میاد پایین، یکی تو میگی یکی اون، دوباره دعوا میشه.
_ اون بیخود میکنه حرف بزنه.
وارد اتاق شدم. هنوز مانتوش رو در نیاورده بود.
_ زهره، علی میگه بیا پایین وسایل سفره رو بیاریم.
درمونده گفت:
_ من که نمیتونم غذا بخورم!
_ بیا بهونه دستش نده. دایی هم اومده.
مانتوش رو درآورد و هر دو از پلهها پایین رفتیم. علی که انگار با دیدن زهره عصبانیتش اوج گرفت، گفت:
_ زهره این غلطی که امروز فهمیدم انجام دادی، اولین و آخرین غلطت هست؛ فهمیدی؟
زهره سرش رو پایین انداخت که علی با صدای بلندتری گفت:
_ فهمیدی؟
_ بله.
_ به روح بابا قسم یه بار دیگه توی این خونه از این اتفاقها بیافته و به من نگید، من میدونم با اون طرف. دروغ و پنهان کاری اینجا ممنوعه.
همه سکوت کردن و من برای آروم کردنش گفتم:
_ چشم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ برید کمک مامان.
فوری وارد آشپزخونه شدیم. دایی گفت:
_ داری خودت رو اذیت میکنی. دعواشون کردی، زیاده روی هم داشتی؛ تنبیه شدن دیگه!
_ حسین دارن با ابروی من بازی میکنن.
_ بچهس، خیلی جدی نگیرش.
من توی این شرایط چه جوری از دوستی زهره با برادر هدیه حرفی بزنم. سفره رو پهن کردیم. علی و حسین یک طرف سفره نشستن و به غیر از مامان ما چهار تا برای حفظ فاصله با علی، طرف مقابلش.
دایی برای اینکه جو خونه رو عوض کنه، شروع به شوخی کرد. اما ابروهای گره خورده و صورت سرخ علی اجازه نمیداد حتی یک لبخند بزنیم.
هیچ کس جز دایی غذا نمیخورد و همه زیر چشمی به علی نگاه میکردیم.
کلافه قاشقش رو توی بشقابش انداخت؛ ایستاد و وارد حیاط شد.
خاله با ناراحتی رو به زهره گفت:
_ بیین با یه نادونی چه اعصابی از همه خورد کردی.
لیوان اب رو پر کرد و دنبال علی رفت. دلم برای میلاد سوخت. قاشق غذاش رو پر کردم و سمت دهنش بردم و کنار گوشش گفتم:
_ من و تو که کاری نکردیم، غذات رو بخور.
با صدای پایین گفت:
_ میترسم.
خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که دایی زد، بهش نگاه کردم.
_ این حق علی نیستا! تو اداره یه جور تحت فشاره، تو خونه یه جور دیگه. یکم مراعاتش رو کنید.
رضا با تشر به زهره گفت:
_توی احمق بیشعور، منم جلوی علی خجالت زده کردی. گفتی میخوام جلوی دوستم کم نیارم. من اگر میدونستم میخوای عکس بدی، غلط میکردم بهت گوشی بدم.
_ خیلی خب بسه دیگه. زهره بلند شو برو تو حیاط بگو دفعهی آخرته، تمومش کن.
زهره به دایی نگاه کرد و با ترس گفت:
_ من نمیرم دایی!
_ پس زودتر غذات رو بخور برو بالا، برم بیارمش تو خونه.
هیچ کس میل به غذا خوردن نداشت. زهره زودتر رفت تا جلوی چشم نباشه. سفره رو جمع کردم و خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم.
اگر امروز حرفی از هدیه و برادرش بزنم، خونه جهنم میشه. از این میترسم که سکوتم کار رو خرابتر کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت28
🌟تمام تو، سَهم من💐
دَر اتاق به ضرب باز شد و با دیوار برخورد کرد. مردی داخل اومد. فوری ایستادم. متوجه حضور من نشد و با صدای بلندی گفت:
_ ناصری!
به کمتر از ثانیهای، ناصری با رنگ و رویی پریده وارد اتاق شد. پشت سرش همون مردی که من رو آورد، همراه با مردی که بهش دستبند زده بودند و انگار معتاد بود، وارد شد.
