هدایت شده از دُرنـجف
زیارت آل یاسین.mp3
7.77M
غروب جمعه ها
آقایی در آن دور دست شاید دلش گرم شود با زمزمه آل یاسین شیعیانش...
#امام_زمان
هدایت شده از دُرنـجف
🔴 دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا
🔵 حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:
🌕 من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد.
📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دستی به موهایش کشیدم و گفتم
_اولین دیدارمون و یادته ؟ برام دوتا شاخه رز زرد آورده بودی . خودتم یه ست مشکی پوشیده بودی لباست نگین کاری بود. به خودت یه جوری رسیده بودی که انگار از آرایشگاه اومده بودی.
نفس پرصدایی کشیدو گفت
_اره یادمه، اونموقع ها تو ساده میگشتی آرایش نمیکردی و من عاشق همین نجابتت شدم.
کلامش کمی طعنه داشت اهمیتی ندادم و ادامه دادم
_یه جورهایی عاشقانه نگام میکردی که دلم میلرزید. البته الان هم که مثل ملک الموت نگام میکنی بازم دلم میلرزه ها ولی اون لرزیدن کجا و این کجا ؟
ناخواسته خندید و سپس با نیش باز دستانش را به حالت خفه کردن جلو آوردن اورد و گفت
_دلم میخواد خفه ت کنم.
خودم را به لوسی زدم و گفتم
_خوب ببخشید دیگه بی معرفت نشو . یه جوری رفتار میکنی احساس میکنم دوسم نداری دلم میلرزه.
دستم را نوازش وار در دستش گرفت و گفت
_آسمون و زمین هم که بهم بیان ذره ایی از دوست داشتن من نسبت به تو کم نمیشه.
رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت137 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند ل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت138
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خیاط خونه شد. تا امروز امیرعلی رو اینطور بهمریخته ندیده بودم.
نیمنگاهی بهم انداخت و روی اولین صندلی نشست هر دو آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه های دستش رو کلافه بین موهاش فرو برو و به زمین خیره موند.
غصه دار از حالش، ایستادم. کمی آب از پارچ توی لیوان براش ریختم. سمتش رفتم و روبهروش گرفتم.
دستش رو از بین موهاش بیرون کشید. نگاهی بهم انداخت، لیوان رو ازم گرفت و کمی ازش خورد.
با یه صندلی فاصله کنارش نشستم.
_هوا سرده! میخوای بگم یه چایی برات بیارن؟
با سر تایید کرد و آهی کشید. فوری ایستادم و سمت در رفتم. نسیم در حال مرتب کردن دنبالهی یکی از لباس ها بود. با دیدنم ایستاد و آهسته گفتم
_یه چایی برای پسر داییم میاری؟
_آره عزیزم
برگشتم و کنارش نشستم. سکوتش طولانی شد
_مریم زنگ زد بهم گفت چی شده!
نفس سنگینی کشید و آرنجش رو از روی زانوش برداش و صاف نشست.
_اگر موندم تهران فقط به خاطره مریمِ
مهدیه کجاست ببینه که میگفت بین تو مریم هیچ فرقی برای امیرعلی نیست.
_دیشب کجا بودی؟
بی حوصله و کلافه با صدای گرفته گفت
_تو خیابونا میچرخیدم
نسیم تک سرفهای کرد و داخل اومد. سینی چایی و دو تا شیرینی که توی بشقاب کنار چایی ها گذاشته بود رو روی میز گذاشت و بیرون رفت.
چایی رو برداشت.
_کاری ندارم. فقط باید با یکی حرف بزنم گفتم بیامپیش تو
_کار خوبی کردی
کمی از چاییش خورد.
_من دیگه برنمیگردم خونهی بابام.دیشب سوییچ رو هم ازم گرفت.
سرم رو پایین انداختم.
_واقعا متاسفم
_گفت اگر تو رو نگیرم از ارث محرومم میکنه.
ناراحت ادامه داد
_برام مهم نیست.پولی که اختیار رو از آدمبگیره به درد من نمیخوره. یکم پس انداز دارم امیرحسین و عباس هم گفتن کمکم میکنن یه خونه برای خودم اجاره کنم.
