🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت107
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی میگذره و حواسم رو جمع کردم تا به موقع برم و برگردم که بهانه دستش ندم. توی این چند روز خیلی دلم میخواست برم مزون و وسایلی که خریدن رو ببینم ولی از ترس مرتضی نرفتم
هوا هم از اون سردی افتاده و امروز میتونم برم بهشت زهرا. از پنجشنبه های بهشت زهرا به خاطر شلوغیش زیاد خوشم نمیاد و همیشه سعی میکنم روزی غیر از پنجشنبه برم اما گاهی شرایط مثل اینبار جور نمیشه.
بطری نوشابه ی خالی رو پر از آب کردم و توی مشما گذاشتم. چادرم رو روی سرم انداختم.
مشما و کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم صدای آهستهی مریم و امیرعلی رو از حیاط شنیدم. امیرعلی گفت
_تو غصه نخور من دیشب یکم با بابا حرف زدم
مریم با بغض و دلخور گفت
_مثلا چی گفتی! گفتی بابا غزال قصد ازدواج نداره.
امیرعلی تچی کرد
_چی بگم خب! یه چیزی فهمیدم که فکر میکنم علت اصرار بابا برای ازدواجمون رو بدونم
گوش هام رو تیز کردم
_چند شب پیش لای اسناد بابا، سند یه خونه رو دیدم که بابا زده به نام غزال. فکر کرده عروسش میشه برامون خونه خریده.
الان اگر هر کی هر حرفی بزنه فکر میکنه خونه ش از دستش پرده
ابروهام از تعحب بالا رفت. خونه به نام من چرا!
مریم گفت
_غزال اینجوری نیست. بهش بگی خونه رو برمیگردونه به نام دایی
_میدونم ولی کی جرات داره به بابا بگه. من برمتا مرتضی نیومده
نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم صدای بسته شدن در اومد و با شنیدن صدای ناباور مرتضی من به جای مریم و امیرعلی دلم پایین ریخت.
_سلام
مریم هول شد و با ترس گفت
_سلام داداش چرا الان اومدی!
باید زود تر خودم رو نشون بدم تا بیشتر خرابکاری نکرده.
پله های باقی مونده رو با عجله پایین رفتم و نگاهی به هر سه شون که بهم خیره بودن انداختم.
نفسی تازه کردم و گفتم
_امیرعلی مگه نگفتم برو خودم میرم!
هر سه نگاهم کردن و رنگ التماس و ترس تو چشمها مریم بود. نگاهم به لگن کوچیک کنار حیاط افتاد و همزمان که کفشم رو پوشیدم گفتم
_مریم خاله میگه اون لگن کوچیکه رو ببری داخل
پاهای مریم رو دیدم که با عجله سمت لگن میرفت. مریم از کنارم رد شد و رو به امیرعلی گفتم
_دستت درد نکنه خودم میرم بهشت زهرا.
مرتضی با اخم جلو هوند و نگاهی به امیرعلی انداخت
_مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا!
امیرعلی هم دست و پاش رو گم کرده
_صبحی دیدم هوا سرده گفتم بیام غزال رو ببرم بهشت زهرا
مرتضی کمی خودش رو به عقب کج کرد و با سر به در اشاره کرد
_خوش اومدی.
به سوییچ خوی دستش اشاره کرد
_خودم هستم
امیرعلی اخمهاش توی هم رفت
_تو پسرخالهشی من پسر داییش. چه فرقی بین من و تو هست که من نباید ببرمش
هر دو با غیظ به هم نگاه کردن. دلم نمیخواد با هیچ کدومشون بدم ولی برای اینکه قائله بخوابه گفتم
_با مرتضی میرم.
نگاه دلخور امیرعلی روم ثابت موند و مرتضی گفت
_شنیدی که! اون روزم بهت گفتم خواستی به عمهت سر بزنی با دایی و زن دایی میای با همونام میری. بار آخره که اینجا تنها میای
سرم رو پایین انداختم و امیرعلی سمت در رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
_هیچی با میلاد حرف دارم
آهسته نیایش رو زمین گذاشت. نگاهی به من انداخت و ایستاد رو به علی گفت
_مگه چی شده!