_ بله قربان!
_ زهرمار بله قربان. تو مگه نباید توی دفتر باشی! خودم رو پاره کردم که پرونده جمشیدی رو بیاری بالا. کدوم گوری بودی تو؟
ناصری به مرد پشت سرش اشاره کرد.
_ با ستوان سهیلی بودم.
عصبی رو به سهیلی گفت:
_ ناصری سرباز منِ یا تو؟
_ چرا ناراحت میشی؟ بچهها رفتن مأموریت، سرباز نداشتیم؛ دیدم بیکارِ گفتم بیاد کمک.
به مردی که دستبند دستش بود اشاره کرد.
_ این کیه؟
دلخور از رفتار تندش گفت:
_ تو خونه جمشیدی گرفتیمش.
نگاهش هر لحظه وحشتناکتر میشد. رو به مردی که دستبند دستش بود گفت:
_ جمشیدی کجاست؟
مرد به تتهپته افتاد.
_ من... نم... نمیدونم. زنگ زدن گفتن برم اون جا این کیف رو بردارم.
به کیفی که توی دست سهیلی بود اشاره کرد.
_ خوب گوشهات رو باز کن! من اعصاب ندارم؛ یه بار دیگه ازت میپرسم.
یک قدم جلو رفت و به نزدیکترین فاصله ازش ایستاد. انگشتش رو جلوی صورتش تهدیدوار تکون داد.
_جمشیدی کجاست؟
_ آقا من نمیدونم...
دستش رو بالا برد و محکم توی صورت مرد زد. از ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و ناخواسته جیغ کشیدم و کمی عقب رفتم.
تازه متوجه حضور من شد و خیره نگاهم کرد. رو به مردی که فهمیدم اسمش سهیلی هست گفت:
_ این کیه؟
_ مهرفر دیگه!
عصبی سمت ناصری رفت.
_ چرا آوردیش اینجا!
ناصری چند قدم به عقب برداشت و هر دو دستش رو جلوی بدنش گرفت.
_ به خدا ستوان گفتن!
چپ چپ به سهیلی نگاه کرد.
_ این جاش اینجاست؟
_ خودت گفتی میخوای بازجوییش کنی!
سرش رو پایین انداخت.
_ ناصری سه ماه اضافه خدمت برات مینویسم تا یاد بگیری باید حرف کی رو گوش کنی.
نگاهش رو به سهیلی داد و به مرد متهم اشاره کرد.
_ این رو میبری، حرف نزده پیش من نمیاری! هر جوری شده آدرسش میکنی برام میاری.
_ چشم.
پرونده روی میز رو برداشت و توی سینه ناصری کوبید.
_ ببر بده سرهنگ!
مرد با ترس گفت:
_ آقا اصلاً به من چه؟ جمشیدی خر کیه!
با دست اشاره کرد که بیرون ببرش.
نگاهش رو به من داد. از ترس قالب تهی کردم و اشک چشمم خشک شد.
_ این رو بفرست اتاق من.
این رو گفت و رفت.
با التماس به سهیلی که میخواست متهم رو بیرون ببره نگاه کردم. ناصری گفت:
_ من موندم چیکار کنم! حرف همه رو باید گوش کنم. الان سه ماهه اضافه خدمت رو کجای دلم بذارم.
_ نگران نباش! معلوم نیست سرهنگ چی بهش گفته که عصبانیه. آروم شد باهاش حرف میزنم.
رو به من گفت:
_ خانم برو داخل دیگه!
با صدای گرفتهای لب زدم:
_ من میترسم.
_ از چی؟
به دَر اتاق اشاره کردم.
_ از اون آقا!
_ با شما کاری نداره خانوم! برو بیشتر از این عصبانیش نکن.
بند کیفم رو با دستم گرفتم. با قدمهای کوتاه و پراسترس وارد اتاق شدم. سلام کردم که جوابم رو نداد.
کتش رو درآورد و روی صندلیش پرت کرد. نشست و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت. همزمان نفس سنگینی کشید و دستش رو محکم بین موهاش کشید.
