eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
💢 *سلام امام زمانم 🔹یا مهدی(عج) بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان 🍂 ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🕊 🔹اللهم عجل لولیک الفرج
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دستی به موهایش کشیدم و گفتم _اولین دیدارمون و یادته ؟ برام دوتا شاخه رز زرد آورده بودی . خودتم یه ست مشکی پوشیده بودی لباست نگین کاری بود. به خودت یه جوری رسیده بودی که انگار از آرایشگاه اومده بودی. نفس پرصدایی کشیدو گفت _اره یادمه، اونموقع ها تو ساده میگشتی آرایش نمیکردی و من عاشق همین نجابتت شدم. کلامش کمی طعنه داشت اهمیتی ندادم و ادامه دادم _یه جورهایی عاشقانه نگام میکردی که دلم میلرزید. البته الان هم که مثل ملک الموت نگام میکنی بازم دلم میلرزه ها ولی اون لرزیدن کجا و این کجا ؟ ناخواسته خندید و سپس با نیش باز دستانش را به حالت خفه کردن جلو آوردن اورد و گفت _دلم میخواد خفه ت کنم. خودم را به لوسی زدم و گفتم _خوب ببخشید دیگه بی معرفت نشو . یه جوری رفتار میکنی احساس میکنم دوسم نداری دلم میلرزه. دستم را نوازش وار در دستش گرفت و گفت _آسمون و زمین هم که بهم بیان ذره ایی از دوست داشتن من نسبت به تو کم نمیشه. رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌137 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند ل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خیاط خونه شد. تا امروز امیرعلی رو اینطور بهم‌ریخته ندیده بودم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و روی اولین صندلی نشست هر دو آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه های دستش رو کلافه بین موهاش فرو برو و به زمین خیره موند. غصه دار از حالش، ایستادم. کمی آب از پارچ توی لیوان براش ریختم. سمتش رفتم و رو‌به‌روش گرفتم. دستش رو از بین موهاش بیرون کشید. نگاهی بهم انداخت، لیوان رو ازم گرفت و کمی ازش خورد. با یه صندلی فاصله کنارش نشستم. _هوا سرده! میخوای بگم یه چایی برات بیارن؟ با سر تایید کرد و آهی کشید. فوری ایستادم و سمت در رفتم. نسیم در حال مرتب کردن دنباله‌ی یکی از لباس ها بود. با دیدنم ایستاد و آهسته گفتم _یه چایی برای پسر داییم میاری؟ _آره عزیزم برگشتم و کنارش نشستم. سکوتش طولانی شد _مریم‌ زنگ زد بهم گفت چی شده! نفس سنگینی کشید و آرنجش رو از روی زانوش برداش و صاف نشست. _اگر موندم تهران‌ فقط به خاطره مریمِ مهدیه کجاست ببینه که میگفت بین تو مریم هیچ فرقی برای امیرعلی نیست. _دیشب کجا بودی؟ بی حوصله و کلافه با صدای گرفته گفت _تو خیابونا میچرخیدم نسیم تک سرفه‌ای کرد و داخل اومد. سینی چایی و دو تا شیرینی که توی بشقاب کنار چایی ها گذاشته بود رو روی میز گذاشت و بیرون رفت. چایی رو برداشت. _کاری ندارم. فقط باید با یکی حرف بزنم گفتم بیام‌پیش تو _کار خوبی کردی کمی از چاییش خورد. _من دیگه برنمیگردم خونه‌ی بابام.‌دیشب سوییچ رو هم ازم گرفت. سرم رو پایین انداختم. _واقعا متاسفم _گفت اگر تو رو نگیرم از ارث محرومم میکنه. ناراحت ادامه داد _برام مهم نیست.