نگاه علی برای لحظهای بهم افتاد و گفت
_هیچی مامان! چرا نگرانی
خاله پایین لباسش رو توی دستش گرفت
_نگران نیستم فقط یهویی گفتی، دلم شور افتاد.
علی رو به میلاد با دست اشاره کرد که دنبالش بره
_دلت شور نزنه. حرف دارم باهاش
میلاد نگاهی به خاله انداخت و سمت علی رفت. دست علی پشت کمرش نشست و بالا رفتن. خاله رو به من گفت
_تو چیزی بهش گفتی؟
_نه خاله من هیچی نگفتم
نگرانبه پلهها نگاه کرد
_جلوی زهره حرفی نزن تا ببینم چی میشه
چادرم رو از روی سرم برداشتم. پایین پای نیایش نشستم و با عشق نگاهش کردم.
در خونه باز شد و زهره برگشت. خاله گفت
_خسته نباشی دخترم
_ممنون. پوستم کنده شد توی این چند روز
_بالاخره اسباب کشی کردی؟
نگاهش رو به من داد و روی مبل نشست
_اره خدا رو شکر راحت شدم.
به شوخی ادامه داد
_من نمیدونم تو چه جوری مادرشوهر رو تحمل میکنی خیلی تو کار آدم دخالت میکنه
نگاه پر محبتم رو به خاله دادم و با افتخار گفتم
_چون از شانس من مادرشوهرم، همون مامان خودمه
خاله لبخند پراز رضایتی بهم زد و رو به زهره گفت
_پاشو دو تا چایی بیار
نگاهش رو به من داد
_خونهداییت خوش گذشت؟
_بله همه چی عالی بود
_مامان قندون کجاست؟
خاله نگران از اینکه صدای بلند زهره نیایش رو بیدار نکنه آهسته گفت
_تو کابینت. زهره آهسته حرف بزنن بچه بیدار نشه
زهره با سینی چایی بیرون اومد
_بیدار نمیشه.خواب سنگینه
میلاد با اخمهای تو هم از پلهها پایین اومد.
خاله نگاهش کرد
_خوبی میلاد جان؟
با سر تایید کرد و سمت حیاط رفت. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد
_من میرم ببینم این چشه
سمت حیاط رفت و زهره پرسید
_میلاد بالا چیکار داشت؟
لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم
_علی کارش داشت
در خونه بسته شد و خاله بیرون رفت.
_چه باد سردی اومد یهو!
به اطراف نگاه کرد
_پتوی نیایش کو!
_صبر کن الان از اتاق خاله یه پتو براش میارم
ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم درش رو باز کردن و با دیدن چرخ خیاطی وسط اتاق و پارچههایی که کنارش بود فهمیدم صبح عفت خانم اینجا چیکار داشته.
پس خاله قصد داره دوباره شروع به کار کنه.
علی اگر متوجه بشه خیلی ناراحت میشه. خاله به خاطر خیاطی زیاد گردن درد گرفته بود و چشمش ضعیف شده بود.
پتویی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
با احتیاط روی نیایش انداختم چادرم رو برداشتم. درسته علی گفت بمونم پیش زهره ولی دلمنمیاد تنهاش بزارم
_زهره من میرم بالا
_عه! بمون حرف بزنیم
_برم ببینم شرایط علی چه جوریه. اگر خواب باشه میام پیشت
_زود بیای ها!
با سر تایید کردم و از پله ها بالا رفتم
وارد خونهشدم. علی با گوشی حرف میزد و از دیدنم کمی تعجب کرد
_باشه پس نوبتم رو عوض کردی؟
_به خاطر پدربزرگم میگم. وگرنه برام فرقی نداره
_یه شب قبل هم خوبه.
