eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
187 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سینی چای دستم نگاه کرد. _ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه. جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _ جمعه منتظرتم. به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم. چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم. در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت: _ رویا تو یه لحظه برو داخل. نگاهم بین علی و خاله جابجا شد. _ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟ _ نه برو تو الان میام. _ آخه کارم... علی حرفم را قطع کرد. _ برو تو دیگه. ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا می‌کنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده. وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمی‌داد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم. _ چرا نیومدن داخل؟ بدون این که برگردم، جوابش رو دادم. _ خاله به من گفت تو برو داخل. _ رویا تو رو خدا، یه کاری کن. چرخیدم و بهش نگاه کردم. _ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه. _ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه. _ چکار باید بکنم! بگو بکنم. به تلفن خونه نگاهی کرد. _ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد. _ بعد اگر علی دید چی بگم؟ _ بگو می‌خوای حال دایی رو بپرسی. _ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که. _ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی. _ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه. با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم. _ چی شده خاله؟ آب بینیش رو بالا کشید. _ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرف‌ها رو جابجا کنیم. _ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما می‌خونم. به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد. _ زهره کجاست؟ _ رفت بالا پیش رضا. سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد: _ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار می‌کنه. با کمک خاله ظرف‌ها رو جابه‌جا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته. به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود. بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم. رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد. _ زهره یه لحظه بیا. زهره با ذوق به دَر نگاه کرد. _ اومدم. از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش. مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم. زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید. _ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن. _ هیسسسسس! با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفته‌ها سر جاش بشینه. _ علی یه لحظه بیا پایین. _ یا پیغمبر می‌خواد بگه. چکار کنم؟ پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم: _هیسسسسس! _ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو. _ چکار می‌تونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 درسته من آدمی نیستم که توی قید و بند حجاب باشه، اما تا حال مردی اینجوری پام رو ندیده. نمیدونم از زخم پام خجالت بکشم یا اینکه یه نامحرم داره پام رو نگاه میکنه. _ چی شده؟! خیره نگاهش کردم.