eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
611 عکس
303 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهنم خشک شده. کاش می‌تونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم.‌ بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت. ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامه‌ای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد. _ من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو! _ آخه... مامان... ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونه‌م گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشم‌هام، ریز سرش رو تکون داد. _ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم‌ بگو؟ ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت.‌ انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت. _ سؤال‌هام جواب نداره؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ مامان گفت بهت نگم. _ نمی‌خواد ادا در بیاری، وقت‌هایی که عصبانی‌ام‌ بگی مامان. ازم‌ فاصله گرفت و روی زمین نشست. _ رویا دارم یه کارهایی می‌کنم که خودت داری خرابش می‌کنی.‌ کاش جرأت داشتم‌ و می‌پرسیدم‌ داری چی کار می‌کنی! _ برو تو اتاقتون تمام کتاب‌های زهره رو بیار اینجا. _ یعنی واقعاً دیگه نمی‌ذاری درس بخونه؟ _ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم‌ رو انجام بده. سرم‌ رو پایین انداختم. _ می‌شه من این کار رو نکنم؟ طلبکار گفت: _ یعنی چی؟ _ به مامان بگی بهتره نیست! _ نه، می‌خوام به تو بگم. _ آخه چرا من! _ چون من از مامان‌ توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم. علی داره با این حرف‌هاش من رو عذاب می‌ده. چرا بهم نمی‌گه تصمیمش چیه؟ _ برو انقدر حرف نبر. _ خب پس تا شب صبر کن. تهدیدوار گفت: _ همین الان رویا! _ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره... عصبی روزنامه‌ای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم. _ باشه، باشه الان میرم‌ میارم. منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم. درمونده به دَر اتاق نگاه کردم.‌ من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج می‌شه. خاله از پایین پله‌ها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد. روبروم ایستاد. دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم. خاله متوجه منظورم شد و بی‌حرف دنبالم اومد. تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت: _ چرا اینقدر یخ کردی؟ _ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتاب‌های زهره رو ببرم اتاقش. خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! _ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام می‌کنه، ببرم زهره پوستم رو می‌کنه. نفس‌های عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد. _ الان باهاش حرف می‌زنم. فوری مانع شدم. _ نه خاله تو رو خدا نگو! به من می‌گه چرا هر چی بهت می‌گم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد. اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست. _ یعنی حرفت رو به من نزنی؟ _ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم! نگاهی به وسایل زهره انداخت.‌ _ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی. _ واقعاً نمی‌ذاره دیگه بیاد مدرسه!؟ _ نمی‌دونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به دایی‌تون؟ _ خانم افشار. _ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم‌ نبود چه بلایی سر زهره می‌آورد. ببر این کتاب‌ها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _خیال خام به سرت نزنه که زن خان شدی میتونی... با گریه حرفش رو قطع کردم _نمیشم... عصبی از اینکه وسط حرفش پریدم گفت _ولی باید حرف های ما رو بشنوی _بمیرم بهتره تا بخوام به زور زن مردی بشم که آه زن مظلومش پشتش هست. چشم‌هاش گرد شد و با شتاب ایستاد _زنش غلط کرده آه داشته باشه! شهین پوزخندی زد و گفت _ هیچ کس هم نه نازگل! خیلی مظلومه نگاهی به هم‌انداختن و شهلا گفت _سیاستی که اون داره و من داشتم الان اون پایین زندگی نمیکرد. گولش رو نخور دختر جون! اون با سیاستش نرم و بی صدا کارهایی میکنه که یه لشگر نمیتونه انجام بده. _شهلا دست بجنبون؛ سر و صدا از پایین میاد. شهلا به من اشاره کرد و رو به خواهرش گفت _گفتی بی زبونِ! اینکه دو متر زبون داره! خونسرد نگاهش رو به خواهرش داد _اونو که میچینیم.‌ اشکم رو گوشه‌ی روسریم پاک‌کردم و ملتمسانه گفتم _خانم تو رو خدا کمکم کنید از اینجا برم صدای داد و بیداد شاهرخ خان سر نوچه‌هاش بلند شد و هر دو مضطرب شدن _حتما درشکه ها رو دیده. شهلا زود باش _تو برو پایین منم الان میام با سر تایید کرد و فوری از اتاق بیرون رفت.‌ کاش توران هم بیاد تو اتاق. شهلا با احتیاط نگاهی به در انداخت و نزدیکم اومد.