eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
609 عکس
304 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت41 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام زهره به ات
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پایین پله‌ها با دیدن علی تو حیاط دلم لرزید. نباید اجازه بدم بیاد داخل. فوری تو حیاط رفتم. _ سلام. با لبخند نگاهم کرد. _ سلام، خوبی؟ فقط خدا می‌دونه که همین لبخند ساده چه بلایی سر قلب من میاره.‌ نگاهی به چهره‌ی خستش انداختم و جلو رفتم. کیفش رو از دستش گرفتم. _ خسته نباشی. _ خسته که هستم؛ اما یکم استراحت کنم در میاد. _ رضا اومده؟ _ آره بالاست. _ با آقا سید حرف زدم‌، قرار شد از فردا بیاد ببردتون مدرسه. _ فردا که پنجشنبه‌س! _ اصلاً حواسم نبود. بهش زنگ می‌زنم میگم از شنبه. _ میگم کلاً کنسلش کن. فعلاً که من تنهام، خودم میرم تا مامان اجازه بده زهره هم بیاد، بعد. کامل چرخید سمتم. _ تو نمی‌دونی چرا مامان‌ نمیذاره زهره بره مدرسه؟ نگاه کردن تو چشم‌هاش وقتی می‌خوام دروغ بگم کار سختیه. طوری که شک‌ نکنه، نگاهم رو ازش گرفتم. _ نه. نفس سنگینی کشید. _ مامان هیچ وقت بیخودی کاری نمی‌کنه. هر چی هم می‌پرسم جواب نمیده.‌ نهار چی داریم؟ _نمی‌دونم.‌ رو چه حسابی اومدم تو حیاط! هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سمت خونه رفت. _ بیا تو هوا سرده. _ علی یه سوال بپرسم؟ کفشش رو درآورد. _ بپرس! _ چرا ناراحت شدی من با عمو رفتم بیرون؟ _ ناراحت شدم چرا نگفته رفتی. _ دیروز به خاله گفتم، گفت تو از همه چیز خبر نداری! سرش رو چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.‌ معنی نگاهش رو نفهمیدم وکمی هول شدم. _ چی شد؟ ابروهاش رو بالا داد. _ به کی گفتی؟ _ به خا... مامان. نگاهش روم طولانی شد که سرم رو پایین انداختم. آروم با دستش چند ضربه به پاش زد. _ ببخشید، حواسم نبود. _ بیا برو تو هوا سرده. از کنارش رد شدم‌ و وارد خونه شدم. صدای خاله از تو آشپزخونه اومد. این یعنی رضا رو آروم کرده. _ اومدی علی جان؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 پدرش رو به بابا گفت: _ خب، ما فقط می‌دونیم که شما علی‌آقا هستید و آشنایی نداریم. شوکت‌خانم گفت که از ما هم چیزی به شما نگفته.‌ پس اگر اجازه بدید اول خودمون رو به هم معرفی کنیم. این طور که معلومه، با تعریف‌های شوکت خانم از شما، ما دَرِ خونه‌ی آدم با خانواده‌ای اومدیم. بابا با لبخند گفت: _ خواهش می‌کنم، ما در خدمتیم. _ من مهدی هستم، بازنشسته ارتش؛ مریم‌خانوم همسرم و مادر بچه‌ها.‌ دو تا پسر دارم و یه دختر. سهراب و سهیل و سهیلا که همه مجردن. الانم اینجا بگم که براتون سوء‌تفاهم پیش نیاد. به پسرش اشاره کرد. _ آقاسهیل که اینجا نشسته، داماد امشب نیست. بابا کمی ناراحت شد و گفت: _ یعنی آقازاده‌تون نیومدن!؟ _ راستش... مریم‌خانم حرفش رو قطع کرد و گفت: _ پسرم خیلی مشغله کاری داره. بهش گفتم که امشب قراره بریم خواستگاری ولی از اونجایی که آقا مهدی خیلی رو نظم حساسه، گفتن سر ساعت بریم که پیش شما بدقول نشیم. سهراب منم تو راهه؛ بهش گفتم‌ گل بخره بیاد.‌ ان شالله تا ما با هم یه کم آشنا بشیم، سهراب منم می‌رسه. پس اسم پسرشون سهرابِ! یکم بهم برخورد. این که از اول سر وقت نیومده و کارش رو به زندگیش ترجیح داده، فکر می‌کنم آدم مناسبی برای زندگی نباشه. بابا به من نگاه کرد. خندید و گفت: _ منم دوتا بچه دارم. یکی رضا پسرم و یکی هم حوری‌ناز دخترم که شما بخاطرش تشریف آوردید. پدرش گفت: _ به‌به چه اسم زیبایی، حوری ناز. البته شوکت‌خانم اسم عروس‌خانم رو به ما گفته بودن. _ دخترم دانشجو هست و دیگه سال‌ آخر درسشه. این مرد‌ها انقدر با هم زود گرم می‌گیرن که آدم باورش نمی‌شه همین الان با هم آشنا شدن. بابا پرسید: _خب یکم از آقازاده‌ بگید‌. مادرش گفت: _ سهراب سی سالشه.