🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_ اومد گفت پول بده؛ ده تومن بهش دادم. گفت کمه، یه ده تومنی دیگه گرفت. معلوم نیست رفت از کی ترقه خرید. ترقه که چه عرض کنم، صدای نارنجک داد. آبرومون رو جلوی هر چی فامیل بود برد. میگم از کی خریدی، نمیگه.
الان باید بگه از کی خریده! بقیهی پولش رو هم از کجا آورده. نگه من میدونم با اون!
پس اون صدای انفجار رو میلاد درست کرده بود!
خاله ناباورانه به میلاد نگاه کرد.
_ داداشت چی میگه!؟
میلاد نیمنگاهی به رضا انداخت و سرش رو پایین گرفت و با بغض گفت:
_ ببخشید.
رنگ نگاه خاله مهربون شد. علی گفت:
_ ببخشید نداریم. باید بیای بِایستی جلوی من، سرت رو بگیری بالا، جواب سؤال من رو بدی.
_ اشتباه کرده علیجان! خودش متوجه اشتباهش شده.
_ اشتباه که کرده! متوجه اشتباهش هم کردمش. ولی باید تکلیف بقیهی پول و از کی خریده، معلوم بشه.
_ الان ترسیده، بعداً به من میگه.
_ اتفاقاً باید بترسه. میلاد میای یا بیام!
میلاد با گریه گفت:
_ از سر کوچهشون خریدم.
_ بقیهی پول رو از کجا آوردی؟
نگاه درموندش رو به رضا داد.
_ داداش رضا داد.
علی متعجب به رضا نگاه کرد. رضا که مطمئن بود میلاد حرفی ازش نمیزنه، دست و پاش رو گم کرد.
_ به من گفت پول میخواد مُنَوَر بخره برا شب. نگفت...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ خاک بر سرت رضا!
_ من که نمیدونستم...
علی سر جای همیشگیش نشست.
_ منور برای شب عروسی عمه بخره! تو عقل نداری؟ نباید به یکی بگی؟ فعلاً از جلوی چشمم برو، بعداً با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت:
_ یه لیوان آب بیار، بده به من.
چشمی گفتم و با عجله وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و با عجله دستش دادم.
آب رو یک جا سر کشید.
_ یه شام مختصر بخوریم، زود بخوابیم که فردا دیر نرسیم.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و پیش خاله ایستادم.
_ نمیشه من نیام!
خاله کلافه و علی سؤالی نگاهم کرد.
_ آخه ما فردا زبان داریم. معلمِمون میخواد درس بده. اگر نریم عقب میاُفتیم.
علی گفت:
_ اصلاً حضور اینا لازم نیست. مامان بذار به درسشون برسن.
_ میترسم عمهت ناراحت بشه!
_ بهش میگیم. درس رو که نمیشه ول کرد!
رو به من گفت:
_ شما رو صبح خودم میبرم مدرسه.
لبخند رضایت روی لبهای من نشست، اما زهره حسابی رنگ و روش پرید. اصلاً حواسم به حرف مدیر نبود. گفته زهره باید با علی بره مدرسه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت143
سر چرخوند و به شاهرخ خان نگاه کرد. چقدر از حضور این خواهر خوشحالم.مطمعنم نمیذاره برادرش به خواستهی کثیفش برسه و این حضور فقط زیر سر نازگل خانمه.
زنی که به ظاهر مظلومِ اما اینطور که معلومه خیلی هم زرنگه!
رد نگاه شهین رو گرفتم و به چهرهی عبوس مردی خوردم که میدونه از کجا خورده. نا خواسته لبخند زدم و خدا رو شکر کردم که این روبند روی صورتم هست و کسی متوجه عکس العملم نمیشه .
با قدم های نا امید اما محکم سمت خواهرش رفت و توی مسیر نیم نگاهی به توران انداخت و بدون اینکه بایسته زیر لب غرید
_اینجا واینستید! برید تو چادر
توران بلافاصله دستش رو پشت کمرم گذاشت و با شاهرخ خان هممسیر شدیم
_چی میخوای اینجا
شهین نیم نگاه معنی داری با حفظ لبخند به من انداخت و رو به برادر عصبی و درموندهش گفت.
_علیکسلام، منم اومدم شکار! میدونی که از دیرن شکار تو برف لذت میبرم.
_جمع کنکاسه کوزهت رو برو تا مثل بار قبل آبروی اون شوهر بی غیرتت رو نبردم.
_شلوغش نکن شاهرخ.
با ابرو به من اشاره کرد
_خوبیت نداره جلوی رعیت.
نگاه عصبی و پر از خشم شاهرخ خان روی توران افتاد
_وایستادی چی رو نگاه میکنی! ببرش داخل
توران دستپاچه و با عجله گفت
_چشم آقا
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت ورودی چادر که شهین نیمیش رو گرفته بود هدایت کرد. از کنارش رد شدیم و وارد چادر شدیم. بلافاصله شهین هم بیرون رفت و با توران تنها شدم.
_خدا آخر عاقبت امروز رو بخیر کنه.
روبند رو از روی صورتم کنار زدم.
_نازگل خانم فرستاده پیِ دختر خان؟
_شکنکن. اون کوکب هر کاری که خانم بگه انجام میده. شر اصلی وقتیه که برگردیم خونه.