با پیمان و مهراب آشناست. نباید حرفی بزنم. پیمان بالاخره پیدام می کنه. اگر حرفی به گوشش برسه اذیتم میکنه. با تردید پرسید: _ این جای دندون های سگه! همچنان نگاهش کردم _ بعدش واکسن زدی؟ باز هم جواب نداد _ خانم اگه میخوای کمکت کنم باید حرف بزنی. تو با این زخم اگر واکسن نزده باشی میمیری. دست روی پام گذاشت _ تب هم داری. سکوتم کلافش کرد صداش رو بالا برد. _ یک کلام بگو واکسن زده یا نه؟ سرم رو بالا دادم _ نه. ایستاد در ماشین رو بست. پاچه ی شلوارم رو پایین کشیدم. پشت فرمون نشست. _چقدر عوضی هستن! گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و کنار گوشش گذاشت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _الو، نادر امشب شیفتی؟ _ نرو، صبر کن دارم میام بیمارستان. _ نادر من یک کار ازت خواستم. _ صبر کن تا بیام. گوشی رو قطع کرد نیم نگاهی به انداخت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به مبل تکیه داد؛ پاش رو روی پاش انداخت و با خنده گفت: _ نمی‌دونسته دختر ما آرمانگراست.‌ _ من که نمی‌تونم به قول خودت آرمان‌هام رو رها کنم که یارو ماشین شاسی بلند داره‌! _ منم نمی‌گم رها کن. ولی نذار آرمان‌هات آینده‌ت رو خراب کنه. _ آینده من توی آرمان‌هامه. _ خودت رو گم نکن.‌ درس خوبه، شغل خوبه، اما مهم و اساسی نیست. _ من نمی‌تونم... _ نمی‌تونی با همه بجنگی، الان حرفت دیگه اعتماد نیست که به پسرا اعتماد نداری، پس مشکل احسان حل شده. سرم رو پایین انداختم. _ آره. _ ای ناقلا پس به دلت نشسته. _ نمی‌گم به دلم ننشسته؛ نشسته ولی همون دیشب بهش گفتم نه. _ حالا که جواب منفی دادی، دیگه چرا ناراحتی؟ _ مامانم زندگی رو برام جهنم می‌کنه.‌ _ تو رو خدا بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن، ول کن این حرف‌ها رو! _ حوصله ندارم. ایستاد؛ دستم رو گرفت و کشید. _ پاشو من الان صبحانه آماده می‌کنم با هم بخوریم. به ناچار سمت سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم که سارا گفت: _ حوری ناز افشار کیه؟ _ همین پسره خواستگارم. از کجا اسمش رو فهمیدی! شیر آب رو بستم. _ بابا خیلی عاشقه، جواب منفی رو هم شنیده اما باز بهت پیام داده. نوشته «سلام عشق جان؛ افشارم.» فوری از سرویس بیرون اومدم. _ شماره‌ام رو نداشت! صفحه گوشی رو سمتم گرفت. _ حتماً مامانت بهش داده! جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم؛ با دقت چند بار پیام رو خوندم. خواسته خودش رو معرفی کنه. _ مطمئنم شماره‌م رو از مامانم گرفته. همین طور که به صفحه خیره بودم، پیام بعدیش ظاهر شد. «شمارت رو از مادرت گرفتم. هر وقت دیدی یه تک زنگ بزن، خودم بهت زنگ می‌زنم.» با حرص گوشی رو جلوی سارا گرفتم. _ ببین چقدر خود خواهِ! فکر می‌کنه چون پول داره باید هر چی دلش بخواد به من بگه. الان یعنی من انقدر بدبخت و بیچاره‌م که به تو تک زنگ بزنم، تو به من زنگ بزنی! _ ای وای حوری‌ناز! چرا این طوری فکر می‌کنی! پیش خودش میگه من با اون کار دارم، چرا اون به من زنگ بزنه؛ برای همین این حرف رو زده. همش جوانب منفی رو می‌بینی! انگشتم رو روی اسمش گذاشتم تا مسدودش کنم که سارا دستم رو پس زد. _ چی کار می‌کنی!؟ _ می‌خوام بلاکش کنم. الان هم زنگ می‌زنم به بابام میگم به مامان بگو به هرکی که از راه می‌رسه شماره‌ی من رو نده. _ این حرف زشتِ! هرکی از راه می‌رسه کیه؟ خواستگارته؛ اونم رسمی؛ پسر خوبیه، مامانت دلش نمیاد ردش‌ کنه. گوشی رو از من گرفت و روی میز گذاشت. _ یکم بشین فکر کن. اصلاً قرار بزار من باهات میام، با هم دیگه صحبت کنیم! بزار من با پسرِ حرف بزنم؛ شاید تونستم راضیش کنم که آقا این دختری که عشق جان صداش می‌کنی، می‌خواد درسش رو تموم کنه. دوست داره بره سر کار. اگر واقعاً عاشقش باشی باید کوتاه بیای. _ اون کوتاه بیا نیست. از این آدم‌های پول‌داری هستند که فکر می‌کنند همه چیز با پول بدست میاد. مدام به من می‌گفت من پولدارم، تو برای چی می‌خوای بری سر کار. _ من تو رو می‌شناسم؛ مدام گفت یعنی یک بار گفته. بیخود شلوغش نکن! همین الان گوشی رو بردار یه زنگ بهش بزن. _ نمی‌خوام! _ خب پیام بده. بگو سلام خوبید؛ که مطمئن بشه پیامش رو خوندی. _ به قرآن پررو می‌شه؛ این خط، این نشون! تو دوست منی و خواهر من؛ هر کاری بگی من می‌کنم. ولی دیگه نمی‌تونیم این رو جمعش کنیم. _ باشه بذار پررو بشه. بهش زنگ بزن. _ زنگ نمی‌زنم؛ همون پیام رو میدم. کلافه گوشی رو از روی میز برداشتم.‌ انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و براش تایپ کردم. «سلام فکر نمی‌کردم مادرم شمارم رو به شما بده!» پیام رو ارسال کردم. سارا پیام رو خواند. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 لباسی که پری بهم داد رو روی لباسم پوشیدم. سمت دری که به باغ پشتی می‌خورد رفت و بازش کرد. هر چقدر هم که دعواش میکنن باز کار خودش رو میکنه. اصلا از فکر عزیز و بابا نمیتونم بیرون بیام. چشم‌هام‌پر اشک‌شد. شاید اگر اینجا خوب کار کنم به گوش این ارباب ظالم برسه و اجازه بده برم ببینمشون. گونی آرد رو باز کردم و با میاله‌ی بزرگی آرد رو توی الکی گذاشتم که زیرش تشت بزرگی بود و شروع به الک‌کردن، کردم. اشک امونم رو بریده اما حتی برای لحظه‌ای دست از کار نکشیدم.‌ نمیدونم چقدر زمان برد اما کل آرد رو الک‌کردم. پارچه‌ی تمیز سفیدی پیدا کردم و روی تشت گذاشتم.‌ در باغ پشتی نیمه باز بود و خبری از پری نبود. چه بهتر که تنها باشم و کسی مزاحم گریه کردنم نباشه. بهتر شربت حلوا رو هم درست کنم. اینجوری بیشتر خودم رو نشون میدم.‌ فقط خدا کنه به گوشش برسونن و بتونن اجازه‌ی خروجم رو بگیرن. اگر بیرون برم شبونه از این روستا فرار می‌کنیم.‌ شربت هم آماده شد. نه پری برگشت نه خبری از زن‌ها شد. اگر بلد بودم اجاق رو روشن‌کنم خودم حلوا رو هم درست می‌کردم. اما اجاق های اینجا با اجاق کوچیک خونه‌ی خودمون فرق دارن. لباسی که پری داده بود رو درآوردم و مرتب گوشه‌ای گذاشتم.‌ روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اگر الان خونه بودم با عزیز داشتیم برای شام غذا درست میکردیم. بابا صبح قبل از رفتن گفته بود برای شام خوراک بادمجون میخواد. نمیدونم الان که من پیششون نیستم‌ حال و حوصله‌ی خوردن دارن یا اونا هم مثل من دارن گریه میکنن و دلتنگ شدن. در چوبی و پر سر و صدای مطبخ باز شد. فوری سر بلند کردم.‌مونس با نگاهش دنبال پری میگشت. نگران گفت _این‌ ورپریده کجا رفته؟ به در نیمه باز باغ پشتی اشاره کردم. با دست توی صورتش زد. شتابزده سمت باغ رفت. _یتیم مونده تا از کار بی‌کارمون نکنه ول کن نیست. بیرون رفت و در رو بست. همزمان در مطبخ دوباره باز شد.‌اینبار نعیمه و پشت سرش گلنار داخل اومدن. از اومدن نعیمه خوشحال شدم. تنها کسی که میتونه کارم رو ببینه‌ بویی کشید و با اخم رو به من گفت _بوی چیه؟ ایستادم و به دیگچه‌ای که داخلش شربت حلوا رو درست کرده بودن اشاره کردم. _خانم هم آرد رو الک کردم هم شربت حلوا رو درست کردم. نگاهش شبیه و چشم‌غره شد و با غیض سمت دیگچه رفت. انگشتش رو توی شربت فرو برد و توی دهنش گذاشت. گنار گفت _دختر چی‌کار کردی؟ کلی شکر و زعفرون حروم کردی. گلاب از کجا آوردی مثلا میخواستم خودم رو نشون بدم اما انگار کار بدی کردم ترسیده رو به نعیمه گفتم _من بلدم.‌ بخورید ببینید خوب شده. نعیمه که مزش رو چشید بود نفس راحتی کشید. _مزش خوبه ولی دیگه سرخود کاری نکن. ملافه‌ی روی تشت آرد رد کنار زد و نگاهی به آرد های الک شده انداخت. _خودت تنها کردی؟ با سر تایید کردم که صدای فریادش بلند شد _چند بار بهت بگم با سر حرف نزن‌! بغضم گرفت و فوری گفتم _بله خانم تنها انجام دادم. اینبار چپ‌چپ به گلنار نگاه کرد. _کی به تو گفت جلوی ملوک خانم حرف بزنی؟ گلنار سرش رو پایین انداخت. نعیمه ایستاد و تهدید وار گفت _صبر کن مراسم تموم شه. نگاهش رو به من داد _مونس و پری کجان؟ ترسیدم راستش رو بگم. _رفتن بیرون. فقط خدا کنه تا اینجاست برنگردن. _گلنار بساط شام رو آماده کنید برید. فردا آفتاب در نیومده همه اینجایید. نگاهش رو به من داد _دنبالم بیا. چرا همه میتونن برن خونه من نمی‌تونم؟!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از دیدن شقایق و حضورش تو دانشگاه انقدر ذوق دارم که دلم نمیخواد ازش جدا شم. کلاس تموم شد و هر دو بیرون از دانشگاه رفتیم _شقایق خیلی خوشحالم تو هم همین دانشگاه میای. _منم خوشحالم. انقدر دلم برات تنگ شده بود صدای بوق ماشینی از پشت سر باعث شد تا هر دو برگردیم. با دیدن دایی دستم رو سمت شقایق دراز کردم. _من برم دیگه دایی‌م اومد دنبالم. ان‌شالله شنبه میببنمت همدیگرو بوسیدیم خداحافظی کردم و سواررماشین دایی شدم _سلام دایی _سلام دانشجوی پر دردسر! با خنده نگاهش کردم _چرا پر دردسر؟ _این دختره رو اعصاب علیِ. بفهمه اینجاست باید قید درس و دانشگاه رو بزنی _از کجا میخواد بفهمه! راستی علی بهت گفت امشب میایم _بله گفت. ولی انقدر دیر که سحر خودش مجبور شد بره خرید _مگه سرکار نیست؟ اخم دایی تو هم رفت _مرخصی گرفت از اون کار لعنتی نه دایی با کار سحر کنار اومده نه سحر از سر کار رفتن کوتاه میاد. چند باری جلوی من و علی دعواشون شد که هر بار دایی قهر کرد و سحر گریه.‌ _باز شروع نکن دایی! شرط ازدواج سحر با تو همین بود. تلاش کرد از اون حال بیرون بیاد _تو چه خبر! درس خوبه؟ _توی این دو روز آره. _نگرد با این دختره. برات دردسر میشه. _فقط تو دانشگاه میبینمش. ترمشم از من بالاتره. _از من گفتن بود. به کسی که نگفتی امشب خونه‌ی مایید؟ _نه نگفتم. ولی اگر خاله بپرسه نمیتونم نگم. _علی جلسه داشت گفت بهت بگم کاری که صبح ازت خواسته یادت نره منظورش نگاه کردن به فریزر خاله ست _نه یادم نرفته از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد _چیکار گفته بکنی حالا نوبت منه حرصش رو دربیارم لبخند لج در بیاری زدم و ابروهام رو بالا دادم _این دیگه خصوصیه یهو روی ترمز زد و وسط خیابون ایستاد. از ترس نگاهش کردم _چرا اینجوری میکنی! برو خدا رو شکر کن کمربند بسته بودم خونسرد خندید _تا نگی نمیرم. چه ساده‌م من که فکر کردم از پس دایی برمیام. نباید حرفی از منظور علی بزنم _وا! دایی واقعا انتظار داری من بهت بگم علی گفته لبلس چه رنگی بپوشم! دنده رو جا زد و با خنده گفت _نه اونا رو نمیخواد بگی! اینبار با صدای بلندتری خندید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