eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حرف سحر چیه دایی! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و فوری گفتم _البته اگر فضولی نیست‌ _فضولی که هست ولی دیگه چیکارت می‌تونم بکنم چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت _وقتی رفتیم خواستگاریش گفت می‌خوام مدرسه بزنم منم‌گفتم باشه. کارش رو اعصابمه و توی خونه‌م هیچی رو نظم نیست. نه ناهار سر وقت دارم‌نه شام. چون خانم تمام مدت وایمیسته مدرسه گفتم درس خونده اذیت می‌شه تو خونه بمونه عیب نداره بره. از سر کار میرم خونه هنوز نیومده. چایی رو خود میزارم.‌ خسته و کوفته باید به فکر غذا باشم. وقتی که میاد بداخلاقی نمیکنم. میگم حاله درست میشه. سه ساعت بعد از رسیدنم تازه ناهار آماده میشه. ساعت یازده شب هم شام. اگر بیدار باشم بهم‌میده. اگر خواب باشم‌که هیچی. همونم یادش میره بزاره یخچال که لااقل فردا ظهر گرم کنیم بخوریم. خراب می‌شه باید بریزیم دور. دیگه شورش رو درآورده. چند وقته می‌گه می‌خوام پیش دبستانی هم بزنم بعد اونم دوره‌ی متوسطه‌ی اول. تو با این وضع به زندگیت نمیرسی حالا دیگه کار هم اضافه کنی باید با همین یه ذره زندگی هم خداحافظی کنیم ابروهام بالا رفت _واقعاً! دلخور گفت _نه پس الکی! _حالا می‌خوای چیکار کنی؟ _بهش گفتم اجازه نمیدم. همین ابتدایی بسه. زیادی هم اصرار کنه منم اون روم رو نشونش می‌دم.‌ . قبل از ازدواج هم وضعم همین بود. همه‌ش تنها بودم‌. در رو دیوار نگاه می‌کردم و غذامم نیمرو بود اگر الانم با قبلم فرق نداشته باشه به چه دردی میخوره این ازدواج؟ ناراحت نگاه ازش گرفتم. اصلا فکر نمی‌کردم سحر اینجوری باشه. _حالا هی همتون بشینید بگید حسین اخلاق نداره _ما این حرف رو نزدیم! لبخند زدم و مهربون گفتم _مخصوصا من که دایی جونم عشقمه نیم نگاهی بهم انداخت و خنده‌ی کوتاهی کرد _کم زبون بریز نفس سنگینی کشید و گفت _خسته شدم. از جر و بحث. از دعوا درمونده نگاه ازش گرفتم. حتی میدونم چه جوری بهش کمک کنم. ماشین رو سرکوچه پارک‌کرد _رسیدی خونه به علی زنگ بزن خیالش راحت بشه _باشه. دستت درد نکنه.‌خداحافظ از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
از ازدواجمون پنج سال می‌گذشت. تو این مدت سه بار حامله شدم که هر سه بار تو سه ماهگی سقط کردم. دومین بار که سقط شد با آزمایش و سونو فهمیدم که مشکل خیلی جدی تر از این حرفاست ومن توانایی حمل جنین رو ندارم. روزای سختی رو می‌گذروندم دوسال از ازدواجمون گذشت که فهمیدم همسرم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از دُرنـجف
🌷 امیرالمؤمنین امام علی (علیه السلام) : ✍ مَنْ ساءَ خُلْقُهُ مَلَّهُ اَهْلُهُ؛ 🖌 هر کس بد اخلاق باشد ، خانواده‌اش از او دلتنگ و خسته می‌شوند. 📚 تحف العقول ، ص۲۱۴
هدایت شده از دُرنـجف
بی انصافیه از شهیدمیلاد بیدی یاد نکنیم❤️ شب جمعه شهدا را با صلواتی یاد کنیم👌 شهید ایرانی که در لبنان کنار سید محسن شهید شد. هدیه به
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌136 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ذوق دیدن لباس عروسی که برای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند لحظه‌ای سکوت کرد و بالاخره با صدای گرفته‌ای گفت _باید ببینمت _سلام.‌ الان کجایی؟ _تو‌ خیابونا دارم میچرخم.‌ تو بگو کجایی بیام پیشت نگاهی به نسیم و بهاره انداختم _یادته گفتم میخوام با دوستام یه کاری رو شروع کنم؟ _آره _کارمون شروع شده. _آدرس بده بیام.