‌ یکم بد پسندِ؛ هرجا میریم خواستگاری، یه ایرادی می‌ذاره و جواب نه میاره. نگاه مهربونی به من انداخت. _ که البته فکر نکنم اینجا بتونه نه بیاره.‌ چون عروس‌خانوم رو که ما داریم می‌بینیم دقیقاً همونیِ که سهراب من می‌خواد. نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم.‌ اول ببینید آقا سهراب‌تون رو می‌پسندم، بعد حرف از پسندینش بزنید. چقدر خودخواه و از خود متشکرن. اصلاً کل خانواده‌های داماد خودخواهی و خودپسندی توشون موج می‌زنه. مامان آهسته با پاش به پام زد. _ برو تو اتاقت، منم الان میام. کارت دارم. از خدا خواسته ایستادم و گفتم: _ ببخشید من الان میام. مادرش با روی خوش گفت: _ خواهش می‌کنم عزیزم، راحت باش. بابا گفت: _ خوب این آقاسهراب شغل‌شون چیه؟ وارد اتاق شدم. دَر رو بستم تا دیگه صداشون رو نشنوم. روی تخت نشستم و خیره به دیوار موندم. چقدر خودخواه و خودپسندن مردم. لب‌هام رو کج کردم و اداش رو درآوردم: _دختر شما مورد پسند پسر ماست. ای خدا من رو گرفتار چه آدم‌هایی کردی! دَر اتاق باز شد. مامان با لبخند وارد شد و به محض این که دَر رو بست با اخم نگاهم کرد. _ چرا چشم و ابرو میای برای مادرشوهرت؟ _ اون‌ مادرشوهر من نیست. _ تو چته؟ _ آنقدر بیشعوره که سر وقت نیومده! _ خب کار داشته! حوری‌ناز به خدا یه بار دیگه رفتار نادرست ازت ببینم، من می‌دونم با تو، فهمیدی؟ _ باشه میام عین ذلیل‌ها می‌شینم تا من رو از شما بخرن. _ حرف دهنت رو بفهم. بلند شو بیا بیرون! ایستادم و همراه با مامان دوباره به جمع برگشتم.‌ مریم‌خانم گفت: _ اگر جواب حوری‌ناز جان به سهرابِ من مثبت باشه، من باید یه جلسه خصوصی باهاش حرف بزنم. لبخندی مصنوعی زدم. صدای زنگ دَر بلند شد. رضا فوری ایستاد. _ فکر کنم پسر شماست. سمت آیفون رفت و دَر رو باز کرد. برای استقبال فقط رضا رفت. بعد از چند لحظه با چند ضربه به دَر وارد شد و بفرمایید گفت.‌ صدای آشنایی، یا اللهی گفت و وارد شد.‌ بی‌میل اما کمی کنجکاو سر بلند کردم و با دیدن شخصی که وارد شد، احساس سرما کردم. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. اگر دسته‌گل توی دستش نبود، مطمئن می‌شدم برای خواستگاری اینجا نیومده و قصد بردنم رو داره. کاش کنترل ضربان قلبم، دست خودم بود و بین این‌ همه ترس و وحشت آرومش میکردم. هنوز متوجه من‌ نشده. برای لحظه‌ای احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخه. سرم رو تا می‌تونستم پایین انداختم.‌ پس سهراب، پسر آقامهدی که اینقدر ازش تعریف می‌کنن، همون سروان کیانیِ! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد مطبخ شدیم.‌ پری بدون در نظر گرفتن اینکه کسی اونجا هست یا نه چشم هاش رولوچ کرد و ادای خاور خانم رو درآورد. _برید پایین. انگار اون‌نگه ما نمیدونیم. پیرزن فضول نعیمه خانم اخمی کرد و با تشر گفت _مونس تو تربیت دخترت خیلی کم گذاشتی پری حق به جانب گفت _نعیمه خانم شما که نمی دونی. هر کی ندونه فکر میکنه اون دایه بوده _بسه انقدر غر نزن. احترام سنش رو نگه‌دار.