eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
611 عکس
303 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر وقت بفهمه که بهش نگفتم ناراحت میشه. ولی باید درک کنه؛ این اصلا مطلبی نبود که بتونم بهش بگم. بالشت و پتوم‌ رو از اتاق برداشتم و پیش خاله رفتم. از نگرانی تا صبح بیدار بود و فکر می‌کرد. لباس مدرسه‌ام‌ رو پوشیدم و به زهره نگاه کردم. _ نمیای پایین؟ _ منتظرم علی بره. _ دیگه کاریت نداره، بیا بریم. _ خجالت می‌کشم ازش. خیره نگاهش کردم. دلم‌ می‌خواد بهش بگم؛ اون موقع که با برادر هدیه دوست شدی، به فکر خجالت نبودی؟ اما نباید چیزی در این رابطه بگم تا بهم‌ شک کنه. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن رضا، سلام کردم. _ مامان میگه دو تایی بیاین پایین. _ زهره نمیاد. خودت بهش بگو. از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. علی بالای سفره نشسته بود و میلاد سرش رو روی پاش گذاشته بود. سلام کردم و روبروش نشستم. خاله اخم‌هاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمی‌زد. زهره و رضا با هم‌ وارد شدن. هنوز سر سفره ننشسته‌ بودن که علی گفت: _ زهره از امروز تو مدرسه کنار رویا می‌شینی. نگاه زهره بین من و علی جابجا شد که خاله خیلی جدی گفت: _ زهره امروز نمیره مدرسه. علی از بالای چشم‌ نگاهی به خاله انداخت و برای این که رو حرف مادرش حرفی نزنه، سرش رو پایین انداخت. زهره ناراحت گفت: _ مامان چرا؟ خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد. _ چون‌ من میگم! رو به من‌ گفت: _ توأم دیگه حق نداری با شقایق بری و بیای. نگاهم بین‌خاله و علی جابجا شد. _ چشم. _ علی جان داری میری، رویا رو هم با خودت ببر. رضا گفت: _ می‌خوای من ببرم؟ خاله طلبکار گفت: _ لازم نکرده. علی لقمه‌ی توی دهنش رو قورت داد. _ من خیلی زود میرم‌، مامان! _ عیب نداره. زودتر بره بهتره تا سالم‌ نره. علی ابروهاش رو بالا داد. _ یعنی چی!؟ _ یعنی دیگه دخترام رو ول نمی‌کنم‌. یه چند روز کار دارم، تو ببرش تا کارهام رو بکنم. خودم هر روز صبح می‌برمشون و ظهر هم میرم دنبالشون. _ چیزی شده مامان! _ من نمی‌دونم کجا اشتباه کردم که کار به اینجا رسیده!؟ زهره‌ی بیچاره که خبر نداشت از کجا می‌خوره؛ فکر می‌کرد بابت عکس دادن قراره تنبیه بشه. سرش رو تا می‌تونست پایین انداخت. صبحانه‌مون رو خوردیم‌ و همراه با علی از خونه بیرون رفتیم. خاله هیچ وقت نمیذاره من با رضا بیرون برم. ربطی هم به گوشی دادنش به زهره نداره. همقدم شدن با علی، از آرزوهای پنهان منه. _ رویا تو نفهمیدی مامان از چی عصبی بود؟ _ شاید به خاطر همون عکسه. _ آخه دیروز همش من رو آروم می‌کرد که عیب نداره چیزی نشده! صبح یهو عصبی شد. _ چی بگم. خدا اون روز رو نیاره، که علی بفهمه من می‌دونستم. نگاهی به حیاط مدرسه خالی از دانش آموز انداخت. _ هیچ کس نیست که! _ عیب نداره میان حالا، تو از سرویس جا موندی؟ _ آره. اصلاً مسیرم عوض شد! از همین‌جا با اتوبوس میرم. ازش خداحافظی کردم و وارد حیاط شدم. نیم ساعت طول کشید تا حیاط مدرسه پر از دانش آموز بشه. با دیدن شقایق فوری سمتش رفتم. _ رویا خیلی بی معرفتی، هر چی صبر کردم نیومدی. برای چی تنها اومدی؟ _ دیشب هر چی گفته بودی رو به خالم گفتم.‌ صبح گفت علی بیارم مدرسه. _ همین یه امروز رو!؟ _ نه. کلاً گفت دیگه با تو نیام. چهرش آویزون شد. _ می‌دونستم اینجوری میشه ولی دلم‌ نیومد بهت نگم. _ عیب نداره، ناراحت نباش. تو مدرسه با هم هستیم دیگه.