‌ _باشه‌ الان برات پیامک می‌کنم. تماس رو قطع کردم. رو به نسیم گفتم _پسر داییم میخواد بیاد اینجا _عه چه خوب. شیرینی تموم شده برم بگیرم _نه نمی‌خواد. گفتم بهت که چیکار کرده‌. ناراحته میاد و میره آدرس رو براش ارسال کردم. بهاره گفت _این همون پسردایی خوشتیپته! آروم خندیدم _آره _من جای تو بودم خودم رو قالب میکردم بهش. حیف نیست از دستش بدی نسیم هم خندید _تو برو به خواستگار سمج خودت برس جوری که انگار بی خبره نگاه کرد _کدوم خواستگار؟! _همون که دنبال هممون راه افتاده دیگه! کمی خیره نگاهمون کرد و انگار تازه یادش اومده گفت _آهان! اونو میگی! نه بابا اون سیریشه بهش گفتم نه نسیم به در‌ مزون اشاره کرد. _برادرت اومده بهاره نگاهی به میلاد انداخت و با ذوق سمتش رفت _میگن دروغگو فراموش کاره راست گفتن. اصلا یادش نبود کیو میگم. _ول کن تو هم فقط میخوای دست اینو رو کنی. چقدر نگران اومدن امیرعلی ام. اصلا چی میخواد بگه! من که کاری ازم برنمیاد. دایی عمرا کوتاه بیاد. به قول مهدیه هر دو مون رو به زور میشونه سر سفره ی عقد. کاش میتونستم بهش بگم دایی بیا اون خونه رو بزنم به نام خودت که دست از سرم برداری لباس زینب رو از تن مانکن درآوردم و توی مشمایی گذاشتم. سمت خیاط خونه رفتم. لباس رو کنار کیفم گذاشتم و روی صندلی نشستم. بعد از رفتن امیرعلی زود تر برگردم خونه که یه وقت مرتضی متوجه نبودنم نشه. کاش یکم از خوبیای رفتار امیرعلی رو داشت. _لباس رو میخوای ببری؟ سر بلند کردم و به نسیم که تو چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم _آره دختر همسایمون آرزوی لباس عروس داره. برای اون دوختم _پس یه نمونه برای مزون بدوز که اگر کسی اومد نمونه کار داشته باشیم _باشه میدوزم، ولی الان یکم استرس دارم _حالا هر وقت تونستی. _یاالله با شنیدن صدای امیرعلی نسیم از جلوی در کنار رفت و من از روی صندلی بلند شدم. _سلام. خوش اومدید امیرعلی با همون صدای گرفته جوابش رو داد. نسیم رو به من گفت _من بیرونم چیزی خواستی صدام کن منتظر جوابی نموند از کنار امیرعلی رد شد و بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۴۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
هرکس به مراد دل خود شاد به چیزیست ماییم و غم یار ، خدایا تو گواهی...😔 💔
هدایت شده از بهشتیان 🌱
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 برمی‌خیزی، بهار می‌شکفد؛ لب می‌گشایی، جهان معطر می‌شود؛ سلام بر تو و بر لحظه قیام تو! السَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ‏ تَقُوم‏ ... ♥️ صبحت بخیر حضرت صاحب دلم به حق
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
قسمتی کوتاه ازآینده‌ی منتهای عشق😍👇 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از دُرنـجف
زیارت آل یاسین.mp3
7.77M
غروب جمعه ها آقایی در آن دور دست شاید دلش گرم شود با زمزمه آل یاسین شیعیانش...
هدایت شده از دُرنـجف
🔴 دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا 🔵 حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: 🌕 من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد. 📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
هدایت شده از دُرنـجف
*ـ ↶📗🌱↷ * امام على عليه السلام: عَجِبتُ لمَن يَرى أنّهُ يُنقَصُ كلَّ يَومٍ في نفسِهِ و عُمرِهِ و هُو لا يَتَأهَّبُ للمَوتِ! در شگفتم از كسى كه مى بيند هر روز از جان و عمر او كاسته مى شود و با اين حال براى مرگ آماده نمى شود؟! غررالحكم حدیث 6253
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادها میل نجف دارم ودستم خالیست گله ام را برسانید شفاهی به علی...