‌ با چشم‌و ابرویی که خاله مونس برای پری اومد سرش رو پایین انداخت. نعیمه رو به من گفت _بالا تموم شد با سر تایید کردم. نفس سنگینی کشید و نگاه‌چپ‌چپش رو ازم برداشت. _این‌ راضیه‌ست. رجب جای گلنار آوردش. نگاه هر رودومون به سمتی رفت که نعیمه نگاه میکرد. پری خوشحال سمتش رفت _عه راضیه بالاخره اومدی! _پری یه جفت دیگه پیدا نکنی برای اذیت کردنا کنار راضیه که سنش از من و پری خیلی بیشتر بود، ایستاد و دلخور گفت _نعیمه خانم من با کی جور شدم... _یکی به دو نکن. بگو چشم و تمام در مطبخ باز شد و خاور با چهره‌ای خسته داخل اومد. رو به نعیمه با لحنی که حسابی شاکی بود گفت _فرمودن دو جا سفره پهن بشه. یکی اتاق مهمون یکی اتاق فخری خانم _چرا دو جا کلافه تر گفت _چه‌می‌دونم. خستگیِ یه مهمونی به تنمون مونده دومی دو راه میندازن. گوهر خانم و فخری میخوان با هم غذا بخورن. _تو خیلی خسته شدی. بشین بزار بقیه میبرن. با استرس به نعیمه نگاه کرد _شما چرا نرفتی بالا!؟ _برای چی برم؟ چپ‌چپ به من نگاه کرد _مگه اطهر بهتون نگفت چی گفتم تازه یادم‌افتاد فوری گفتم _ببخشید یادم رفت بگم _چی شده؟ خاور نگاهش رو ازم‌گرفت _فرامرز خان‌گفتن برای ناهار بری بالا _من پایین‌کار دارم.‌ دیشبم انقدر پله ها روبالا و پایین کردم دیگه جون ندارم. اطهر میگفتم نمیرفتم. مونس غذا ها رو بکشید. خودت و راضیه اتاق مهمون ها باشید‌ پری و اطهرم غذای اتاق فخری خانم رو ببرن. مونس چادرش رو دور کمرش بست _چشم خانم جان. دخترا برید ظرف ها رو بیارید دنبال پری مجمه مسی رو برداشتم و کنار مونس که روی برنج آبکش شده روغن میریخت ایستادم. با صدای آهسته‌ای گفتم _خاله... بدون اینکه نگاهم کنه گفت _بله _میگم صبح رفتید خونه‌ی ما؟ انگار سوال بی اهمیتی پرسیده باشم با حسوم برنج رک زیر رو کرد _الان‌ چه وقته این حرف هاست. برو چند تا دیس دیگه بیار دلخور لب زدم _پس کی بپرسم؟! _حالا فعلا حواسم به کاره _فقط بگید رفتید؟ _نه. داشتم میرفتم ولی کاری پیش اومد نا امید نگاهش کردم _امروز نشد فردا. برو بیار میخوام برنج بکشم آه پر حسرتی کشیدم و از کنارش رد شدم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. سلامی به خاله دادم وچادرم رو روی دسته‌ی مبل انداختم. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی علی رو گرفتم زهره از اتاق بیرون اومد. مانتوش تنش بود _عه! تو هنوز نرفتی؟ _نه. مسعود کارش طول کشیده. تماس قطع شد وعلی جواب نداد. زهره گفت _من و مامان می‌خوایم بریم خرید. تو هم میای؟ _به علی بگم آره دوباره شماره‌ش رو گرفتم و صدای بوق رو شنیدم. _با رویا بیشتر خوش میگذره زهره خوشحال روسریش رو سرش کرد _رویا پاشو! انقدر دلم برای اون روزها که با مامان میرفتیم خرید تنگ شده نا امید از جواب دادن علی گوشیم رو از گوشم فاصله دادم _من نمیام هر دو با تعجب نگاهم کردن. خاله گفت _چرا؟ گوشی رو توی کیفم انداختم _دو بار زنگ زدم علی جواب نداد.‌ _خب جواب نده! با اون‌چیکار داری؟ پول نداری من بهت میدم لبخندی زدم و دسته‌ی کیفم رو گرفتم و ایستادم _نه خاله جان پول دارم. اجازه ندارم تعجب از صورت خاله محو شد و لبخند رضایتی گوشه‌ی لبش نشست زهره معترض گفت _میشه انقدر خودت رو لوس نکنی! ادام رو درآورد _اجازه ندارم. کمی اخم کرد _این مسخره بازی ها رو از خودت در نیار.‌علی اصلا نمی‌فهمه. اصلا فکر کن‌ هنوز دانشگاهی. زود برمی گردیم چادرم‌رو از دسته‌ی مبل برداشتم _نه زهره جان من نمیام. _علی دوستت داره هیچی نمیگه بیا بریم. _چون دوستم داره نمیام.‌ خاله با مهربونی گفت _بیا من باهاش حرف میزنم به کیفم‌اشاره کردم _آخه درس هم دارم.‌نیام‌بهتره. برم‌ بالا شام‌ بزارم. خوش بگذره بهتون لبخندی به هردوشون زدم و از پله ها بالا رفتم زهره گفت _من هفته‌ای صد بار بی اجازه مسعود میرم جایی هیچی هم بهم نمیگه _علی با مسعود فرق داره. بعد هر کس چم و خم زندگی خودش رو بهتر میدونه.‌رویا کار درستی میکنه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