پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#برگ151✨
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم
خیلی خب دستمو ول کن
_حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند
با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم
لعنت بهت کثافت
مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت
دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو
با غیظ گفت
به درک که ریخت ، کثافتم خودتی
مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت
_ببند دهنت رو
میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت
_اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
بهشتیان 🌱
#برگ151✨ بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که ت
اوه اوه 😎
این عاشقانه ی پاک و مذهبی رو از دست ندید 😋
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت139
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشمشدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد.
از حضور امیر علی دچار سو تفاهم شده!
لبخندی زدم و بیرون رفتم قدم های بینمون رو پر کرد و روبروم ایستاد
_سلام
به جای جواب سلام نگاهش رو به امیرعلی داد که ازمون دور و دورتر میشد.
_امروز میخواستم بهتون زنگ بزنم! امیرعلی دیشب به داییم گفته که اجبارش برای ازدواج ما بی فایدهست
شتاب زده نگاهم کرد
_واقعا!
لبخندم عمیقتر شد.
_بله. اومده بود در رابطه با همین حرف بزنیم
با صدای تیکاف ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت. همون ماشین مزاحم همیشگی! جوری لاستیک هاش روی آسفالت صدا داد که انگار از چیزی عصبانی شده
_ولش کن اونو! مردم دیوانه شدن. پسرداییت چی میگفت؟
نگاه از جاده برداشتم و به موسوی دادم.
_اینجا زشته! تشریف بیارید داخل
سمت مزون حرکت کردیم
_دوستات ناراحت نشن!
_از چی؟
_از اینکه من بیام داخل
_نه
جلوی در ایستادم نگاهی به جای خالی ماشین مشکوک انداختم و به داخل اشاره کردم
_بفرمایید.
توی رفتن تعلل کرد و باعث شد تا نگاهم رو به چشم هاش بدم.لبخند به لب داشت و گل رو سمتم گرفت
از خجالت اینکه نکنه کسی ببینه لبم رو به دندون گرفتم و ناخواسته نگاهم به اطراف رفت.
گل رو ازش گرفتم. سربزیر و خجالت زده لب زدم
_ممنون. بفرمایید داخل
_اول شما برید.
برای اینکه زودتر از دید مردمبریم تعارف رو کنار گذاشتم و داخل رفتم. نسیم با دیدن موسوی جلو اومد.
_سلام آقای موسوی! خوش آمدید
موسوی مثل همیشه که با هر زنی صحبت میکنه نگاهش رو به زمین میده، سربزیر شد.
_سلام. ببخشید که مزاحم شدم
_این چه حرفیه! تشریف ببرید خیاط خونه
با دست خیاط خونه رو نشون داد. موسوی سمت در رفت و نسیم دستم رو گرفت و به شوخی کنار گوشم گفت
_خانم دکتر یه وقت هم به ما بده!
_وای نسیم شرمندهم یه چایی هم برای موسوی میاری!
خندید و آهسته گفت
_همون اضافهی پسرداییت رو بده بخوره.
مضطرب نگاهش کردم
_صدای این لاستیک های این ماشین مشکیه رو روی زمین شنیدی!
_آره. نگراننباش. اینبار بیاد زنگ میزنم پلیس. برو الان اون بدتیپِ عاشق رو تنها نزار
آروم خندیدم و سمت خیاط خونه رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
#برگ151✨
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم
خیلی خب دستمو ول کن
_حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند
با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم
لعنت بهت کثافت
مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت
دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو
با غیظ گفت
به درک که ریخت ، کثافتم خودتی
مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت
_ببند دهنت رو
میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت
_اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
بهشتیان 🌱
#برگ151✨ بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که ت
اوه اوه 😎
این عاشقانه ی پاک و مذهبی رو از دست ندید 😋
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم
_ از این به بعد هر جا خواستی بری، پویا رو هم با خودت میبری.
_ بهانه گرفت؟
_ گریه میکرد میگفت بابام رفته بهارو پس بده.
_ حالا کجاست؟
_خوابید، بعدم جلوی بچه کارهای سانسور شده نکنید، زشته.
چشمهام گرد شد. لبخند کجی زد و گفت: یا اینکه روی سفتی دهنش کار کنید...چرا با داداش من قهر میکنی که اونم...😉
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت140
💫کنار تو بودن زیباست💫
موسوی حرف خاصی نداشت و فقط به قول خودش به جهت رفع دلتنگی اومده بود. تمام مدتی که حرف میزد نگاهم سمت ساعت بود و استرس داشتمکه قبل از مرتضی برسم خونه.
بلافاصله بعد از خداحافظی کردنش لباس زینب رو برداشتم و از مزون بیرون زدم.
از ماشین پیاده شدم
و با عجله سمت خونه رفتم. زری خانم توی کوچه کنار زینب ایستاده بود.
_بچه بیا بریمتو! کلی کار سرم ریخته
زینب مثل همیشه به روبرو خیره بود
زری تلاش کرد دستش رو بگیره اما زینب، با غیظ دستش رو از دست مادرش بیرون کشید.
_کار دارم بچه، اون همه کار رو ...
_سلام
سرچرخوند و از دیدنم حسابی هول کرد
_عه! سلام غزال جون... تو اینجا چیکار میکنی!