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ چند وقت پیش من با یه پسری به اسم احسان آشنا شدم... گفتنش خیلی برام سخته اما با نگاه خیرش مجبورم می‌کنه. _ خیلی با هم خوب بودیم. این اولین و آخرین اشتباه زندگیم بود.‌ خیلی بهم محبت می‌کرد اما همش دروغ بود. یه روز بهم گفت خورده زمین‌و بشدت آسیب دیده شدت گریه‌م بیشتر شد. دیگه نمی‌تونستم کنترلش کنم. همزمان که گریه می‌کردم گفتم: _ فکر نمی‌کردم دروغ بگه. وقتی نزدیک خونه شدم، ترسیدم. زنگ زدم به سارا. اون موقع فقط می‌شناختمش، باهاش دوست نبودم. سارا گفت صبر کنم تا بیاد. نتونستم صبر کنم، رفتم داخل. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. _ سارا اومد نذاشت احسان به هدفش برسه و فوری من رو از اون خونه بیرون برد. بعد اون هم دیگه احسان رو ندیدم. یه مدت افسرده بودم. سارا چون‌ می‌دونست نمی‌تونم‌ به کسی حرف بزنم‌، خیلی کمکم کرد تا بتونم خودم رو پیدا کنم. از اون جا با هم دوست شدیم. _ دوستی تو اینقدر عمیق بود که کارت بانکیت رو دادی دستش! _ آقا به خدا دیروز دادم بهش. قرار شد شوهرش براش پول بریزه. من خودم وقتی پیامک‌ بانک رو دیدم ترسیدم. حتی اعتراض کردم که اگر بابام بفهمه دعوام می‌کنه! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که پلیس بخواد بیاد سراغم رو بگیره! بابام خیلی سختگیره. اگر بفهمه من رو آوردید اینجا، پوستم رو می‌کنه. _ می‌دونی با ماشینت کجا رفته؟ چی‌کار کرده؟ اشکم رو با پشت دست پاک کردم. _ نه به خدا نمی‌دونم! از پشت میز بلند شد. کاغذ و خودکاری سمتم گرفت. _ تمام اینایی که گفتی رو می‌نویسی و امضاء می‌کنی. اون جا که رفتی خونه‌ی پسره رو نمی‌خواد بنویسی. سر بلند کردم و به قیاقه‌ی جدیش نگاه کردم _ بعد می‌تونم برم! _ بنویس میام می‌خونم، بعدش برو. _ گوشی و سوئیچمم می‌دید؟ _ ماشینت باید بمونه ولی گوشیت رو می‌دم. هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم. _ آقا تو رو خدا من بدون ماشین برم خونه، پدر مادرم بفهمن اینجا بودم، دیگه نمی‌تونم برم دانشگاه! _ وقتی قدرت تشخیص نداری و این جوری گند می‌زنی، همون بهتر که دانشگاه نری. _ دانشگاه به کنار، من رو مجبور می‌کنن زن‌ یه خواستگار سمج بشم که دوستش ندارم. _ شاید شوهر کنی بتونه جمع‌ت کنه. به برگه اشاره کرد. _ بنویس تا بیام. بی‌اهمیت به اشک و گریه‌هام از اتاق بیرون رفت. خدا لعنتت کنه سارا! چه غلطی با ماشینم کردی؟ شروع به نوشتن کردم. اصلاً فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه. به ساعتم نگاه کردم؛ بیشتر از پنج ساعتِ که اینجام. الان بابا حسابی عصبانی شده.‌ زیر برگه رو امضا کردم. به در بسته اتاق نگاه کردم. _ آقا... کسی جوابم رو نداد. ایستادم سمت دَر رفتم که فوری دَر باز شد و داخل اومد. برگه رو سمتش گرفتم. گرفت و به صندلی اشاره کرد. _ بشین. _ خیلی دیرم شده، نمی‌شه من برم خونه! _ این رو بخونم برو. پشت میزش نشست و شروع به خوندن نوشته‌های من کرد. با دقت و حوصله بدون توجه به عجله من تمومش کرد. گوشی و سوئیچ رو روی میز گذاشت.‌ _ برشون دار. خوشحال جلو رفتم. خواستم بر دارم که دستش رو روی هر دوش گذاشت. به چشم‌هاش نگاه کردم. _ از تهران خارج نمی‌شی. گوشیت هم باید در دسترس باشه.‌ هر وقت زنگ زدیم‌ میای این جا. _ چشم. _ شانس آوردی شُنود خطت رو داشتیم و از بی‌اطلاعیت باخبر بودیم؛ وگرنه شریک جرم بودی. _ ببخشید می‌تونم بپرسم چه کار کردن؟ عمیق نگاهم کرد. _ دزدی و قتل. برای لحظه‌ای سرم گیج رفت.‌ دستم رو به لبه‌ی میز گرفتم تا نیفتم.‌ صندلی رو پشتم گذاشت. _ بشین. _ به خدا من خبر نداشتم! شکلاتی سمتم گرفت. _ این رو بخور، می‌تونی بری. شکلات رو از دستش گرفتم. گوشی رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. بعد از هماهنگی سوار ماشین شدم و از آگاهی بیرون رفتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _گلنار فکر کرد این دفعه هم مثل دفعه های پیشِ _پری من از کارهای تو‌ می‌ترسم. خاله هم که رفت گذاشت کف دست نعیمه خانم که ما رفتیم‌تو باغ... _مطمعنم عزیز من نگفته! _پس کی گفت فقط خاله ما رو دید _صبر کن ازش میپرسیم. ترسیده گفت _راست میگی‌ها! از کجا میدونست؟ _میبینی چقدر دردسر درست میکنی! کنارم‌نشست. _دلم رو آشوب کردی سپیده _تو رو جون خاله بگو اطهر. میترسم یه دردسر جدید برام درست کنی _بابا تو چقدر ترسویی!؟ اشک تو چشم‌هام جمع شد. صدای عزیز توی گوشم پیچید. "سپیده تو دو تا رو داری. اون ردی حاضر جوایت رو اینجا خاک‌کن و با اون یکی روت اونجا برو.‌ اونا رحمشون به خودشون هم نمیاد" _حالا چرا گریه میکنی! _اصلا من یه آدم‌ترسویِ بی سر و زبونم. فقط بهم بگو چه جوری برگردم خونه‌ی خودمون غمگین و متاثر نگاهم کرد. زانوهام‌رو بغل گرفتم و آهسته گریه کردم.‌ بی خوابی دیشب و خستگی و نا امیدی هر سه کنار هم پلک‌هام رو سنگین کردن و توی همون حالت خوابم رفت زیر نگاه سنگینی چشم باز کردم. با دیدن نعیمه که غمگین بهم خیره بود فوری سرجام نشستم. _سلام.‌ببخشید نمیدونم چرا خوابم رفت نفسش رو آه مانند بیرون داد. _علیک سلام. خوب کردی خوابیدی دستش رو سمت صورتم آورد. ناخواسته خودم رو کمی عقب کشیدم. نگاهش رنگ پشیمونی گرفت اما دستش رو ننداخت.‌ جای سیلی که بهم زده بود رو نوازش کرد _با پری دمخور نشی دیگه تکرار نمیشه ولی اگر پا به پاش بدی... اشک تو چشم‌هام جمع شد _پری هم‌سن خودمه. نعیمه خانم من کی میرم خونمون؟ دستش رو همزمان با نگاهش از چشمم پایین انداخت. _به زودی. فقط صبر داشته باش. پری رو فرستادم بره بالا اتاق مهمون ها رو تمیز کنه. پاشو برو کمکش. سعی کنید تمام و کمال انجام بدید که جای خالی گلنار رو بهونه نکنن.‌ با تردید پرسیدم _مهمون ها رفتن؟ _چرا میپرسی؟ _دوباره نریم بالا خان عصبانی بشه! _تو به حرف من گوش کن خان عصبی نمیشه. پاشو برو همه رفتن چشمی گفتن و از تخت پایین اومدم _ببخشید جای شما خوابیده‌بودم _عیب نداره. زود تر برو. تن به کار بدید نرید پی حرف زدن! _چشم چارقدم رو مرتب کردم و بیرون رفتم. با دیدن پری که لگن مسی کوچکی توی دست هاش بود و از پله ها بالا میرفت به سرعت قدم‌هام اضافه کردم. _پری... صبر کن منم بیام لبخندی زد و ایستاد.‌ روبروش ایستادم و دستمالی که روی شونه‌ش انداخته بود رو برداشتم. _نعیمه خانم گفت بیام کمکت. _از اتاق مهمون ها باید شروع کنیم. پله ها رو بالا رفتیم _همه رفتن؟ _طلعت خانم و جواهر خانم موندن. بقیه رفتن. طلعت خانم احتمالا میخواد چند روزی بمونه ولی جواهر خانم فکر کنم شب میره با استرس به اطراف نگاه کردم. _نترس هیچ‌کس نیست. پشت دَر اتاقی ایستاد هولش داد و وارد شد. پشت سرش رفتم .