_پس من فردا شب بیام؟
_لطفت رو فراموش نمیکنم. دستت درد نکنه
_یا علی
تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد
_پس چرا اومدی؟
کیفم رو روی مبل گذاشتم
_فکرکردی فقط خودت بی طاقتی! دلم تنگ شد
آهسته خندید
_فردا صبح خونهم. ولی انقدر خستهم که میخوام از الان تا ظهر بخوابم
_چه خوب. پس صبحانه با همیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت107 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت108
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای بسته شدن در خونه که اومد مرتضی تشرمانند گفت
_این دیلاق از کجا میدونست که قراره امروز بری بهشت زهرا؟
با اینکه به مرتضی ربط نداره ولی هول شدم
_نمیدونم
چشم غرهای بهم رفت و تن صداش رو بالا برد
_مریم
بیچاره مریم! یعنی مرتضی فهمید؟
مریم دستپاچه بیرون اومد
_بله!
_مامان رو حاضر کن بگو ماشین مهرداد رو گرفتم دو ساعت دیگه غزال رو میرسونم و برمیگردونم، بعدش میبرمش دکتر. امروز وقت داره
مریم نفس راحتی کشید
_باشه
مرتضی نگاهش رو به من داد
_جلوی در منتظرتم. زود باش
با سر تایید کردم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم در رو که بست مریم گفت
_وای غزال خدا خیرت بده. داشتم بدبخت میشدم.
_مریم زنگ بزن امیرعلی بگو حالا حالاها اینوری نیاد. تو هم میخوای باهاش حرف بزنی همون تلفنی حرف بزن.گوشهی حیاط که جای پچپچ نیست
خودش رو مظلوم کرد
_مامانم همهش کنار تلفن خوابیده. چه جوری زنگ بزنم
_بیا گوشی منو بگیر
صدای بوق ممتد ماشین، از جلوی در خبر از کلافگی مرتضی میده.
_برم این الان باز خُل میشه
چادرم رو جمع کردم و با عجله سمت در رفتم
سوار ماشین شدم و برعکس بوق هایی که از کلافگی میزد و اخم و چشم غرهی تو حیاطش آروم و مهربون گفت
_مستقیم بریم بهشت زهرا؟
سوالی نگاهش کردم
_مگه جای دیگه هم کار داریم؟
ماشین رو روشن کرد
_نه، ولی گفتم شاید بخوای جای دیگه هم بری
متعجب از این لحن مهربونش که تا امروز سابقه نداشته به روبرو نگاه کردم
_نه من جایی کار ندارم! برو بهشت زهرا
راه افتاد و با احتیاط از کوچه بیرون رفت.
_یه روز اگر دوست داشتی بیا ساندویچی ما
_من درس دارم وقت نمیکنم
_سر خیابون بغلیه. جاش خیلی خوبه. ان شالله درآمدشم بالاست. این دو روز که فروشمون عالی بوده
_خدا روشکر. سر راه وایسا یه شاخه گل هم بخرم
نفس سنگینی کشید و حرفی نزده. عصبی ماشین رو کنار کشید شیشه رو پایین داد. دستش رو از ماشین بیرون برد و فریاد کشید
_بیا برو دیگه. چیه چسبوندی به من!
مخاطبش رانندهی ماشین عقبی بود
به عقب برگشتم و با دیدن همون ماشین شاسی بلند مشکی از ترس قالب تهی کردم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت109
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اولین بار تصویر ناواضحی از رانندهش دیدم. فوری جلو رو نگاه کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با سرعت از کنار ماشیمون رد شد
_مرتیکهی تازه به دوران رسیده! پشت ماشین هی چراغ میزنه.
چشمم رو از شدت ترس بستم و مرتضی متوجه حالمشد. ماشین رو گوشهای پارک کرد و نگران گفت
_خوبی غزال؟!
با سر تایید کردم
تچی کرد و پشیمون از فریادی که زده گفت
_من داد زدم ترسیدی!
آب دهنم رو پایین دادم و چشمم رو باز کردم
_نه. خوبم، مرتضی برو زودتر برسیم که وقت دکتر خاله دیر نشه
ماشین رو خاموش کرد
_دیر نمیشه. صبر کن یه آبمیوه برات بگیرم
دستگیره رو کشید و پیاده شد
اگر مرتضی بفهمه این، چند وقتیه که دنبال ما راه افتاده تا یه شر درست نکنه ساکت نمیشینه.