_ترسوندمتون؟ شرمندهم
دستش رو روی قلبش گذاشت
_نه عزیزم. هول شدم. خوبی؟
_ممنون
روبروی زینب نشستم و با لبخند نگاهش کردم
دستش رو گرفتم که فوری عقب کشید
_خوبی؟
اصلا نگاهم نکرد
لباس رو از توی مشما بیرون آوردم
_زینب این برای توعه
نگاهش رو آهسته از دیوار به لباس داد. سرش رو سمتم چرخوند و خیره به لباس نگاه کرد. ذوق زده گفتم
_لباس عروسِ. برای تو دوختم
_وای غزال جون دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی!
لبخند بی نهایت کمرنگی گوشهی لب های زینب نشست شایدم تصور من اینه چون زینب هیچ وقت نخندیده
لباس رو جلو بردم و به بدنش چسبوندم
دستش رو مشت کرد و روی لباس گذاشت و به خودش محکم چسبوند.
ایستادم خم شدم و کنار گوشش گفتم
_برو بپوش عروس شو
صورتش رو بوسیدم. و صاف ایستادم. انقدر از این حالت زینب انرژی گرفتم که کل استرسم از بین رفت.
اشک شوق تو چشم های زری خانم جمع شد
_وای! غزال! تو زینب رو بوسیدی هیچی نگفت! دکترش گفت واکنش نشون بده یعنی رو به بهبودِ.
سرش رو رو به آسمون گرفت
_خدایا شکرت
بدون اهمیت به خواست زینب که دوست نداشت دستش رو بگیره، دستش رو گرفت و با عجله سمت خونه رفت
_بیا بریم زنگ بزنم به بابات
اشک شوق تو چشم های منم جمع شد و به جای خالیشون نگاه کردم
_اینجا چرا وایستادی!؟
با شنیدن صدای زندایی کمی هول شدم و سمتش چرخیدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت141
💫کنار تو بودن زیباست💫
_سلام! شما هنوز اینجایید؟!
نگاهش رو به در خونه داد
_علیک سلام. برگشتم که سنگ هام رو با تو وابکنم
ابروهام بالا رفت. زن دایی باز زورش به شوهرش نرسیده اومده سر من خالی کنه
لبخندی که به خاطر احترامش روی لب هام بود رو برداشتم
_چه سنگی زن دایی؟! اصلا مگه من با شما...
_حرف رو نپیچون غزال. هر کس جایگاهی داره. من نه توی جایگاه تو، نه توی جایگاه اون پدر معتاد بی خانوادهت...
حرفش رو قطع کردم
_زن دایی احترام خودتون رو حفظ کنید. پدر من هر چی هم که بوده پدرم بوده. تنها کسی هم که حق داره ازش دلخور باشه منم نه هیچ کس دیگه. که اگر باشه نخود هر آش شده.
اخم هاش توی هم رفت
_دختر تو چرا انقدر بی چاک و دهنی!
_روزگار یادمداده که اینجوری باشم. که اگر نباشم نمیتونم دهنی که به توهین به پدر و مادرم باز شده رو ببندم
_گوش کن دختر جان...
بغض توی گلوم گیر کرد و با صدای لرزون گفتم
_نه شما گوش کن زن دایی! زورت به شوهرت نمیرسه پسرت آواره شده سر من خالی نکن. ماشالله چهار تا پسر داری همه هم گوش به فرمانتن. خودتونم کم مال و اموال ندارید. برید برای پسرتون خونه بگیرید یه مدت از دایی دور باشه شاید دست از لج بازی که هم من رو اذیت کرده هم پسرش رو، برداره. من نه با شما نه پسرتون کار ندارم. سرم به کار خودمه و دارم زندگیم رو میکنم
اشک تو چشم هام جمع شد و بالافاصله پایین ریخت
_اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه توی حرف هاتون به کس و کار من بی احترامی کنید چشم رو همه چیز میبندم میام به دایی میگم اونوقت به جای اینکه صدا و چونهی من بلرزه پایه های زندگی خودتون به لرزه درمیاد.
با غیظ از کنارش رد شدم و سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و زن دایی گفت
_انقدر تند نرو. حرف من حقه. تلخیش به کام تو خوش نمیاد مقصر خودتی. پدر تو...
داخل رفتم و خواستم از حرص در رو بهم بکوبم که دستی مانع شد. عصبی در رو باز کردم
_چرا دست از سرم برنمیداری دنبال...
در کامل باز شد و با چهرهی متعجب مرتضی روبرو شدم. تو بهت حرف هایی که به زن دایی زدم گفت
_چه خبرته!
با دیدن مرتضی بغضم سر باز کرد و با صدای بلند گریه کردم
_اومده به من میگه پدرم معتاد بی خانواده بوده بدرد پسرش نمیخورم. من به چه زبونی بگم حالم از اون پسر لوس و بچهننهت بهم میخوره. پسری که توی این سن از خودش هیچ نداره و حالا که باباش بیرونش کرده اوارهی کوچه و خیابون شده
مرتضی دلخور به زندایی نگاه کرد و با دلسوزی به من گفت
_خیلی خب! آروم باش. برو تو زشته جلو مردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564