‌پولی که اختیار رو از آدم‌بگیره به درد من نمیخوره. یکم پس انداز دارم امیرحسین و عباس هم گفتن کمکم میکنن یه خونه برای خودم اجاره کنم. _پس زندایی چی؟ _مامان خودش موافقه. اصلا خودش به بچه ها گفته هوای برادر کوچیکتون رو داشته باشید. الان‌تنها سد من مرتضی‌ست. ابروهام‌ بالا رفت _مرتضی! _آره. اگر برای ازدواج من و مریم مخالفت نکنه بی اجازه‌ی بابام... _انقدر با عجله تصمیم نگیر! الان هم‌ تو هم دایی عصبانی هستید. بزار اونی که بی اجازه کاری میکنه من باشم چون‌دایی حقی به گردنم نداره. آهش دنبالم نمیاد با چشم‌های پر اشک نگاهم کرد و به سختی جلوی‌ خودش رو گرفت که اشکش پایین نریزه _بابام‌ بیرونم کرد چقدر بهش برخورده. نگاه ازش گرفتم تا بیشتر از این شکستنش رو نبینم _اخلاق دایی تنده نباید به دل بگیری. مریم‌گفت هر چی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی _چون نمیدونم کی داره زنگ میزنه. رفتی خونه گوشیت رو میدی بهش بهم زنگ‌بزنه؟ _آره حتما میدم استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد‌ نگاهی به استکان انداختم _چاییت رو که نخوردی! _نمیخوام‌. دستت درد نکنه بیرون رفت و دنبالش رفتم. جلوی در ایستاد و نگاهم کرد _ممنون که همیشه خواهرانه کنارم بودی. لبخندی بهش زدم _خواهش می‌کنم. _خداحافظ _برو به سلامت نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشم‌شدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۵۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهشتیان 🌱
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست د
عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. سلامی به خاله دادم وچادرم رو روی دسته‌ی مبل انداختم. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی علی رو گرفتم زهره از اتاق بیرون اومد. مانتوش تنش بود _عه! تو هنوز نرفتی؟ _نه. مسعود کارش طول کشیده. تماس قطع شد وعلی جواب نداد. زهره گفت _من و مامان می‌خوایم بریم خرید. تو هم میای؟ _به علی بگم آره دوباره شماره‌ش رو گرفتم و صدای بوق رو شنیدم. _با رویا بیشتر خوش میگذره زهره خوشحال روسریش رو سرش کرد _رویا پاشو! انقدر دلم برای اون روزها که با مامان میرفتیم خرید تنگ شده نا امید از جواب دادن علی گوشیم رو از گوشم فاصله دادم _من نمیام هر دو با تعجب نگاهم کردن. خاله گفت _چرا؟ گوشی رو توی کیفم انداختم _دو بار زنگ زدم علی جواب نداد.‌ _خب جواب نده! با اون‌چیکار داری؟ پول نداری من بهت میدم لبخندی زدم و دسته‌ی کیفم رو گرفتم و ایستادم _نه خاله جان پول دارم. اجازه ندارم تعجب از صورت خاله محو شد و لبخند رضایتی گوشه‌ی لبش نشست زهره معترض گفت _میشه انقدر خودت رو لوس نکنی! ادام رو درآورد _اجازه ندارم. کمی اخم کرد _این مسخره بازی ها رو از خودت در نیار.‌علی اصلا نمی‌فهمه. اصلا فکر کن‌ هنوز دانشگاهی. زود برمی گردیم چادرم‌رو از دسته‌ی مبل برداشتم _نه زهره جان من نمیام. _علی دوستت داره هیچی نمیگه بیا بریم. _چون دوستم داره نمیام.‌ خاله با مهربونی گفت _بیا من باهاش حرف میزنم به کیفم‌اشاره کردم _آخه درس هم دارم.‌نیام‌بهتره. برم‌ بالا شام‌ بزارم. خوش بگذره بهتون لبخندی به هردوشون زدم و از پله ها بالا رفتم زهره گفت _من هفته‌ای صد بار بی اجازه مسعود میرم جایی هیچی هم بهم نمیگه _علی با مسعود فرق داره. بعد هر کس چم و خم زندگی خودش رو بهتر میدونه.