اگر خواستگار بهارهست چرا دنبال من و نسیم راه افتاده! مگه ادم انقدر پیلهی دوستای زن آیندهش میشه!
مرتضی با ابمیوی پاکتی که خریده بود برگشت نی رو داخلش فرو کرد و سمتم گرفتم
_بخور.
ابمیوه رو ازش گرفتم و بی میل کمی خوردم
_ترسو نبودی! با یه داد رنگ و روت پرید؟
چی بگم که دست از سرم برداره
_از داد تو نترسیدم. نگرانشدم که باهاش درگیر نشی
خیره نگاهم کرد و با لبخند کمرنگی که روی لبهاش ظاهر شد نگاهش رو به روبرو داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_نگران نباش. دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. هم به خاطر قولم به مامان، هم برای آینده
آبمیوه رو روی پام گذاشتم
_خیلی خوبه که حواست به آیندهت هست
با لبخند سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد.
خدایا اگر ماشین باعث این اخلاق خوب مرتضی شده یه ماشین بهش بده یه جماعتی رو از دست بدخلقی هاش نجات بده.
صدای گوشی همراهم بلند شد از کیف بیرون آوردمش و با دیدن شمارهی نسیم تماس رو وصل کردم
قبل از هر حرفی صدای گوشی رو کم کردم تا مرتضی چیزی از حرفهای نسیم رو نشنوه. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
ناراحت گفت
_سلام. من با این بهارهی نچسب اومدم خرید. بعد این پول نیاورده. پرو پرو تو چشم من نگاه میکنه میگه الان طلا بفروشم ضرر میکنم. تو بده من دو ماه دیگه بهت میدم. خب من اگر پول داشتم توعه سو استفاده چی رو چرا با خودمون شریک میکردم.
_بگو من از کجا بیارم!
_گفتم بهش. میگه چک بده
_اگر دو ماه دیگه نداد چی؟
_به خدا نمیدونم چیکار کنم. انقدرم دستور داره. دو روزه با پول من میریم خرید کلی جنس انتخاب کرده دستور داده. روزسوم تازه میگه طلا نفروختم من اگر میدونستم این میخواد اینحوری کنه غلط میکردم همه چیز رو اصل و درجه يک بخرم
مرتضی گفت
_رسیدیم
نیم نگاهی بهش انداختم
_نسیم جان من با پسرخالهم اومدیم بهشت زهرا. بعدا باهم حرف میزنین.
_باشه برو فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. یه حسی بهم میگه بهاره برای ما دردسر ساز میشه
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت110
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو پارک کرد
هر دو پیاده شدیم. مرتضی اطراف رو نگاه کرد
_برم آب بیارم؟
مشمای دستمرو بالا آوردم
_آوردم. انقدر که اینجا درگیر پیدا کردن آب شدم و وقتم رفته دیگه از خونه میارم.گل هم نخریدیم.
_اون ندید بدید اعصابم رو خورد کرد یادم رفت. الان میرم میگیرم
خواست سمت ماشین بره که فوری گفتم
_نه دیگه ولش کن. باشه برای دفعهی بعد. لبخندی زد نگاهش رو ازم گرفت.
_از این به بعد هر هفته خودم میارمت
لبخندی زدم و همقدم شدیم.
_پنجشنبه ها معمولا شلوغه، شریکت ناراحت نشه تنهاش میزاری!؟
سرش رو بالا داد
_نه. ناراحت نمیشه. خودش قراره با نامزدش بره شما یکهفته نباشه
همزمان صدای زنگگوشیش بلند شد. از زجیب اُورکتش بیرون آورد کمی اخم کرد
_این دیگه چی میگه!
_کیه؟
بی اهمیت سرش رو بالا داد و نگاهم کرد
_غزال یه وقت دایی زنگ زد بهت حواست باشه من از بنگاه رفتنت حرفی بهش نزدم. اگر فهمیده باشه امیرعلی گفته
_اون نمیگه
کلافه نفسش رو بیرون داد و تماس تلفتنش رو وصل کرد
_سلام دایی!