‌با دیدن فرهاد خان و جواهر خانم که با فاصله ی زیادی از هم نشسته بودن فوری سربزیر شدیم. پری گفت _ببخشید نمیدونستیم داخل هستید برای نظافت اومدیم فرهاد خان کمی جدی گفت _قبلش باید در میزدید! لحنش ته دلم رو خالی کرد اما جواهر با صدای ظریف و مهربونش کمی بهم آرامش داد گفت _ایراد نداره. اول برید اون اتاق نگاهش روی من ثابت موند _تو تازه واردی! اسمت چیه؟ پری لبخندی زد و گفت _آره‌ تازه اومده اسمشم... فرهاد خان با عجله حرف پری رو قطع کرد _اسمش اطهره. زود برید اون ور پری ناراحت از اینکه خودش نتونسته معرفیم کنه مسیرش رو کج کرد. دنبالش راه افتادم. پرده‌ی زیبایی که وسط اتاق بود رو کنار زد و وارد اتاق دیگه‌ای شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با سر و صدای مهشید چشمم رو باز کردم. _همه‌ش همین رو میگی؟ رضا مثل همیشه تلاش داشت کنترلش کنه تا صداش بالا نره _چه‌خبرته مهشید! همه خوابن دست علی رو آروم از روی شکمم برداشتم و روی تخت گذاشتم. سرجام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.یه روز دانشگاه نداشتم می‌خواستم بخوابم که اونم به لطف مهشید نشد. آروم که علی رو بیدار نکنم از تخت پایین اومدم. از اتاق بیرون رفتم و آهسته در رو بستم که علی از سر و صدای مهشید بیدار نشه. نمیدونم زهره رفته یا هنوز هست. با این سر و صدا اگر باشه حتما یه دعوا راه میندازه زیرکتری رو روشن کردم و کمی نون از فریزر بیرون گذاشتم. دست و صورتم رو شستم و چایی دم کردم‌. این دو تا هنوز آروم‌نگرفتن. بیچاره خاله چه استرسی از این‌دو تا داره با حضور زهره چند برابر هم میشه. نگاهی به ساعت انداختم.‌ضعف کردم. بهتره علی رو بیدار کنم صبحانه بخوریم. وارد اتاق خواب شدم. روی تخت کنار علی نشستم. نگاهم‌به عکس روی میز افتاد. هر دو با لباس احرام. خم‌ شدم و صورتش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم _حاج‌علی بیدار نمی‌شی؟ با صدای گرفته‌ای گفت _بیدارم. مگه این دو تا می‌زارن آدم بخوابه! _دیگه ساعت نُه شده. سرجاش نشست _چشونه این دو تا؟ _نمی‌دونم. متوجه نشدم. ضعف کردم علی پاشو بیا صبحانه پاش رو از تخت پایین گذاشت _خب یه چی بخور. ایستادم و سمت در رفتم _تنها که مزه نمی‌ده. لبخندی زد و پشت سرم بیرون اومد. سر و صدای مهشید و رضا هنوز بلنده _چایی نریز برم نون بگیرم _نمی‌خواد. تو فدیزر داشتیم گذاشتم بیرون صدای جیغ مهشید باعث شد تا اخم‌های علی توی هم بره _بیشتر از هزار بار به رضا گفتم مهشید بدرد تو نمی‌خوره. گوش نکرد که نکرد. کلا حقوقش رو می‌ریزه پای خواسته های مهشید بازم انگار نه انگار سینی چایی رو روی میز گذاشتم و از بالکن بیرون رو نگاه کردم. ذوق زده گفتم _علی یکم بارون میاد صبحانه رو بیرون بخوریم؟ جلو اومد و پرده رو کنار زد _خیس نشیم! _نه. نم‌نم میاد با لبخند نگاهم کرد _پس بزار کمکت کنم روسری سرم کردم وسایل رو داخل بالکن بردیم و روی میز و صندلی آهنی سفیدی که عمو روی جهیزیه‌م خریده بود نشستیم با ذوق به آسمون نگاه کردم _وای علی من انقدر بارون مهر رو دوست دارم! هم هوا هنوز گرمه هم نم‌نم بارون میزنه تو صورت آدم. تو چی؟ لقمه‌ای گرفت و توی دهنش گذاشت _من فقط تو رو دوست دارم همونطور که سرم رو به آسمون بود خندیدم و با عشق نگاهش کردم _منم‌تو رو دوست دارم لقمه‌ای سمتم گرفت. صدای بلند خاله رو شنیدیم _میلاد بیا تو. خیس می‌شی سرما می‌خوری میلاد گفت _پس چرا علی و رویا بیرونن! از حرف میلاد خنده رو لب هام نشست و ابروهای علی بالا رفت _این از کجا فهمید ما بیرونیم! _نمیدونم. _بیا تو ببینم! تو چیکار اونا داری! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