‌رویا کار درستی میکنه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم خیلی خب دستمو ول کن _حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم لعنت بهت کثافت مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو با غیظ گفت به درک که ریخت ، کثافتم خودتی مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت _ببند دهنت رو میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت _اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشم‌شدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد. از حضور امیر علی دچار سو تفاهم شده‌! لبخندی زدم و بیرون رفتم قدم های بینمون رو پر کرد و روبروم ایستاد _سلام به جای جواب سلام نگاهش رو به امیرعلی داد که ازمون دور و دورتر میشد. _امروز میخواستم بهتون زنگ بزنم! امیرعلی دیشب به داییم گفته که اجبارش برای ازدواج ما بی فایده‌ست شتاب زده نگاهم کرد _واقعا! لبخندم عمیق‌تر شد. _بله. اومده بود در رابطه با همین حرف بزنیم با صدای تیکاف ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت. همون ماشین مزاحم همیشگی! جوری لاستیک هاش روی آسفالت صدا داد که انگار از چیزی عصبانی شده _ولش کن اونو! مردم دیوانه شدن. پسرداییت چی میگفت؟ نگاه از جاده برداشتم و به موسوی دادم. _اینجا زشته! تشریف بیارید داخل سمت مزون حرکت کردیم _دوستات ناراحت نشن! _از چی؟ _از اینکه من بیام داخل _نه‌‌ جلوی در ایستادم نگاهی به جای خالی ماشین مشکوک انداختم و به داخل اشاره کردم _بفرمایید. توی رفتن تعلل کرد و باعث شد تا نگاهم رو به چشم هاش بدم.لبخند به لب داشت و گل رو سمتم گرفت از خجالت اینکه نکنه کسی ببینه لبم رو به دندون گرفتم و ناخواسته نگاهم به اطراف رفت. گل رو ازش گرفتم. سربزیر و خجالت زده لب زدم _ممنون. بفرمایید داخل _اول شما برید. برای اینکه زودتر از دید مردم‌بریم تعارف رو کنار گذاشتم و داخل رفتم. نسیم با دیدن موسوی جلو اومد. _سلام آقای موسوی! خوش آمدید موسوی مثل همیشه که با هر زنی صحبت میکنه نگاهش رو به زمین میده، سربزیر شد. _سلام. ببخشید که مزاحم شدم _این چه حرفیه! تشریف ببرید خیاط خونه با دست خیاط خونه رو نشون داد. موسوی سمت در رفت و نسیم دستم رو گرفت و به شوخی کنار گوشم گفت _خانم دکتر یه وقت هم به ما بده! _وای نسیم شرمنده‌م‌ یه چایی هم برای موسوی میاری! خندید و آهسته گفت _همون اضافه‌ی پسرداییت رو بده بخوره. مضطرب نگاهش کردم _صدای این لاستیک های این ماشین مشکیه رو روی زمین شنیدی! _آره. نگران‌نباش. اینبار بیاد زنگ میزنم پلیس. برو الان اون بدتیپِ عاشق رو تنها نزار آروم خندیدم و سمت خیاط خونه رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۵۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم خیلی خب دستمو ول کن _حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم لعنت بهت کثافت مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو با غیظ گفت به درک که ریخت ، کثافتم خودتی مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت _ببند دهنت رو میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت _اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم
_ از این به بعد هر جا خواستی بری، پویا رو هم با خودت می‌بری. _ بهانه گرفت؟ _ گریه می‌کرد می‌گفت بابام رفته بهارو پس بده. _ حالا کجاست؟ _خوابید، بعدم جلوی بچه کارهای سانسور شده نکنید، زشته. چشمهام گرد شد. لبخند کجی زد و گفت: یا اینکه روی سفتی دهنش کار کنید...چرا با داداش من قهر میکنی که اونم...😉 https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 موسوی حرف خاصی نداشت و فقط به قول خودش به جهت رفع دلتنگی اومده بود. تمام مدتی که حرف میزد نگاهم سمت ساعت بود و استرس داشتم‌که قبل از مرتضی برسم خونه. بلافاصله بعد از خداحافظی کردنش لباس زینب رو برداشتم و از مزون بیرون زدم. از ماشین پیاده شدم و با عجله سمت خونه رفتم. زری خانم توی کوچه کنار زینب ایستاده بود. _بچه بیا بریم‌تو! کلی کار سرم ریخته زینب مثل همیشه به روبرو خیره بود زری تلاش کرد دستش رو بگیره اما زینب، با غیظ دستش رو از دست مادرش بیرون کشید. _کار دارم بچه، اون همه کار رو ... _سلام سرچرخوند و از دیدنم حسابی هول کرد _عه! سلام غزال جون... تو اینجا چیکار میکنی! _ترسوندمتون؟ شرمنده‌م دستش رو روی قلبش گذاشت _نه عزیزم. هول شدم. خوبی؟ _ممنون روبروی زینب نشستم و با لبخند نگاهش کردم دستش رو گرفتم که فوری عقب کشید _خوبی؟ اصلا نگاهم نکرد لباس رو از توی مشما بیرون آوردم _زینب این برای توعه نگاهش رو آهسته از دیوار به لباس داد. سرش رو سمتم چرخوند و خیره به لباس نگاه کرد. ذوق زده گفتم _لباس عروسِ. برای تو دوختم _وای غزال جون دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی! لبخند بی نهایت کمرنگی گوشه‌ی لب های زینب نشست‌ شایدم تصور من اینه چون زینب هیچ وقت نخندیده لباس رو جلو بردم و به بدنش چسبوندم دستش رو مشت کرد و روی لباس گذاشت و به خودش محکم چسبوند. ایستادم‌ خم شدم و کنار گوشش گفتم _برو بپوش عروس شو صورتش رو بوسیدم. و صاف ایستادم. انقدر از این حالت زینب انرژی گرفتم که کل استرسم از بین رفت. اشک شوق تو چشم های زری خانم جمع شد _وای! غزال! تو زینب رو بوسیدی هیچی نگفت! دکترش گفت واکنش نشون بده یعنی رو به بهبودِ. سرش رو رو به آسمون گرفت _خدایا شکرت بدون اهمیت به خواست زینب که دوست نداشت دستش رو بگیره، دستش رو گرفت و با عجله سمت خونه رفت _بیا بریم زنگ بزنم به بابات اشک شوق تو چشم های منم جمع شد و به جای خالیشون نگاه کردم _اینجا چرا وایستادی!؟ با شنیدن صدای زندایی کمی هول شدم و سمتش چرخیدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _سلام! شما هنوز اینجایید؟! نگاهش رو به در خونه داد _علیک سلام. برگشتم که سنگ هام رو با تو وابکنم ابروهام بالا رفت‌. زن دایی باز زورش به شوهرش نرسیده اومده سر من خالی کنه لبخندی که به خاطر احترامش روی لب هام بود رو برداشتم _چه سنگی زن دایی؟! اصلا مگه من با شما... _حرف رو نپیچون غزال. هر کس جایگاهی داره. من نه توی جایگاه تو، نه توی جایگاه اون پدر معتاد بی خانواده‌ت... حرفش رو قطع کردم _زن دایی احترام خودتون رو حفظ کنید. پدر من هر چی هم که بوده پدرم بوده. تنها کسی هم که حق