_هستیم.
_نه دیگه رفتم با دوستم شریک شدم.
_زدیم تو کار ساندویچی...
به قبر مامان اشاره کردم و آهسته گفتم
_من میرم سرخاک
با سر تایید کرد و قدم زنان ازم فاصله گرفت.
با اینکه مرتضی به دایی اجازهی دخالت تو کارهاش رو نمیده ولی باز دایی کار خودش رو میکنه.
کنار سنگ قبر درب و داغون مامان نشستم و آه پر حسرتی کشیدم.
_سلام مامان
بغضم گرفت
_الهی دورت بگردم. شرمندهت شدم. خودت که دیدی چی شده بود...
چشمم پر اشک شد
_قول میدم با اولین درآمدم برات سنگ بخرم.
سایهی مرتضی رو روی خودم احساس کردم
_شک ندارم امیرعلی به دایی گفته من نذاشتم بیارت اینجا
اشکم رو پاک کردم.
_مگه دایی حرفی زد.
کنارم نشست، سرش رو بالا داد و با سنگ کوچیکی که دستش بود روی قبر مامان زد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_امیرعلی فضول نیست
یکی از ابروهاش رو بالا دادو طوری که از دفاعم از امیرعلی ناراحت شده کمی طلبکار نگاهم کرد.فاتحه خوندنش تموم شد.
_تصمیم گرفتم خودم تکلیف این ازدواج رو یکسره کنم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
با سر و صدای مهشید چشمم رو باز کردم.
_همهش همین رو میگی؟
رضا مثل همیشه تلاش داشت کنترلش کنه تا صداش بالا نره
_چهخبرته مهشید! همه خوابن
دست علی رو آروم از روی شکمم برداشتم و روی تخت گذاشتم. سرجام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.یه روز دانشگاه نداشتم میخواستم بخوابم که اونم به لطف مهشید نشد. آروم که علی رو بیدار نکنم از تخت پایین اومدم. از اتاق بیرون رفتم و آهسته در رو بستم که علی از سر و صدای مهشید بیدار نشه. نمیدونم زهره رفته یا هنوز هست. با این سر و صدا اگر باشه حتما یه دعوا راه میندازه
زیرکتری رو روشن کردم و کمی نون از فریزر بیرون گذاشتم. دست و صورتم رو شستم و چایی دم کردم.
این دو تا هنوز آرومنگرفتن. بیچاره خاله چه استرسی از ایندو تا داره با حضور زهره چند برابر هم میشه.
نگاهی به ساعت انداختم.ضعف کردم. بهتره علی رو بیدار کنم صبحانه بخوریم. وارد اتاق خواب شدم. روی تخت کنار علی نشستم. نگاهمبه عکس روی میز افتاد. هر دو با لباس احرام.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم
_حاجعلی بیدار نمیشی؟
با صدای گرفتهای گفت
_بیدارم. مگه این دو تا میزارن آدم بخوابه!
_دیگه ساعت نُه شده.
سرجاش نشست
_چشونه این دو تا؟
_نمیدونم. متوجه نشدم. ضعف کردم علی پاشو بیا صبحانه
پاش رو از تخت پایین گذاشت
_خب یه چی بخور.
ایستادم و سمت در رفتم
_تنها که مزه نمیده.
لبخندی زد و پشت سرم بیرون اومد. سر و صدای مهشید و رضا هنوز بلنده
_چایی نریز برم نون بگیرم
_نمیخواد. تو فدیزر داشتیم گذاشتم بیرون
صدای جیغ مهشید باعث شد تا اخمهای علی توی هم بره
_بیشتر از هزار بار به رضا گفتم مهشید بدرد تو نمیخوره. گوش نکرد که نکرد. کلا حقوقش رو میریزه پای خواسته های مهشید بازم انگار نه انگار
سینی چایی رو روی میز گذاشتم و از بالکن بیرون رو نگاه کردم. ذوق زده گفتم
_علی یکم بارون میاد صبحانه رو بیرون بخوریم؟
جلو اومد و پرده رو کنار زد
_خیس نشیم!
