eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.1هزار دنبال‌کننده
266 عکس
99 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌132 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم.‌ فکر نک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار دنبال نسیم میگشتم و اینبار چشمم دنبال موسوی بود. _گشتم نبود، نگرد نیست صدای پر از خنده‌ی نسیم باعث شد تا سمتش برگردم. از اینکه فهمید دنبال موسوی بودم هم خجالت کشیدم‌هم خنده‌م گرفت. _سلام. دنبال تو میگشتم جلو اومد آروم توی کمرم زد و همقدم شدیم _علیک سلام‌. آره جون عمه‌ت. تو چرا پنج شنبه یهو غیبت زد؟ موسوی گفت کاری براشون پیش اومد. نفس سنگینم رو بیرون دادم _مرتضی محبتش گل کرده بود. دیده بود هوا سرده ماشین دوستش رو گرفته بود اومده بود دانشگاه دنبالم.‌ _اوه‌ اوه! پس جنگ و دعوا داشتی؟! سرم رو بالا دادم _نه زنگ زدم مهدیه اومد آرومش کرد. _باز خدا رو شکر دخترخاله‌ت رو داری. غزال فکر کنم با این بهاره به مشکل بخوریم _چون پول نیاورده!؟ _نه. دیشب بابام تو خونه شاکی بود که تو اصلا به چه حقی با این دوست شدی‌. صد بار به بهاره گفتم بابای من حساسِ درست لباس بپوش. خودش که لباسش بد بود دست اون دوستای بدتر از خودشم گرفت آورد تو مزون.‌ بابام گفت بهش میگی اگر نمیتونی لباس درست بپوشی سهمت رو بهت میدیم برو _اون که پول نداده! _آره. ولی بابام که نمیدونه.‌دیروز که اوقات تلخی میکرد گفتم خوش به حال غزال. از این جهت راحته نفسم رو با حسرت بیرون دادم _اینجوری نگو. کاش بابای منم بود حتی اگر اخلاقش بدتر از مرتضی بود، ولی بود. بود و مثل بابای تو شایدم بدتر اوقات تلخی می‌کرد آهی کشیدم _ ولی بود _خب حالا... من یه چی گفتم. وای این اومده! رد نگاهش رو گرفتم و به بهاره رسیدم نسیم اخم‌هاش رو توی هم کرد و نزدیک‌رفتیم. بهاره بدتر از نسیم با اخم نگاهمون میکرد. قبل از نسیم گفت _شما خانوادگی کلا اخلاق گیر دادن دارید؟ _اون تیپی که تو زده بودی گیر دادن نداشت؟! _خیلی کار بابات زشت بود که به بابام حرف زده بود نسیم ابروهاش بالا رفت _مگه من به تو نگفتم بابام حساسِ... حرفش رو قطع کردم _بچه‌ها ول کنید! این حرف ها الان چه فایده‌ای داره!؟‌ رو به بهاره ادامه دادم _محیط کار هم یه پوششی داره. از این به بعد رعایت کن بهاره به حالت قهر مسیرش رو سمت کلاس کج کرد و رفت _ای خدا یه پولی برسون من دیگه محتاج این نباشم _مگه پول داده آخه! _نه ولی میخواد چک‌پاس کنه. راستی هنوز سر حرفت هستی؟‌ با آشنامون هماهنگ کنم دسته چک بگیری؟ از این‌کار خیلی میترسم ولی چون اصلا کمک نکردم روم نمیشه به نسیم نه بگم _آره عزیزم.‌هماهنگ کن وارد کلاس شدیم و با دیدن موسوی که ماسک روی صورتش بود ناخواسته لبخند رو لب هام نشست و با تکون دادن آروم سرم بهش سلام کرد. به احترامم ایستاد ماسک رو پایین کشید و سلامی گفت. خجالت از نگاه اطرافیا سربزیر با حفظ لبخند روی صندلی نشستم و همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد نسیم آروم گفت _ببین چی میگه؟ _ولش کن احتمالا مهدیه‌ست _مهدیه کیه! موسویِ داره بهت پیام میده نگاهم سمت موسوی رفت سرش تو گوشی بود و چیزی تایپ میکرد. فوری گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و پیامش رو باز کردم _سلام. خوبی؟‌ انقدر محبتش به دلم میشینه که پا روی خط قرمزهام بزارم‌ بی‌اختیار براش تایپ کردم _سلام ممنون. چرا ماسک زدید؟ ناخواسته نگاهم سمتش رفت. تمام حواسش به صفحه‌نمایش گوشیشِ. لبخند دلنشینی هم روی لبهاشِ. گوشی توی دستم لرزید و نگاهم رو سمت آخرین پیامش رفت _یکم سرماخوردم. با ورود استاد به کلاس هم‌من هم موسوی گوشی رو کنار گذاشتیم. ای کاش زود تر دایی کوتاه بیاد و این قائله تموم بشه. بعد کلاس باید زنگ بزنم به امیرعلی ببینم چی کار کرده پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دُرنـجف
Video_۲۰۲۴۰۷۳۱۱۰۲۵۴۷۱۷۸_by_VideoShow.mp3
3.72M
🎙هشدار مهم پیرامون ترور اسماعیل هنیه اگر مراقب این مسأله نباشيم؛ خون شهید هنیه هدر خواهد رفت
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت یک‌خبر،تسکینِ‌این درد است:"اسرائیل رفت!"