داره ازش دلخور باشه منم نه هیچ کس دیگه. که اگر باشه نخود هر آش شده. اخم هاش توی هم رفت _دختر تو چرا انقدر بی چاک و دهنی! _روزگار یادم‌داده که اینجوری باشم. که اگر نباشم نمیتونم دهنی که به توهین به پدر و مادرم باز شده رو ببندم _گوش کن دختر جان... بغض توی گلوم گیر کرد و با صدای لرزون گفتم _نه شما گوش کن زن دایی! زورت به شوهرت نمیرسه پسرت آواره شده سر من خالی نکن. ماشالله چهار تا پسر داری همه هم گوش به فرمانتن. خودتونم کم مال و اموال ندارید. برید برای پسرتون خونه بگیرید یه مدت از دایی دور باشه شاید دست از لج بازی که هم من رو اذیت کرده هم پسرش رو، برداره.‌ من نه با شما نه پسرتون کار ندارم. سرم به کار خودمه و دارم زندگیم رو میکنم اشک تو چشم هام جمع شد و بالافاصله پایین ریخت _اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه توی حرف هاتون به کس و کار من بی احترامی کنید چشم رو همه چیز میبندم میام به دایی میگم اونوقت به جای اینکه صدا و چونه‌ی من بلرزه پایه های زندگی خودتون به لرزه درمیاد. با غیظ از کنارش رد شدم و سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و زن دایی گفت _انقدر تند نرو. حرف من حقه. تلخیش به کام تو خوش نمیاد مقصر خودتی. پدر تو... داخل رفتم و خواستم از حرص در رو بهم بکوبم که دستی مانع شد. عصبی در رو باز کردم _چرا دست از سرم برنمیداری دنبال... در کامل باز شد و با چهره‌ی متعجب مرتضی روبرو شدم. تو بهت حرف هایی که به زن دایی زدم گفت _چه خبرته! با دیدن مرتضی بغضم سر باز کرد و با صدای بلند گریه کردم _اومده به من میگه پدرم معتاد بی خانواده بوده بدرد پسرش نمیخورم. من به چه زبونی بگم حالم از اون پسر لوس و بچه‌ننه‌ت بهم میخوره. پسری که توی این سن از خودش هیچ نداره و حالا که باباش بیرونش کرده اواره‌ی کوچه و خیابون شده مرتضی دلخور به زن‌دایی نگاه کرد و با دلسوزی به من گفت _خیلی خب! آروم باش. برو تو زشته جلو مردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
رفقا وقت زیادی برای واریزی های کربلا نداریم اگر قصد واریزی دارید یاعلی بگید زودتر بتونم برای مسافرهای که منتظر کمک هستن واریز بزنیم
دوستان عزیزم پارت منتهای عشق رو در حال تایپ هستم ان شالله تا نیم ساعت دیگه میزارم🌹❤️
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. فوری یه بسته گوشت چرخ‌کرده از فریزر برداشتم و توی طرف آب انداختم. لباس هام رو عوض کردم و دوباره شماره‌ی علی رو گرفتم.‌باز هم جواب نداد.‌ ماکارونی رو درست کردم. اینبار شماره‌ی دایی رو گرفتم. داشتم‌ از جواب دادن نا امید می‌شدم که صداش رو شنیدم _جانم رویا! _سلام.‌دایی نمی‌دونی علی کجاست؟ _نیم ساعتی می‌شه از هم جدا شدیم.‌ داره میاد خونه _خیلی زنگ‌ زدم جواب نداد! _جلسه بود گوشیش رو سکوت بوده. _باشه دستت درد نکنه. _رویا از حرف‌هایی که امروز زدم به کسی نگو _باشه. کاری نداری؟ _نه. خداحافظ تماس رو قطع کردم. قابلمه‌ی غذا رو توی فر گذاشنم. تا کمی سربه‌سر علی بزارم. لباسم رو عوض کردم و صداش رو از راه پله شنیدم _رضا اون موتور رو وسط حیاط گذاشتی یه وقت میلاد میخوره بهش! _الان برمی‌دارم. با مهشید می‌خوایم بریم بیرون. _با موتور! با احتیاط برو _حواسم هست.