بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت137 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند ل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت138
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خیاط خونه شد. تا امروز امیرعلی رو اینطور بهمریخته ندیده بودم.
نیمنگاهی بهم انداخت و روی اولین صندلی نشست هر دو آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه های دستش رو کلافه بین موهاش فرو برو و به زمین خیره موند.
غصه دار از حالش، ایستادم. کمی آب از پارچ توی لیوان براش ریختم. سمتش رفتم و روبهروش گرفتم.
دستش رو از بین موهاش بیرون کشید. نگاهی بهم انداخت، لیوان رو ازم گرفت و کمی ازش خورد.
با یه صندلی فاصله کنارش نشستم.
_هوا سرده! میخوای بگم یه چایی برات بیارن؟
با سر تایید کرد و آهی کشید. فوری ایستادم و سمت در رفتم. نسیم در حال مرتب کردن دنبالهی یکی از لباس ها بود. با دیدنم ایستاد و آهسته گفتم
_یه چایی برای پسر داییم میاری؟
_آره عزیزم
برگشتم و کنارش نشستم. سکوتش طولانی شد
_مریم زنگ زد بهم گفت چی شده!
نفس سنگینی کشید و آرنجش رو از روی زانوش برداش و صاف نشست.
_اگر موندم تهران فقط به خاطره مریمِ
مهدیه کجاست ببینه که میگفت بین تو مریم هیچ فرقی برای امیرعلی نیست.
_دیشب کجا بودی؟
بی حوصله و کلافه با صدای گرفته گفت
_تو خیابونا میچرخیدم
نسیم تک سرفهای کرد و داخل اومد. سینی چایی و دو تا شیرینی که توی بشقاب کنار چایی ها گذاشته بود رو روی میز گذاشت و بیرون رفت.
چایی رو برداشت.
_کاری ندارم. فقط باید با یکی حرف بزنم گفتم بیامپیش تو
_کار خوبی کردی
کمی از چاییش خورد.
_من دیگه برنمیگردم خونهی بابام.دیشب سوییچ رو هم ازم گرفت.
سرم رو پایین انداختم.
_واقعا متاسفم
_گفت اگر تو رو نگیرم از ارث محرومم میکنه.
ناراحت ادامه داد
_برام مهم نیست.پولی که اختیار رو از آدمبگیره به درد من نمیخوره. یکم پس انداز دارم امیرحسین و عباس هم گفتن کمکم میکنن یه خونه برای خودم اجاره کنم.
_پس زندایی چی؟
_مامان خودش موافقه. اصلا خودش به بچه ها گفته هوای برادر کوچیکتون رو داشته باشید. الانتنها سد من مرتضیست.
ابروهام بالا رفت
_مرتضی!
_آره. اگر برای ازدواج من و مریم مخالفت نکنه بی اجازهی بابام...
_انقدر با عجله تصمیم نگیر! الان هم تو هم دایی عصبانی هستید. بزار اونی که بی اجازه کاری میکنه من باشم چوندایی حقی به گردنم نداره. آهش دنبالم نمیاد
با چشمهای پر اشک نگاهم کرد و به سختی جلوی خودش رو گرفت که اشکش پایین نریزه
_بابام بیرونم کرد
چقدر بهش برخورده. نگاه ازش گرفتم تا بیشتر از این شکستنش رو نبینم
_اخلاق دایی تنده نباید به دل بگیری. مریمگفت هر چی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی
_چون نمیدونم کی داره زنگ میزنه. رفتی خونه گوشیت رو میدی بهش بهم زنگبزنه؟
_آره حتما میدم
استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد نگاهی به استکان انداختم
_چاییت رو که نخوردی!
_نمیخوام. دستت درد نکنه
بیرون رفت و دنبالش رفتم. جلوی در ایستاد و نگاهم کرد
_ممنون که همیشه خواهرانه کنارم بودی.
لبخندی بهش زدم
_خواهش میکنم.
_خداحافظ
_برو به سلامت
نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشمشدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