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از دُرنـجف
💢 *سلام امام زمانم 🔹یا مهدی(عج) بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان 🍂 ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🕊 🔹اللهم عجل لولیک الفرج
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دستی به موهایش کشیدم و گفتم _اولین دیدارمون و یادته ؟ برام دوتا شاخه رز زرد آورده بودی . خودتم یه ست مشکی پوشیده بودی لباست نگین کاری بود. به خودت یه جوری رسیده بودی که انگار از آرایشگاه اومده بودی. نفس پرصدایی کشیدو گفت _اره یادمه، اونموقع ها تو ساده میگشتی آرایش نمیکردی و من عاشق همین نجابتت شدم. کلامش کمی طعنه داشت اهمیتی ندادم و ادامه دادم _یه جورهایی عاشقانه نگام میکردی که دلم میلرزید. البته الان هم که مثل ملک الموت نگام میکنی بازم دلم میلرزه ها ولی اون لرزیدن کجا و این کجا ؟ ناخواسته خندید و سپس با نیش باز دستانش را به حالت خفه کردن جلو آوردن اورد و گفت _دلم میخواد خفه ت کنم. خودم را به لوسی زدم و گفتم _خوب ببخشید دیگه بی معرفت نشو . یه جوری رفتار میکنی احساس میکنم دوسم نداری دلم میلرزه. دستم را نوازش وار در دستش گرفت و گفت _آسمون و زمین هم که بهم بیان ذره ایی از دوست داشتن من نسبت به تو کم نمیشه. رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌137 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند ل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خیاط خونه شد. تا امروز امیرعلی رو اینطور بهم‌ریخته ندیده بودم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و روی اولین صندلی نشست هر دو آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه های دستش رو کلافه بین موهاش فرو برو و به زمین خیره موند. غصه دار از حالش، ایستادم. کمی آب از پارچ توی لیوان براش ریختم. سمتش رفتم و رو‌به‌روش گرفتم. دستش رو از بین موهاش بیرون کشید. نگاهی بهم انداخت، لیوان رو ازم گرفت و کمی ازش خورد. با یه صندلی فاصله کنارش نشستم. _هوا سرده! میخوای بگم یه چایی برات بیارن؟ با سر تایید کرد و آهی کشید. فوری ایستادم و سمت در رفتم. نسیم در حال مرتب کردن دنباله‌ی یکی از لباس ها بود. با دیدنم ایستاد و آهسته گفتم _یه چایی برای پسر داییم میاری؟ _آره عزیزم برگشتم و کنارش نشستم. سکوتش طولانی شد _مریم‌ زنگ زد بهم گفت چی شده! نفس سنگینی کشید و آرنجش رو از روی زانوش برداش و صاف نشست. _اگر موندم تهران‌ فقط به خاطره مریمِ مهدیه کجاست ببینه که میگفت بین تو مریم هیچ فرقی برای امیرعلی نیست. _دیشب کجا بودی؟ بی حوصله و کلافه با صدای گرفته گفت _تو خیابونا میچرخیدم نسیم تک سرفه‌ای کرد و داخل اومد. سینی چایی و دو تا شیرینی که توی بشقاب کنار چایی ها گذاشته بود رو روی میز گذاشت و بیرون رفت. چایی رو برداشت. _کاری ندارم. فقط باید با یکی حرف بزنم گفتم بیام‌پیش تو _کار خوبی کردی کمی از چاییش خورد. _من دیگه برنمیگردم خونه‌ی بابام.‌دیشب سوییچ رو هم ازم گرفت. سرم رو پایین انداختم. _واقعا متاسفم _گفت اگر تو رو نگیرم از ارث محرومم میکنه. ناراحت ادامه داد _برام مهم نیست.‌پولی که اختیار رو از آدم‌بگیره به درد من نمیخوره. یکم پس انداز دارم امیرحسین و عباس هم گفتن کمکم میکنن یه خونه برای خودم اجاره کنم. _پس زندایی چی؟ _مامان خودش موافقه. اصلا خودش به بچه ها گفته هوای برادر کوچیکتون رو داشته باشید. الان‌تنها سد من مرتضی‌ست. ابروهام‌ بالا رفت _مرتضی! _آره. اگر برای ازدواج من و مریم مخالفت نکنه بی اجازه‌ی بابام... _انقدر با عجله تصمیم نگیر! الان هم‌ تو هم دایی عصبانی هستید. بزار اونی که بی اجازه کاری میکنه من باشم چون‌دایی حقی به گردنم نداره. آهش دنبالم نمیاد با چشم‌های پر اشک نگاهم کرد و به سختی جلوی‌ خودش رو گرفت که اشکش پایین نریزه _بابام‌ بیرونم کرد چقدر بهش برخورده. نگاه ازش گرفتم تا بیشتر از این شکستنش رو نبینم _اخلاق دایی تنده نباید به دل بگیری. مریم‌گفت هر چی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی _چون نمیدونم کی داره زنگ میزنه. رفتی خونه گوشیت رو میدی بهش بهم زنگ‌بزنه؟ _آره حتما میدم استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد‌ نگاهی به استکان انداختم _چاییت رو که نخوردی! _نمیخوام‌. دستت درد نکنه بیرون رفت و دنبالش رفتم. جلوی در ایستاد و نگاهم کرد _ممنون که همیشه خواهرانه کنارم بودی. لبخندی بهش زدم _خواهش می‌کنم. _خداحافظ _برو به سلامت نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشم‌شدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۵۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهشتیان 🌱
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست د
عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. سلامی به خاله دادم وچادرم رو روی دسته‌ی مبل انداختم. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی علی رو گرفتم زهره از اتاق بیرون اومد. مانتوش تنش بود _عه! تو هنوز نرفتی؟ _نه. مسعود کارش طول کشیده. تماس قطع شد وعلی جواب نداد. زهره گفت _من و مامان می‌خوایم بریم خرید. تو هم میای؟ _به علی بگم آره دوباره شماره‌ش رو گرفتم و صدای بوق رو شنیدم. _با رویا بیشتر خوش میگذره زهره خوشحال روسریش رو سرش کرد _رویا پاشو! انقدر دلم برای اون روزها که با مامان میرفتیم خرید تنگ شده نا امید از جواب دادن علی گوشیم رو از گوشم فاصله دادم _من نمیام هر دو با تعجب نگاهم کردن. خاله گفت _چرا؟ گوشی رو توی کیفم انداختم _دو بار زنگ زدم علی جواب نداد.‌ _خب جواب نده! با اون‌چیکار داری؟ پول نداری من بهت میدم لبخندی زدم و دسته‌ی کیفم رو گرفتم و ایستادم _نه خاله جان پول دارم. اجازه ندارم تعجب از صورت خاله محو شد و لبخند رضایتی گوشه‌ی لبش نشست زهره معترض گفت _میشه انقدر خودت رو لوس نکنی! ادام رو درآورد _اجازه ندارم. کمی اخم کرد _این مسخره بازی ها رو از خودت در نیار.‌علی اصلا نمی‌فهمه. اصلا فکر کن‌ هنوز دانشگاهی. زود برمی گردیم چادرم‌رو از دسته‌ی مبل برداشتم _نه زهره جان من نمیام. _علی دوستت داره هیچی نمیگه بیا بریم. _چون دوستم داره نمیام.‌ خاله با مهربونی گفت _بیا من باهاش حرف میزنم به کیفم‌اشاره کردم _آخه درس هم دارم.‌نیام‌بهتره. برم‌ بالا شام‌ بزارم. خوش بگذره بهتون لبخندی به هردوشون زدم و از پله ها بالا رفتم زهره گفت _من هفته‌ای صد بار بی اجازه مسعود میرم جایی هیچی هم بهم نمیگه _علی با مسعود فرق داره. بعد هر کس چم و خم زندگی خودش رو بهتر میدونه.‌رویا کار درستی میکنه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