سمتش رفتم وکنار گوشش گفتم
_به نظرت این شهین خانم میتونه کمک کنه من فرار کنم
نگران دستم رو گرفت و تو چشمهام ذل زد
_به هیچ کدوم ازاعضای این خانواده اعتماد نکن. جز منفعت خودشون هیچی نمیبینن.
به پشتی قرمز رنگی که کنار تشککوچکی به ستون چادر تکیه داده بودن اشاره کرد.
_چادرتون رو در بیارید، بشینید خانم جان.
کاری که گفت رو انجام دادم. نگران از آینده و اتفاق هایی که در انتظارمه گفتم
_توران خانم من دیگه نباید برگردم اونجا.این بهترین فرصته. فقط نمیدونم بعد از اینجا کجا برم
_هر جا بری پیدات میکنن برت میگردونن. صبر کن نازگل خانم خودش فراریت میده
لیوان که بخار و حرارت ازش بالا میزد رو جلومگرفت.
_شیر گرم کردم.یکم بخورید. هنوز درست و حسابی جون نگرفتید.
سوز سرما وارد چادر شد و نگاه هر دومون رو سمت شهین خانم برد. با فخر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد. تو چند قدمیم ایستاد. خوران بلافاصله ایستاد و پشتی که کمی پایین تر از منبود برداشت و بالاتر از جایی که نشسته بودم گذاشت.
_اینجا بشینید خانم جان
جدی گفت
_اونقدر سنت پایین نیست که نفهمی باید چیکار کنی!
توران گفت
_شرمنده خانم جان. شما ببخشید. تازه وارده. آداب رو بلد نیست.
نفس سنگینی کشید و پشت چشمی نازک کرد. سمت پشتی که توران براش گذاشته بود رفت و نشست.
_مطمعن باش به اونجا ها هم نمیرسی. یه جوری با تیپو پرتت میکنم بیرون که دیگه تو بیابونم نتونن پیدات کنن.
کامل سمتش چرخیدم و خواستم حرفی بزنم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبرو داد.
_خر داغ کردن دختر جون. این بوی کباب نیست که کشوندت اینجا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت142 🍀منتهای عشق💞 کیف و چادرم رو برداشتم و سمت اتاق خواب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_سلام.
سلام بر بانوی پنجه طلا
با خنده گفتم
_پنجه طلا کجا بود!
جلو اومد و در قابلمه رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت
_بهبه سبزی پلو!
درش رو گذاشت. هیچ سوالی در رابطه با چشم قرمزم و پیاز نکرد.
_عصر میخوام آش بزارم.
_میگم پنجه طلایی بگو نه
صورتم رو بوسید و سمت اتاق خواب رفت
_تا لباس عوض کنم میز رو بچین
وارد اتاق خواب شد. پیاز خورد شده رو توی ظرفی ریختم و درش رو گذاشتم. میز ناهار رو چیدم و منتظر علی موندم.
آش که درست کنم برای مهشید نمیبرم. علی از سرویس بیرون اومد و حولهی توی دستش رو روی دستهی مبل گذاشت و پشت میز نشست.
برای خودش کشید و کاسهی ماست رو جلوش کشید. کمی نگاهش کردم
_چرا نمیخوری!
کفگیر رو برداشتم و کمی برنج برای خودم ریختم.
گرسنه بودم ولی حرف مهشید، اشتهام رو کور کرده
_میخورم
_تو همی!؟
لبخند زدم و قاشقم رو پر کردم
_نه عزیزم. یکم خستهم
شروع به خوردن کردم. اگر به علی بگم اشتهاش رو از دست میده. اصلا در برابر این زخم زبون چه کاری از دستش بر میاد، که بدونه.
غذامون رو خوردیم و میز رو جمع کردم. هیچ جوره نمیتونم فکرم رو از حرف تلخ مهشید دور کنم.
همیشه برای آرامش علی گلگاوزبون دم میکنم اینبار برای خودم.
لیوان ها رو روی میز گذاشتم و به بخارشون خیره شدم.
_گلگاوزبونه؟
بدون اینکه نگاهم رو از بخارشون بردارم با سر تایید کردم
_چطور برای خودتم ریختی!
لبخند بی جونی رو لبهام نشوندم
_من نخورم؟
_بخور نوش جونت. آخه هیچ وقت برای خودت نمیریختی!
_حالا یه بار امتحان کنم
تو چشمهام ذل زد
_رویا چت شده؟!
_هیچی.خیلی خسته شدم
_این دختره، خواهر حسن حرفی زده؟
_نه. امروز اصلا ندیدمش. با اون حرفهایی که بهش زدم فکر نکنم دیگه بیاد سراغم.
_رویای همیشه نیستی!
خودم رو بهش نزدیک کردم و خندیدم
_همیشه کیه؟ من رویای علیام
دستش رو از پشت گردنم رد کرد و بغلم کرد
_اون که بله. ولی حالت یه جوریه
چقدر دلم میخواد گریه کنم. ازش فاصله گرفتم
_خوبم.
ایستادم.
_برای تو هم نبات بیارم؟
_نه. من همینجوری میخورم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