نگاه بازجویانهای بهم انداخت و به تنها صندلی وسط اتاق رو به روی میزش اشاره کرد و با تحکم گفت:
_ بشین.
فوری کاری که گفت رو انجام دادم. دستهام رو مشت کردم و دستهی کیفم رو که هر لحظه بیشتر به هم فشار میدادم روی پام نگه داشتم.
خودکارش رو برداشت و توی دست چرخوند. انتها و سرش رو ریتموار روی دفترش میزد. دلم نمیخواد حتی صدای نفسم بلند بشه. صدای برخورد خودکار با دفتر توی سرم اکو میشد و استرسم بیشتر. با فاصله کمی خودکار رو روی دفترش رها کرد. انقدر محو صدا بودم که از ترس توی خودم جمع شدم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت28
توی چهار چوب در اتاقش ایستاد و نگاه پر از سرزنشی به هر دومون انداخت.
_پاتون رو از در ابن اتاق بیرون بزارید من میدونم و شماها. جفتتون رو میبندم به چوب و فلک
پری دستمالی که مونس روی صورتش گذاشته بود رو برداشت و گفت
_حرف حالیمونه نعیمه خانم. به خداگلنار گفت فخری خانم گفته
_الان جز من هرکی گفت میتونید بیاید بیرون گوش نمیکنید.ملتفت شدید
هر دو آهسته گفتیم
_بله
بیرون رفت و در رو بست صدای چفت و بست رو که شنیدیم نگاهمون رو بهم دادیم. دوباره دستمال رو روی صورتش گذاشت.
_اگر بیرونش نمیکردن من یه بلایی سرش میآوردم.
روی تخت نشستم.
_توی عمرم انقدر نترسیده بودم.
_شانس آوردیم نعیمه رسید وگرنه خان ازمون نمیگذشت.
کنارم نشست.
_همش هم تقصیر اینگلنار خیر ندیدهست. بیچاره فخری خانم هم ترسیده بود دیدی برای اینکه حرفش رو باور کنه چه قسمی میخورد؟ خان خیلی دوستش داره تا حالا نازک تر از گل بهش نگفته
_فکر نکنم اینجوری که میگی باشه. جلوی من و نعیمه خانم و مادرش یه جوری زد تو گوش فخری خانم که افتاد زمین
متعجب کامل برگشت سمتم
_واقعا! تو دیدی؟
با سر تایید کردم
_جای تعجب داره! سر چی؟
_یادم نمیاد اون موقع داشتم گریه میکردم که برگردم خونمون. نعیمه خانم جلوش رو گرفت. یه حرف هایی هم زد که معلومه ارباب خیلی دوستش داره
_خیلی. همه میدونن. هر چی باشه سه سال بعش شیر داده.
_سه سال؟!
سرش رو روی متکای نعیمه خانم گذاشت.
_نعیمه فامیل شوهر طلعت خانمِ. خودش یه بچهی یکماهه داشته که اون سال سیل میاد هم بچه هم شوهرش رو میبره. از این ور ملوک خانم تازه ارباب رو بدنیا آورده بوده و که حسبه میگیره. میبرنش شهر دوا درمونش کنن. بچه گرسنه بوده طلعت خانمم حرفش خیلی برو داشته. نعیمه رو میاره اینجا که به ارباب شیر بده. خوب شدن ملوک خانم هشت ماه طول میکشه. وقتی برمیگرده ارباب به نعیمه وابسته شده بوده یعقوب خان هم میگه بمونه. پسر خان که بوده لدس هم که بوده هیچ کسم جرعت نداشته بهش حرف بزنه اونم سه سال شیر میخوره. بعد که فرهاد خان بدنیا میاد ملوک خانم خودش بهش شیر میده فقط وقتایی که نبوده نعیمه شیر میداده. اینجوری میشه که نعیمه هم دایهی اربابِ هم دایهی فرهاد خان. اما فخری خانم فقط شیر مادرش رو میخوره. اوایل بهش میگفتن ننه ولی ملوک خانم قدغن کرد گفت باید بگن نعیمه. تو خسته نیستی؟
_هستم ولی خیلی استرس دارم.