هدایت شده از  حضرت مادر
حالا ما خوب ؛ حال عراقی‌ها را درک می‌کنیم ؛ حال ساعت ۱:۲۰ که مهمانشان که پاره تن ما بود درمیان آتش پشت‌ِفرودگاه بغداد سوخت . ما مهمان از دست داده‌ایم .. 💔
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌133 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در ماشین‌رو باز کرد _چه عجب شما دو تا واینستادید یه گوشه پچ‌پچ کردن دلخور نگاهش کردم _کی وایستادیم به پچ‌پچ! یکی دوبار حرف داشته. اونم واجب بوده وگرنه من خودم حواسم هست. _آره خیلی حواست هست.‌اون دختر سر بزیر یه جوری لُپاش گل میندازه با ناز لبخند میزنه که شک میکنم تویی یا خواهر دوقلوت خندید و اشاره کرد بشینم. _خودم میرم دستت درد نکنه _بهت برخورد! _نه بابا مگه بچه‌م! مرتضی رو اعصابمه. نرم یه شری درست میکنه‌ دیگه حوصله ندارم. هفته‌ی دیگه هم امتحانا شروع میشه اعصابم خورد باشه نمیتونم بخونم ناراحت و ناباور گفت _یعنی نمیتونی بیای مزون؟! اصلا حواسم به مزون نبود. درمونده تر از خودش نگاهش کردم _مرتضی رو چیکار کنم؟ در رو بست؛ ماشین رو دور زد و روبروم ایستاد. _زنگ بزن بهش بگو جایی کار داری! غزال من به امید تو مزون زدم نچی کردم و خجالت زده گفتم _الان بهش زنگ بزنم یک‌کلام میگه نه، بیا خونه. بعدم خودش زود میاد، ببینه رفتم یا نه. _خب زنگ نزن! نیم ساعت بیا و برو به ساعت توی دستم نگاه کردم _باید ساعت دو بیاد خونه ولی معمولا وسط روز هم میاد.‌ نفس سنگینی کشیدم _باشه. بریم ان شالله که هیچی نمیشه لبخندی زد و خوشحال ماشین رو دور زد و سرجاش نشست. خدا برام بخیر بگذرونه. کنارش نشستم‌ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از استرس اصلا نمیتونم تمرکز کنم. گوشی همراهم رو بیرون آوردم _نسیم جان یه لحظه هیچی نگو من یه آمار از خونه بگیرم _باشه. شماره رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای پر بغض اما آهسته‌ی مریم توی گوشی پیچید _بله غزال _سلام! خوبی؟ صداش لرزید و با گریه‌ای که سعی در خفه کردنش داشت گفت _نه. خوب نیستم. پنج شنبه‌ای امیرعلی با دایی حرفش میشه از خونه گذاشته رفته هیچ خبری هم ازش نیست. _ای وای! چرا آروم حرف میزنی؟ _زن دایی اومده اینجا با مرتضی برن دنبالش. از شانس مرتضی هم رفته خرید تا عصر نمیاد. نفس راحتی از اینکه مرتضی تا عصر نیست کشیدم.‌ _تو زنگ بزن به امیرعلی شدت گریه‌ش بیشتر شد _جواب نمیده _خیلی خب گریه نکن! نرفته که کلا نیاد. حتما دایی خیلی ناراحتش کرده که قهر کرده _غزال اگر به تو زنگ زد بهم میگی! _به من زنگ نمیزنه ولی اگر زد باشه حتما خبرت میکنم. _فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم _چی شده؟ با لبخند نگاهش کردم _خبر خوشش مال من بود که مرتضی تا عصر خونه نمیاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۴۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوستان و همراهان عزیزم فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی نداره. من روزانه تایپ میکنم و میفرستم. علت اینکه گاهاً دیر میفرستم یا یک روز کلا نفرستادم هم همینه. پارت آماده ندارم و هر چی تایپ میکنم همون روز میفرستم. لطفا لطفا لطفا پی وی نیاید و درخواست وی ای پی یا پارت بیشتر نکنید. ممنون از عزیزانی که درک‌میکنن و مطالب کانال رو میخونن و اهمیت میدن❤️ _سلام با غیض نگاهم کرد _علیک سلام.