_نه. نمنم میاد
با لبخند نگاهم کرد
_پس بزار کمکت کنم
روسری سرم کردم وسایل رو داخل بالکن بردیم و روی میز و صندلی آهنی سفیدی که عمو روی جهیزیهم خریده بود نشستیم
با ذوق به آسمون نگاه کردم
_وای علی من انقدر بارون مهر رو دوست دارم! هم هوا هنوز گرمه هم نمنم بارون میزنه تو صورت آدم. تو چی؟
لقمهای گرفت و توی دهنش گذاشت
_من فقط تو رو دوست دارم
همونطور که سرم رو به آسمون بود خندیدم و با عشق نگاهش کردم
_منمتو رو دوست دارم
لقمهای سمتم گرفت. صدای بلند خاله رو شنیدیم
_میلاد بیا تو. خیس میشی سرما میخوری
میلاد گفت
_پس چرا علی و رویا بیرونن!
از حرف میلاد خنده رو لب هام نشست و ابروهای علی بالا رفت
_این از کجا فهمید ما بیرونیم!
_نمیدونم.
_بیا تو ببینم! تو چیکار اونا داری!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
miro-almdar-nayamd.mp3
2.13M
نوحه دودمه مهدی میرداماد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد🖤
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت110 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک کرد هر دو پیاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت111
💫کنار تو بودن زیباست💫
ابروهام بالا رفت
_مثلا چیکارکنی؟
_میخوام خیلی جدی به دایی بگم که نه تومیخوای نه امیرعلی. شاید دست از سرت برداره
اگر بحث همون خونهای باشه که امیرعلی داشت به مریم میگفت، دایی به این سادگی کوتاه نمیاد.
همه میدونن مال و اموالِ دایی به جونش وصله و عمرا از یه هزار تومنش بگذره. الان که پای یه خونه هم وسطه
_به نظرم حرف نزن تا خود امیرعلی بگه. اونا پدر و پسرن بیشتر بلدن با هم راه بیان
_اون امیرعلی بی عرضه هیچی بلد نیست
_اینطوری هم نیست. دایی خیلی سرسخته
کلافه گفت
_پس بشینیم دست روی دست بزاریم که آیندهت نابود بشه!
_نه. اول و آخر من باید بله سر عقد رو بگم که نمیگم. فقط امیدوارم کار به اونجا نرسه
نفس سنگینی کشید. دست دراز کرد و بطری آب رو برداشت. درش رو باز کرد و روی قبر ترکخورده و خراب مامان ریخت.
_سنگ قبر خاله هم خیلی داغون شده! باید عوضش کنیم
آهی کشیدم و به ترک های قبر نگاه کردم
ناراحت گفت
_غصه نخور. خودم با اولین درآمدم عوضش میکنم.
لبخند بی جونی رو لبهام نشست.
_ممنون
دلم میخواد خودم عوض کنم. خدا کنه مزون برای من زود به درآمد بیفته. تا سفارش نگیریم و کاری ندوزم که درست نیست حرفی از پول بزنم. فعلا کل مزون رو پول های نسیم و تو مغازهی مادر بزرگ نسیم داره بنا میشه. من عملا هیچ کاری نکردم
_تو فکر نرو غزال! درستش میکنم
آهی کشیدم. مفاتیح کوچیکم رو از کیف بیروم آوردم و شروع به خوندن سورهی یس کردم.
مفاتیح رو بستم و به مرتضی که با صبر و حوصله کنارم مونده بود نگاه کردم.
_دستت درد نکنه. برگردیم خونه
لبخندش دندون نما شد.
_خواهش میکنم. انجام وظیفهست.
ایستادو لباسش رو تکوند و گفت
_از هفتهی بعد یه زیر انداز بیاریم اینجوری هم چادرت خاکی شد هم پامون درد گرفت.
ایستادم و کیفم رو برداشتم. یه چیزی بگم شاید بیخیال بشه
_من زیاد دنبال پنجشنبه نیستم وسط هفته هم، وقت کنم میام
_خب صبر کن من هر هفته با ماشین میارمت دیگه!