_پس زندایی چی؟
_مامان خودش موافقه. اصلا خودش به بچه ها گفته هوای برادر کوچیکتون رو داشته باشید. الانتنها سد من مرتضیست.
ابروهام بالا رفت
_مرتضی!
_آره. اگر برای ازدواج من و مریم مخالفت نکنه بی اجازهی بابام...
_انقدر با عجله تصمیم نگیر! الان هم تو هم دایی عصبانی هستید. بزار اونی که بی اجازه کاری میکنه من باشم چوندایی حقی به گردنم نداره. آهش دنبالم نمیاد
با چشمهای پر اشک نگاهم کرد و به سختی جلوی خودش رو گرفت که اشکش پایین نریزه
_بابام بیرونم کرد
چقدر بهش برخورده. نگاه ازش گرفتم تا بیشتر از این شکستنش رو نبینم
_اخلاق دایی تنده نباید به دل بگیری. مریمگفت هر چی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی
_چون نمیدونم کی داره زنگ میزنه. رفتی خونه گوشیت رو میدی بهش بهم زنگبزنه؟
_آره حتما میدم
استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد نگاهی به استکان انداختم
_چاییت رو که نخوردی!
_نمیخوام. دستت درد نکنه
بیرون رفت و دنبالش رفتم. جلوی در ایستاد و نگاهم کرد
_ممنون که همیشه خواهرانه کنارم بودی.
لبخندی بهش زدم
_خواهش میکنم.
_خداحافظ
_برو به سلامت
نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشمشدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهشتیان 🌱
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست د
عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند
اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت42
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم. سلامی به خاله دادم وچادرم رو روی دستهی مبل انداختم. گوشیم رو درآوردم و شمارهی علی رو گرفتم
زهره از اتاق بیرون اومد. مانتوش تنش بود
_عه! تو هنوز نرفتی؟
_نه. مسعود کارش طول کشیده.
تماس قطع شد وعلی جواب نداد. زهره گفت
_من و مامان میخوایم بریم خرید. تو هم میای؟
_به علی بگم آره
دوباره شمارهش رو گرفتم و صدای بوق رو شنیدم.
_با رویا بیشتر خوش میگذره
زهره خوشحال روسریش رو سرش کرد
_رویا پاشو! انقدر دلم برای اون روزها که با مامان میرفتیم خرید تنگ شده
نا امید از جواب دادن علی گوشیم رو از گوشم فاصله دادم
_من نمیام
هر دو با تعجب نگاهم کردن. خاله گفت
_چرا؟
گوشی رو توی کیفم انداختم
_دو بار زنگ زدم علی جواب نداد.
_خب جواب نده! با اونچیکار داری؟ پول نداری من بهت میدم
لبخندی زدم و دستهی کیفم رو گرفتم و ایستادم
_نه خاله جان پول دارم. اجازه ندارم
تعجب از صورت خاله محو شد و لبخند رضایتی گوشهی لبش نشست زهره معترض گفت
_میشه انقدر خودت رو لوس نکنی!
ادام رو درآورد
_اجازه ندارم.
کمی اخم کرد
_این مسخره بازی ها رو از خودت در نیار.علی اصلا نمیفهمه. اصلا فکر کن هنوز دانشگاهی. زود برمی گردیم
چادرمرو از دستهی مبل برداشتم
_نه زهره جان من نمیام.
_علی دوستت داره هیچی نمیگه بیا بریم.
_چون دوستم داره نمیام.
خاله با مهربونی گفت
_بیا من باهاش حرف میزنم
به کیفماشاره کردم
_آخه درس هم دارم.نیامبهتره. برم بالا شام بزارم. خوش بگذره بهتون
لبخندی به هردوشون زدم و از پله ها بالا رفتم زهره گفت
_من هفتهای صد بار بی اجازه مسعود میرم جایی هیچی هم بهم نمیگه
_علی با مسعود فرق داره. بعد هر کس چم و خم زندگی خودش رو بهتر میدونه.رویا کار درستی میکنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