‌ یه ساعته داری با این چی میگی تو! در ماشین رو باز کردم و همزمان هر دو نشستیم و در رو بستیم. _هیچی. حرف می‌زدیم _گوشه‌ی خیابون جای حرف زدنه! چند دقیقه منتظر مونده باز کلافه شده _منتظر تو بودم.‌ چپ‌چپ نگاهم کرد. نگاه ازش گرفتم بهتره دیگه جوابش رو ندم. خدا کنه به علی نگه داشتم‌با شقایق حرف میزدم. ماشین رو راه انداخت صدای گوشی همراهش بلند شد.‌نگاهی به صفحه‌ش انداخت و کلافه روی داشبورد گذاشت. از سر کنجکاوی نگاهی به صفحه‌ش انداختم.‌ تماس از سحره. پس هنوز بحث دارن. صدا قطع شد و بلافاصله دوباره بلند شد. تچی کرد و گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و عصبی گفت _چی میگی! _سحر من حرفم همونیه که گفتم. یه هفته‌ست داری رو اعصاب من راه میری. از صبحم داری دیونه‌م میکنی تن صداش رو بالا برد _نه. نه میفهمی یعنی چی؟ یه کاری نکن بیام مدرسه رو رو سرت خراب کنم _برای همون که یه هفته‌ست دارم میگم. زیادی هم رو اعصابم راه بری باید قید همون مدرسه‌ت رو هم بزنی. دیگه هم زنگ نزن تماس رو قطع کرد و اینبار گوشی رو به صندلی پشت پرت کرد.‌پس اعصاب خوردیش برای اینکه من گوشه‌ی خیابون با شقایق حرف می‌زدم نیست. صدای گوشیش دوباره بلند شد. نیم‌نگاهی بهش انداختم. با اخم به روبرو نگاه می‌کنه. _رویا از پشت یه بطری آب بردار درش رو باز کن بده به من باشه‌ای گفتم و به عقب چرخیدم. با دیدن اسم علی روی صفحه‌ی گوشیش گفتم _دایی علیِ! گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _سلام _سلام عزیزم‌. خوبی؟ _آره. دایی اومده دنبالم داریم می‌ریم خونه _گوشی رو بهش بده _باشه. ناهار چی بزارم؟ آروم خندید _با تو نون خالی ام مزه میده. گوشی رو بده به حسین کارم واجبه لبخندم عمیق شد و چشمی گفتم گوشی رو دست دایی دادم و از بطری آب رو برداشتم و درش رو باز کردم _چیه علی! _یه بیست دقیقه‌ی دیگه _گذاشتم‌رو میزت! _باشه خداحافظ تماس رو قطع کرد. بطری رو ازم گرفت و نصف بیشتر رو یکجا خورد _مردم شانس دارن! زنگ زده زنش میگه ناهار چی درست کنم. زن من زنگ میزنه اعصابم رو خورد میکنه قطع می‌کنه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دوستان برای کمک هزینه سفر کربلا به نیت اهل بیت و شهدا و امواتتون هر مبلغی که میتونید واریز بزنید بتونیم امسال هم عزیزانی رو راهی کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خب خدا روشکر. خبر بَدش؟ گوشی رو توی کیفم انداختم _خبر بد نداره. اون یکی هم برای من خوشِ خندید و گفت _خوش‌ به‌ حال تو _امیرعلی بالاخره برای ازدواج اجباری که داییم از بچگیمون گفته یه خودی نشون داده. داییم باهاش دعوا کرده اونم ول کرده رفته _چه خوب! _آره. خدا کنه داییم کوتاه بیاد. _درست میشه. خدا خودش حواسش هست. تو اولین فرصت باید این خبر رو به موسوی بدم. ماشین رو پارک‌کرد و هر دو پیاده شدیم. _از صبح کی تو مزونِ؟ _ساعت نه تا یک فروشنده وایمیسته بعد اون خودم و بهاره. _شرمندم که من نمیتونم _بزار کارمون بگیره. اون وقت فرصت نمیکتی سرت رو بخارونی. بعد من شرمندت میشم. وارد مزون شدیم. دختری که به عنوان فروشنده انتخاب کرده مثل خودم نسیم لباس پوشیده. سلام و احوالی کردم و سمت خیاط خونه رفتم. صدای گوشی همراهم بلند شد. شماره‌ای که افتاده رو نمیشناسم. دلشوره گرفتم نکنه راننده‌ی ماشین مشکیِ که دنبالمونِ شماره‌م رو پیدا کرده! با تردید تماس رو وصل کردم _بله _سلام غزال جون. صدای زری خانم دلشوره‌م رو از بین برد _سلام. این شماره‌ی کیه؟ خوشحال و سرخوش گفت _خودم. تازه خریدم خدا رو شکر وضع اینام خوب شد. _مبارک‌باشه. _ممنون. من لباس رو تحویل فتحی دادم همون موقع برات کارت به کارت کرد. _دستت درد نکنه _گفت فعلا کار دست قبول نمیکنه و میخواد لباس های مزون رو اجاره بده _به خودمم گفته بود.‌دستت درد نکنه‌ ببخشید زحمت انداختم سرت. _خواهش میکنم فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب کتم گذاشتم وارد خیاط خونه شدم‌ چشمم به پارچه هایی که خریده بودن افتاد. هم کیفیت پارچه ها هم وسایل دیگه از وسایل های فتحی با کیفیت تره یاد زینب افتادم‌. دوست دارم امروز یه لباس براش بدوزم. پول پارچه و وسایلش رو هم از کارت خودم میکشم‌. کمی تورو رو پارچه برش زدم و شروع به دوختن کرد‌م. انقدر برام لذت بخشه که متوجه گذر زمان نشدم. بالاتنه‌ی لباس رو اتو کشیدم تن مانکن بچگونه‌ای که اونجا بود کردم و کمی عقب ایستادم و با لذت نگاهش کردم. _غزال بیا که اولین مشتری امد سر چرخوندم و به نسیم که هیجان زده بود نگاه کردم ذوق زده با لباس نگاه کرد. _وااای! اینو الان دوختی؟ از طرز نگاهش به وجد اومدم و با لبخندگفتم _آره. برای زینب دوختم. پول پارچه‌ش رو هم باهات همین امروز حساب میکنم. جلو رفت تور لباس رو بالا گرفت _کی حرف پول زد! یه ساعته چه جوری دوختی! مانکن رو بغل کرد _الان نشون مشتری میدم. دنبالم بیا با عجله بیرون رفت. نمیدونم این مشتری که میگ زنِ یا مرد هم دنبالش هست! برای همین چادرم رو پوشیدم و دنبالش رفتم _اینم نمونه کار ما مانکن رو جلوی مشتری ها گذاشت‌ . پنج تا خاتم و یه آقا که معملومه دادمادِ. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ذوق دیدن لباس عروسی که برای زینب دوخته بودم دو تا از خانم ها ایستادن و جلو اومدن _وای این چقدر نازه! من اگر از این برای دخترم که هشت سالشه بخوام چقدر میشه؟ هر سه از این استقبال به وجد اومدیم. بهاره هم که عقب ایستاده بود جلو اومد. نسیم گفت پارچه های ما همه عالی و درجه‌ی یک‌هستن و البته خیاطمون هم بسار حرفه‌ای. برای همین یکم بالا در میاد. یه لحظه صبر کنید من حساب کنم بهتون میگم. پشت میز رفت واشاره کرد همراهش برم. آهسته گفت _چند متر تور و پارچه برد؟ _هفت متر تور دو متر پارچه روی کاغذ چیزی نوشت و دستمزد رو دویست هزار تومن زد و گفت _اگر لباس بچه گونه این مدل رو بخواید حدودا براتون درمیاد چهارصد و پنجاه تومن پس پول مغازه از لباس زینب میشه دویست و پنجاه تومن.‌ یکی از خانم ها گفت _بالا در میاد ولی ارزشش رو داره. من میخوام خانم دیگه هم سری به تایید تکون داد و عروس هم یک مدل از نمونه های ژورنالی انتخاب کرد.‌اولین فاکتور مزون با کار من بسته شد.‌ بعد از رفتنشون کارتم رو برداشتم و با کارت خوان مزون مبلغی که برای لباس زینب بود کشیدم. _وای غزال گل کاشتی! بهاره گفت _منم خیلی انرژی گرفتم ولی بدیش اینه که لباس رو برای چهار ماه دیگه فاکتور کردن. یعنی عملا فعلا پولی دست ما رو نمیگیره. رسید رو از کارتخوان جدا کردم و سمت نسیم گرفتم. با تعجب گفت _این چیه؟ _پول لباس زینب اخم هاش تو هم رفت و رسید رو گرفت و نگاهی بهش انداخت. _خیلی کار بدی کردی غزال! من مگه از تو پول میخوام _بالاخره پول پارچه دادی! _این کارت خوب نبود.‌ ما اگر نمونه کار نداشتیم. سه تا فاکتور به این سنگینی رو نمی بستیم بهاره گفت _بالاخره حساب، حسابه، کاکا برادر نسیم همراه با نفس سنگینش طلبکار نگاهی به بهاره انداختت و رو به من گفت _حالا کی شروع به دوختن میکنی؟ _یادمه یه بار تو مزون فتحی بودم یه مشتری لباس سفارش داد برای چند ماه بعد. فتحی گفت ما دو هفته مونده به مراسم لباست رو شروع میکنیم. چون سفید هست زود لک میشه. به تایید سری تکون داد _اره راست میگی. صدای گوشی همراهم بلند شد. از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی امیرعلی کمی دلشوره گرفتم. به من چرا زنگ میزنه! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۴۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
یه پارت جا مونده بود🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حرف سحر چیه دایی! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و فوری گفتم _البته اگر فضولی نیست‌ _فضولی که هست ولی دیگه چیکارت می‌تونم بکنم چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت _وقتی رفتیم خواستگاریش گفت می‌خوام مدرسه بزنم منم‌گفتم باشه. کارش رو اعصابمه و توی خونه‌م هیچی رو نظم نیست. نه ناهار سر وقت دارم‌نه شام. چون خانم تمام مدت وایمیسته مدرسه گفتم درس خونده اذیت می‌شه تو خونه بمونه عیب نداره بره. از سر کار میرم خونه هنوز نیومده. چایی رو خود میزارم.‌ خسته و کوفته باید به فکر غذا باشم. وقتی که میاد بداخلاقی نمیکنم. میگم حاله درست میشه. سه ساعت بعد از رسیدنم تازه ناهار آماده میشه. ساعت یازده شب هم شام. اگر بیدار باشم بهم‌میده. اگر خواب باشم‌که هیچی. همونم یادش میره بزاره یخچال که لااقل فردا ظهر گرم کنیم بخوریم. خراب می‌شه باید بریزیم دور. دیگه شورش رو درآورده. چند وقته می‌گه می‌خوام پیش دبستانی هم بزنم بعد اونم دوره‌ی متوسطه‌ی اول. تو با این وضع به زندگیت نمیرسی حالا دیگه کار هم اضافه کنی باید با همین یه ذره زندگی هم خداحافظی کنیم ابروهام بالا رفت _واقعاً! دلخور گفت _نه پس الکی! _حالا می‌خوای چیکار کنی؟ _بهش گفتم اجازه نمیدم. همین ابتدایی بسه. زیادی هم اصرار کنه منم اون روم رو نشونش می‌دم.‌ . قبل از ازدواج هم وضعم همین بود. همه‌ش تنها بودم‌. در رو دیوار نگاه می‌کردم و غذامم نیمرو بود اگر الانم با قبلم فرق نداشته باشه به چه دردی میخوره این ازدواج؟ ناراحت نگاه ازش گرفتم. اصلا فکر نمی‌کردم سحر اینجوری باشه. _حالا هی همتون بشینید بگید حسین اخلاق نداره _ما این حرف رو نزدیم! لبخند زدم و مهربون گفتم _مخصوصا من که دایی جونم عشقمه نیم نگاهی بهم انداخت و خنده‌ی کوتاهی کرد _کم زبون بریز نفس سنگینی کشید و گفت _خسته شدم. از جر و بحث. از دعوا درمونده نگاه ازش گرفتم. حتی میدونم چه جوری بهش کمک کنم. ماشین رو سرکوچه پارک‌کرد _رسیدی خونه به علی زنگ بزن خیالش راحت بشه _باشه. دستت درد نکنه.‌خداحافظ از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
از ازدواجمون پنج سال می‌گذشت. تو این مدت سه بار حامله شدم که هر سه بار تو سه ماهگی سقط کردم. دومین بار که سقط شد با آزمایش و سونو فهمیدم که مشکل خیلی جدی تر از این حرفاست ومن توانایی حمل جنین رو ندارم. روزای سختی رو می‌گذروندم دوسال از ازدواجمون گذشت که فهمیدم همسرم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌136 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ذوق دیدن لباس عروسی که برای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند لحظه‌ای سکوت کرد و بالاخره با صدای گرفته‌ای گفت _باید ببینمت _سلام.