‌راستی علی اون که گفته بودم چی شد؟ علی با احتیاط تن صداش رو پایین آورد _یواش! گفتم نمی‌خوام کسی متوجه بشه! گوشم رو تیز کردم و به در نزدیک تر شدم اما دیگه صدایی نشنیدم. این چیه که ما نباید بدونیم! در خونه باز شد و طوری خودم رو نشون دادم که مثلا رفتم استقبال و متوجه نشه می‌خواستم حرف‌هاشون رو بشنوم. _سلام‌ خوش اومدی! دستم رو که سمتش دراز بود رو گرفت _سلام. کیفش رو گرفتم و با خنده گفتم _آقا باکلاس، چرا جواب گوشیت رو نمی‌دی تو اوج خستگی لبخندی زد _کلاس کجا بود! رو سکوتِ نگاهش سمت آشپزخونه رفت _ناهار چی داریم؟ _یه غذای خوشمزه کیف رو کنار جاکفشی گذاشتم. نگاه از آشپزخونه برداشت. _چی هست؟ _همون که دلت خواسته بود تچی کرد و کلافه گفت _بگو دیگه! حوصله ندارم به سختی جلوی خنده‌م رو گرفتم _نون خالی با تعجب و کمی شک گفت _واقعا! _اره. خودت گفتی با من نون خالی هم خوشمزه‌ست. _رویا شوخی نکن! خودم رو مظلوم کردم _الکی گفتی؟ _داری شوخی می‌کنی! آهی کشیدم _باشه. عیب نداره.الان یه کنسرو گرم می‌کنم نوع نگاهش باعث شد تا نتونم ادامه بدم و با صدای بلند بخندم خندید و آهسته گفت _کوفت‌. من اعصاب دارم؟ سمت سرویس رفت _میز رو بچین الان میام        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین قاشق ماکارونی رو توی دهنش گذاشت. ازش پرسیدم: _برای پایین خرید کردی؟ با سر تایید کرد و کمی آب خورد _آره. گذاشتم تو یخچال. مامان اینا کجان؟ _با زهره رفتن خرید. _اصلا مامان رو نمی‌فهمم‌.‌ از یه طرف خونه خالیه از یه طرف مهمونی می‌ده و می‌ره خرید _خاله داره اشتباه می‌کنه. چه نیازی هست کرایه‌ی مغازه‌ش رو قسط پول سر راهی حج ما رو بده. _حرف گوش نمی‌ده. می‌گه اگر نزاری خودم بدم ازت دلخور می‌شم _قبول نکن علی. نمی‌شه که اون پول رو بده از این ورم خرید‌هات رو قبول نکنه _انقدر بهش فکر کردم سر درد گرفتم‌. چایی می‌زاری؟ _بشقابش رو روی بشقابم گذاشتم _نیم ساعت دیگه برات میارم _من برم بخوابم ناراحت می شی؟ _نه چرا ناراحت شم. برو بخواب عزیزم. چایی آماده شد صدات می‌کنم علی به اتاق خواب رفت. میز رو جمع کردم‌. زیر کتری رو روشن کردم و سمت کیفش رفتم تا به اتاق ببرم‌ از کنار زیپ پشت کیف برگه‌ای بیرون بود. بیرون کشیدمش و نگاهی بهش انداختم. برگه‌ی موافقت با وام بود. لبخند روی صورتم نشست.‌ خیلی دلم می‌خواد ما هم بتونیم ماشینمون رو عوض کنیم. انقدر مهشید پُز ماشینی که عمو چند ماه پیش براشون عوض کرد رو داده منم هوایی کرده. هر چند که ما با این وام هم نمی‌تونیم مثل ماشین اونا رو بگیریم ولی همین که مدلش رو هم عوض کنیم برای جای خوشحالی داره. برگه رو سرجاش گذاشتم.‌وارد اتاق خواب شدم.‌ جوری خوابیده که انگار ساعت‌ها خوابه. کیف رو گوشه‌ای گذاشتم و بیرون رفتم. چایی رو دم کردم. کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. یاد پیشنهاد شقایق افتادم. باید یه جوری بهش بگم نمیام که ازم دلخور نشه. اصلا از پنهان کاری به سبک زهره خوشم نمیاد. اگر برم بعدا هی باید تو استرس باشم‌که اگر علی بفهمه چی می‌شه. اونم با اون همه اتمام حجت و حرفی که علی قبل از ثبت نامم زد. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