_آخه یه وقتا از دانشگاه دلم میگیره میام
_نه. صبر کن آخر هفته میایم
پنجشنبههام از دست رفت! اینجوری که مرتضی چسبیده به من برای کار کردن تو مزون باید ساعت کلاس هام رو تغییر بدم.
بدبختی من اینجاست که مرتضی خودش دانشگاه رفته و از این چیزا سر در میاره.
شاید بهتر باشه یکم ازش در رابطه با کار و شغل بپرسم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت112
💫کنار تو بودن زیباست💫
سوار ماشین شدیم.
_مرتضی تو برای آیندهت چه تصمیمهایی گرفتی!؟
از سوالم جا خورد.
_برای کدوم قسمتش؟
_مثلا دوست داری چه جور دختری رو بگیری؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد و لبخند ریزی روی لبهاش نشست و ماشین رو راه انداخت.
_دوست دارم خانمم خونهدار باشه
نا امید نفسم رو بیرون دادم. این کلا با کار کردن زن مخالفه. کاش میتونستم خونه رو عوض کنم. باید دنبال راه دیگهای باشم تا ساعتهای کار تو مزون رو بتونم بیرون از خونه باشم.
_البته بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف اگر تشخیص بدم که میتونه از پس خودش بربیاد میتونه سر کار هم بره.
نفس سنگینی از کلافکی کشیدم. بیچاره اونی که زن تو بشه.
_تو مریم رو میشناسی خواهرتِ. میدونی که از پس خودش برمیاد. دختر سرسنگین خوبی هم هست. اگر بخواد بره سرکار موافقی!
کمی اخمهاش توی هم رفت
_خودش گفته بیای بگی؟!
وای برای مریم یه شر درست کردم!
_نه. مریم اصلا دنبال این حرف ها نیست! فقط میخوام نظرت رو بدونم.
با این سوال انگار اوقاتش تلخ شد
_نه نمیزارم بره سرکار.
حرصم رو دراورد. برای اینکه تلافی کنم گفتم
_بیچاره ما زنها که اختیارمون افتاده دست شما مردا
نیم نگاه تیزی بهم اندخت و پشیمون از نظری که داده تچی کرد.
_آخه مریم آدم سر کار رفتن نیست که!
حالا که پشیمون شده و کوتاه اومده بهترین فرصته خودم رو بگم. سمتش چرخیدم و به خیره شدم
_من چی؟ من آدم سرکار رفتن هستم؟
ابروهاش بالا رفت و کمی فکر کرد.
_تو که...اختیارت دست من ...نیست! دایی باید تصمیم بگیره.
_حالا تو فکر کنم منم مثل مریم. موافقی؟
کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و سمت گردنش کشید. کمی اخم کرد
_تو مثل مریم نیستی. این بحثم تموم کن
جوری اخمهاش رو توی هم کرد که دیگه جرئت نکنم حرفی بزنم
باید به فکر راهی برای پیچوندنشون باشم. خدا کنه بتونم. هم درآمد داشته باشم هم شرمندهی نسیم نشم.
کلافگیش روی رانندگیش تاثیر گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد.
این برای من که از سرعت نمیترسم اصلا نگران کننده نیست ولی ماشین دستش امانته
_خیلی خب حالا! فقط سوال پرسیدم درست برو ماشین دستت امانته. فقط توی این اوضاع مالی خسارت دادن رو کم داری.
سرعتش رو کم کرد اما اخمهاش باز نشد
با خنده گفتم
_رفتنه من آبمیوه لازم شدم الان تو.
نبم نگاهی بهم انداخت. اخم از پیشونیش رفت و لبخندکمرنگ رضایت بخشی روی لبهاش نشوند.
به قول خاله اخلاقش مثل ابر بهاری میمونه.