_استرس چی؟
_نشنیدی نعیمه خانم چی گفت! گفت شب میخواد به حسابمون برسه
_هیچکاری نداره. نهایت همون سیلی که تو مطبخ بهت زد. من از ارباب میترسم
_کاش میشد برگردم خونهی خودمون. میگم به نظرت راست گفت؟ واقعا منظور شاهرخ خان آقاجان من نبود؟
_نمیدونم. میخواستم شب از عزیزم بپرسم که از دستم عصبانیه فکر نکنم جوابمو بده. حالا صبح که بخوایم بیایم اینجا قبلش میدیم خونهی شما که پیغوم تو رو برسونیم خودم میپرسم
_کاش منم باهاتون میاومدم.
_نمیذارن وگرنه خونهی ما هیچکس نیست.
_میگم به یه بهانهای دوباره بگمشب میخوام تو مطبخ بمونم پنهانی با شما بیام؟
_اولا که عزیز قبول نمیکنه. دوما اینکارت ارباب رو خیلی عصبی میکنه. اگر بفهمه پوستت رو زندهزنده میکنه.
سکوت کردم و کنارش خوابیدم
_فردا چه روزی بشه
_چه روزی؟
خوشحال گفت
_یه روز بی گلنار. اوننباشه من میرم اتاق فخری خانم.
_فکر نکنم بیرونش کنن. خودم دیدم خاور خانم بهش اشاره کرد که ناراحت نباشه.
ناراحت و عصبی نگاهم کرد
_چی گفت بهش؟
_حرف نزد. گلنار داشت به نعینه خانم التماس میکرد که ارباب رو راضی کنه خاور با دست اشاره کرد که نمیذاره
کفری سرجاش نشست.
_باید این خبر رو قبل از اینکه خاور بره اتاق ملوک خانمو راضیش کنه به نعیمه برسونیم
از تخت پایین رفت و پشت در ایستاد. ترسیده نشستم.
_پری بی خیال شو گفت بیرون نریم
_بیرون برم نهایت فلکم میکنه بمونم باید حالا حالا ها گلنار رو تحمل کنم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
_باز من اومدم ادا اطوار زنت شروع شد
نگاهم رو به زهره دادم.رضا گفت
_تو باز اومدی فتنه راه بندازی؟
صدا دار خندیدم
_شما دو تا بعد ازدواج هم دست از کلکل برنداشتید.
رو به زهره گفتم
_سلام خوش اومدی. نخودچی کجاست؟
از اینکه دخترش رو نخودچی صدا میکنم خیلی خوشش میاد
_رو پای مامان خوابه.
بغلمکرد و صورتم رو بوسید. کنار گوشم گفت
_امشب اومدم فقط مهشید رو بنشونم سرجاش. تا دیگه ادای مریضها رو درنیاره
_واقعا مریضه
_باشه. من دوست دارم حال اون افادهای رو بگیرم.
_رضا گناه داره. میره رو اعصاب برادرت
_زهره جان با من کار نداری؟
ازم فاصله گرفت و رو به مسعود گفت
_نه. صبح قبل از اینکه بیای زنگ بزن
سمت مسعود رفت رضا گفت
_رویا اینو ساکت کن. یه حرف به مهشید میزنه یک ماه من رو درگیر میکنه
ناراحت از کاری که زهره با زندگی رضا میکنه گفتم
_باشه. تو برو بالا پیش مهشید
سری تکون داد و وارد خونه شد. به علی که جلوی در متتظرم بود نگاه کردم.
جلو رفتم. کفشم رو دراوردم
_دوست داری بمونی پیش زهره بمون
لبخند رو لبهام نشست
_الهی دور شوهر مهربونم بگردم.
نیمنگاهی به زهره انداخت و لبخند ریزی زد
_خدا نکنه
داخل رفت و من هم پشت سرش رفتم
بعد از سلام و احوال پرسی کنترل تلوزیون رو برداشت و بی توجه به میلاد که غرق تماشای سریال مورد علاقه ش بود، خاموشش کرد.
میلاد ناراحت و سوالی به علی نگاه کرد
_داشتم میدیدم!
_پاشو بریم بالا کارت دارم
میلاد با حرص به خاله نگاه کرد و خاله نگران گفت
_چی شده علی جان؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