تن‌صداش رو تا میتونست پایین آورد. _اومدن‌من اینجا برای حرف‌هایی که تا الان شنیدی نبود. نگاهش رو توی صورتم چرخوند _کوکب بهم گفته که چه‌جوری اومدی اینجا و دوست نداری بمونی. دوباره نگاهش بین‌ من و در جابجا شد _کمکت میکنم فرار کنی. تنها راه نجاتت همینه ولی باید یه قول بهم‌بدی ناخواسته لبخند روی لبهام نشست و همزمان اشکم پایین ریخت _هر قولی که بخواید میدم _اگر خدای نکرده گیر افتادی و پیدات کردن هیچ اسمی از من نمیاری.‌ فهمیدی؟ با عجله با سر تایید کردم _قول میدم _می‌سپرم کوکب یه آدرس بهت بده.‌ یکی رو هم اجیر میکنم ببرت. صدای توران باعث شد تا نگاهش رو به در بده _خانم جان، خان الان میان‌بالا. تو رو خدا زودتر برید پایین تا شر درست نشده! دوباره نگاهم کرد _منتظر کوکب باش. خوشحال با سر تایید کردم و شتاب زده از اتاق بیرون رفت        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت153 🍀منتهای عشق💞 خونه‌ توی سکوت بود و جز زهره که انگار م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو با تعجب نگاهش بین مهشید و خاله جابجا شد و گفت _ من فکر کردم رضا و مهشید حرفشون شده! خاله گفت _دعوای زن و شوهری تو هر خونه‌ای هست طول می‌کشه تا به هم عادت کنن و صداشون از خونه بیرون نیاد این مدت هم خیلی دعوا داشتن و هم من می‌دونم هم‌ شما. اما جای اعتراض نداشت. اعتراض من الان به خاطر حرف تلخی که مهشید به رویا زده. حرفی که نمی‌تونم هضمش کنم. حرفی که بغضش داره گلوم رو پاره می‌کنه من همیشه تلاش کردم تا از روزی که بزرگ کردن رویا رو به عهده گرفتم گرد یتیمی به زندگی این بچه نشینه. لحظه‌ای احساس نکنه که کمبود پدر و مادر توی زندگیش هست. حرف خاله بغض سنگینی رو به گلوم نشوند. درست میگه تو تمام این سال‌ها از همه بیشتر هوای من رو داشت و تنها دلیلش همین می‌تونست باشه. _ اما امروز مهشید یتیمی رویا رو به روش آورد. اونم با تلخ‌ترین جملات. که اگر زهره بالا نبود رویا انقدر نجیب و خانم هست که صداش در نیاد و به هیچکس نگه.‌که نکنه دوایی درست بشه یا نکنه باعث رنجش ناراحت من و علی بشه. مهشید تو این چند وقت با رضا زیاد حرفش شده من همش می‌گفتم آشتی می‌کنن زن و شوهرند جوونن خامن. نمیگم همشم تقصیر مهشید بوده تقصیر رضا هم بوده گاهی وقتام رضا یه کاری می‌کنه که بحث به اونجا کشیده بشه. اما الان صداتون کردم چون من از مهشید به شما گلایه دارم که این حرف‌ها رو به رویا زده گوشه روسریش رو بالا آورد و اشک زیر چشمش رو پاک کرد. عمو از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده نگاه چپ چپی به مهشید انداخت. مهشید بغضی به صداش انداخت. نمی‌دونم داره نمایش اجرا می‌کنه یا واقعاً بغضش گرفته _ منم شاکیم! من هم ناراحتم. رویا که سرش به زندگی خودشه برای چی حواسش به رضا هست؟ باز هم تهمت زدنش رو شروع کرده حق به جانب گفتم _ رضا مثل برادر منه! حواسم برای اون بهش هست علی در حالی که رگ های گردنش بیرون زده با نگاهش بهم فهموند که حرفی نزنم _ مثل برادر چیه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد _صورتت چی شده؟ علی فوری برگشت و نگاهم کرد دستم رو روی گونم گذاشتم _خورد به در. کلید خونه رو سمتش گرفتم _ خاله من خوروشت کرفس گذاشتم. بهش سر میزنی؟ کلید رو ازم گرفت و به جاکلیدی جلوی در آویزون کرد و گفت _ باشه خاله جان ساعت یازده برم خوبه؟ _ آره خیلی خوبه سمت علی رفتم. علی بیرون رفت، کفش‌هام رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم خداحافظی به خاله گفتیم و از خونه بیرون رفتیم. علی پشت فرمون نشست و من کنارش. سایبون سمت خودم رو پایین دادم تو آینه کوچیکش نگاهی به صورتم انداختم. زیاد قرمز نشده ولی جاش معلومه. علی تچی کرده ناراحت گفت _ درد گرفت؟ می‌خواستم فقط شوخی کنم اونجوری درد نداشت که بخوام بگم. شوخی بود و من هم متوجه شدم اما حالا که اینجوری میگه دلم می‌خواد سر به سرش بذارم. بُغ کرده نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم. _ حالا باید کلی خجالت بکشم توی دانشگاه هرکی می‌بینه بگه چی شده منم به همه دروغکی بگم خورده به در این بار دستم رو خوند و خندید و آروم به بازوم زد و گفت _بسه انقدر منو اذیت نکن! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بادی به غبغبش انداخت و گفت _قشنگ از در دانشگاه برو تو با افتخار به همه بگو فال گوش وایسادم شوهرمم تنبیهم کرد. صدای خندم بالا رفت و علی به خنده من خندید. _دایی رو دیدی به من از حالش خبر بده _به روی چشم. اگر نتونستم بیام دنبالت خودت برگرد. عاشقانه نگاهش کردم _منم بروی چشم ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت و دستش رو سمت صورتم اورد انگشنش رو روی گونه‌م کشید و ناراحت گفت _حلال کن ابروم بالا رفت _باید دیه بدی کوتاه خندید و سرش رو ریز به چپ و راست تکون داد _لا‌اله‌الا الله. از بالای چشم نگاهم کرد _حالا این دیه رو کی مشخص می‌کنه؟ دستگیره‌ی در رو کشیدم _آقامون از ماشین پیاده شوم و در رو بستم. شیشه رو پایین داد. با لبخند نگاهش کردم _کاری نداری؟ نگاهش پر از محبته. طوری که دلش نمیخواد من رو بزاره بره گفت _مواظب خودت باش لبخندم از نوع نگاهش دندون نما شد _چشم.‌ _برو خدا بهمراهت دستی براش تکون دادن و سمت دانشگاه رفتم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