یه وقت خوش اخلاقه بلافاصله اخمهاش میره تو هم و دوباره با یه حرف ساده لبخند میزنه. متفکر گفت
_اختیار تو با داییِ. اگر یه روز اختیارت دست من بود و دایی خودش رو کنار کشید من با سرکار رفتن تو مشکلی ندارم
اصلا نمیتونم به این حرفش اعتماد کنم. بعد هم زهی خیال باطل. دایی خودش رو بکشه کنار اختیار من دست خودمه و عمرا بزارم دست تو بیفته.
ادامه داد
_سعی میکنم حواسم بهت باشه. می تونی رو من حساب کنی.اگر هم حرفی بینمون باشه مطمعن باش به هیچ کس نمیگم.
این روی مرتضی رو ندیده بودم که امروز دیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت112 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو بر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت113
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس سنگینی از حرف های مرتضی کشیدم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم نسیم دو دست هام شروع به لرزیدن کرد. زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم و رد تماس رو زدم. فوری براش تایپ کردم
"کنار پسرخالهم هستم"
پیام رو ارسال کردم
_کی بود؟ چرا رد زدی!
توی سرم احساس سبکی کردم. باید به خودم مسلط باشم.
_نسیم بود رد نزدم قطع کرد.
توی لیست شمارهی نسیم رو پیدا کردم و شمارهی رو گرفتم
_الان زنگ میزنم ببینم چیکار داره
جوری قلبم تند میزنه که روی نفس کشیدنم تاثیر گذاشته و ریتمش رو تند کرده و خیلی سخته آروم نفس بکشم. صدای گرفتهی نسیم تو گوشی پیچید.
_بله
_سلام کار داشتی زنگ زدی؟
آهسته خندیدد
_چیه پیش پسرخالهی بزرگوار بودی نسیم دو زنگ زده میخوای بندازی گردن من؟
به اجبار لبخند زدم و زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم
_دستت درد نکنه من خودم جزوه دارم. شما چیکار کردید؟
آهی کشید و مضطرب گفت
_مجبور شدم چک بکشم. غزال بابام خبر نداره دسته چک گرفتم. بفهمه گرفتم و بی اجازهش دادم دست مردم پوستم رو میکنه.
_درست میشه. نگران نباش.
_دارم از نگرانی میمیرم. اگر پول نیاره عملا بدبخت میشم.
_به خدا نمیدونم چی باید بگم. کاری از دست من برمیاد؟
دوباره آهی کشید
_نه. فقط شنبهی هفتهی پیش اعلام کردن که این هفته هر دو کلاس تعطیله به جاش پنجشنبه کلاس داریم افتتاحیه رو انداختم شنبه.
_یعنی پس فردا! آماده میشه؟
_آره.میتونی بیای کمک
درمونده به رو به رو خیره شدم
_شرمندهم نسیم جان
_عیب نداره. فقط شنبه رو حتما بیای ها
_اون رو میتونم.
_میگم غزال اگر لازم بشه تو هم دسته چک بگیری میگیری؟
تا الان که هیچ کاری برای مزون نکردم. خجالت میکشم بگم نه.
_آره عزیزم. حالا همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم
_باشه. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. مرتضی ماشین رو جلوی در پارککرد. با دیدن پراید مهدیه جلوی در، هر دو لبخند زدیم و پیاده شدیم
حضور مهدیه توی این خونه به همه آرامش میده. با وجود سه تا بچه و یه توراهی اصلا از رفت و آمد به خونهی مادرش کم نکرده و هفتهای سه بار میاد اینجا.
گاهی با خودم میگم شاید به خاطر همین توجه زیادش به خانوادهش، خدا به مالشون برکت داده. وگرنه شوهرش یه کارمند سادهست و مثل بقیهی کارمندها باید وسط های برج کم بیاره.
مرتضی در رو باز کرد و خواستم داخل برم که نگاهم به زری خانم افتاد. با عجله وسیلهای رو توی آژانس گذاشت و خودش و زینب نشستن و رفتن.
_برو تو دیگه!
با صدای مرتضی نگاه ازشون برداشتم و وارد خونه شدم
_غزال نرو بالا. بیا کمک کن مامان رو حاضر کنیم ببرمش دکتر
_باشه
کفشم رو درآوردم و وارد راهرو شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