‌ الان کجایی؟ _تو‌ خیابونا دارم میچرخم.‌ تو بگو کجایی بیام پیشت نگاهی به نسیم و بهاره انداختم _یادته گفتم میخوام با دوستام یه کاری رو شروع کنم؟ _آره _کارمون شروع شده. _آدرس بده بیام.‌ _باشه‌ الان برات پیامک می‌کنم. تماس رو قطع کردم. رو به نسیم گفتم _پسر داییم میخواد بیاد اینجا _عه چه خوب. شیرینی تموم شده برم بگیرم _نه نمی‌خواد. گفتم بهت که چیکار کرده‌. ناراحته میاد و میره آدرس رو براش ارسال کردم. بهاره گفت _این همون پسردایی خوشتیپته! آروم خندیدم _آره _من جای تو بودم خودم رو قالب میکردم بهش. حیف نیست از دستش بدی نسیم هم خندید _تو برو به خواستگار سمج خودت برس جوری که انگار بی خبره نگاه کرد _کدوم خواستگار؟! _همون که دنبال هممون راه افتاده دیگه! کمی خیره نگاهمون کرد و انگار تازه یادش اومده گفت _آهان! اونو میگی! نه بابا اون سیریشه بهش گفتم نه نسیم به در‌ مزون اشاره کرد. _برادرت اومده بهاره نگاهی به میلاد انداخت و با ذوق سمتش رفت _میگن دروغگو فراموش کاره راست گفتن. اصلا یادش نبود کیو میگم. _ول کن تو هم فقط میخوای دست اینو رو کنی. چقدر نگران اومدن امیرعلی ام. اصلا چی میخواد بگه! من که کاری ازم برنمیاد. دایی عمرا کوتاه بیاد. به قول مهدیه هر دو مون رو به زور میشونه سر سفره ی عقد. کاش میتونستم بهش بگم دایی بیا اون خونه رو بزنم به نام خودت که دست از سرم برداری لباس زینب رو از تن مانکن درآوردم و توی مشمایی گذاشتم. سمت خیاط خونه رفتم. لباس رو کنار کیفم گذاشتم و روی صندلی نشستم. بعد از رفتن امیرعلی زود تر برگردم خونه که یه وقت مرتضی متوجه نبودنم نشه. کاش یکم از خوبیای رفتار امیرعلی رو داشت. _لباس رو میخوای ببری؟ سر بلند کردم و به نسیم که تو چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم _آره دختر همسایمون آرزوی لباس عروس داره. برای اون دوختم _پس یه نمونه برای مزون بدوز که اگر کسی اومد نمونه کار داشته باشیم _باشه میدوزم، ولی الان یکم استرس دارم _حالا هر وقت تونستی. _یاالله با شنیدن صدای امیرعلی نسیم از جلوی در کنار رفت و من از روی صندلی بلند شدم. _سلام. خوش اومدید امیرعلی با همون صدای گرفته جوابش رو داد. نسیم رو به من گفت _من بیرونم چیزی خواستی صدام کن منتظر جوابی نموند از کنار امیرعلی رد شد و بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۴۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
هرکس به مراد دل خود شاد به چیزیست ماییم و غم یار ، خدایا تو گواهی...😔 💔
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
قسمتی کوتاه ازآینده‌ی منتهای عشق😍👇 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از دُرنـجف
زیارت آل یاسین.mp3
7.77M
غروب جمعه ها آقایی در آن دور دست شاید دلش گرم شود با زمزمه آل یاسین شیعیانش...
هدایت شده از دُرنـجف
🔴 دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا 🔵 حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: 🌕 من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد. 📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از دُرنـجف
💢 *سلام امام زمانم 🔹یا مهدی(عج) بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان 🍂 ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🕊 🔹اللهم عجل لولیک الفرج
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168