🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت162
🍀منتهای عشق💞
با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم. میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.
دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکیمون رو دعوا میکرد، زیاد طول نمیکشید که میرفت و از دلش درمیآورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد.
ماشین رو توی کوچهی عمه پارک کرد و همه پیاده شدیم. روبروی زهره ایستاد.
_ الان که رفتیم داخل کنار مامان میشینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من میدونم با تو!
سربزیر لب زد:
_ چشم.
میلاد گفت:
_ مامان کیا اونجان. شام هم میمونیم؟
_ همه هستن. نه شام نمیمونیم.
علی دست میلاد رو گرفت.
_ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟
این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینهش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد:
_ بله.
رو به مامان گفت:
_ اون پسره که همسن من بود، اونم هست؟
تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم:
_ فقط خودمونیها هستیم. البته خانهزادمون هم هست.
نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید:
_ خانهزادمون کیه؟
_ اقدسخانم و دخترش. ولشون میکنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن.
علی به زور خندهاش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت:
_ نمیگی این جوری در رابطه با همسر آیندهش حرف میزنی ناراحت میشه! اونا به احترام ما اومده بودن.
رضا به شوخی گفت:
_ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت:
_ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. میگم اگر راه داشت خودت مریم رو میگرفتی ها!
خاله محکم به کمر رضا زد.
_ خیلی بیشعوری.
رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خندهاش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد. خاله رو به من گفت:
_ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت.
نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونهی عمه شدیم. با تعارف برادر عباسآقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم.
رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت. زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت:
_ الان اگه من میخواستم برم بیرون نمیذاشتن! ولی رضا چون پسره میتونه.
به خانمجون که با لبخند نگاهم میکرد لبخندی زدم و آهسته گفتم:
_ چون تو دسته گل به آب دادی.
_ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری میذارن؟
_ من که جایی نمیخوام برم.
با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم.
_ رویاجون یه لحظه میای.
قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت:
_ بشین سر جات.
خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت.
_ عِه! زشته.
رو به من گفت:
_ برو ببین چی میگه!
علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت:
_ گفتم نه!
خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت:
_ آبروریزی نکنید. پاشو برو کمک.
به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم:
_ من پام خواب رفته، نمیتونم بیام.
وارفته گفت:
_ میخواستم چایی رو تعارف کنی!
محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت.
_ بده من میبرم.
علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت:
_ علی جان چرا این جوری کردی!
_ این همه آدم، چرا رویا رو صدا میکنه! فکر کرده من بچهم. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم.
_ محمد پسر بدی نیست که تو...
عصبی و کلافه گفت:
_ وقتی رویا گفته نه، بیخود میکنه!
_ خب حالا. بسه! میریم خونه حرف میزنیم.
محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی. نمیدونم این حساسیت علی برادرانهس یا به خاطر پیشنهادمِ.
بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.
عمه با خانمجون مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زنعمو هم مثل همیشه اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد.
میلاد آهسته گفت:
_ داداش من برم با اون پسره بازی کنم!
_ نه.
_ قول میدم ترقه بازی نکنیم.
_ نه میلاد بشین سرجات، الان میریم.
میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. علی با دلسوزی نگاهش کرد.
_ میلاد بیرون نمیریها! فقط تو حیاط.
ذوق زده نگاهش کرد.
_ باشه چشم. الان برم؟
_ برو.
فوری ایستاد و با پسربچهای که منتظرش بود به حیاط رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت162
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
سرم رو پایین انداختم. توران نمیتونه بفهمه که من برای نجات خودم حاضرم به هر ریسمانی چنگ بزنم.
حالم رو دید و از شماتتی که کرد پشیمون شد
_عیب نداره، ان شالله هیچی به هیچکس نمیگه.
برای اینکه حالم رو عوض کنه گفت
_خوشگل که بودی، هزار ماشالله یه دست به صورتت کشید عین قرص ماه شدی
غمگین نگاهش رو برداشت و آهی کشید. این آه فقط برای دل نازگلِ که احتمالا الان پایین عزا گرفته.
کاش میتونستم هم خودم روونجات بدم هم اون زن بیچاره رو
چند ضربه به در خورد.
_معلوم نیست دوباره کی میخواد بیاد
ایستاد و سمت در رفت که صدای شاهرخ خان لرزه به استخون های بدنم داد.
_توران...
توران هم از شنیدن صداش هول کرد و با عجلهی بیشتری خودش رو به در رسوند
_اومدم خان!
در رو باز کرد. هنوز جای دستش روی دو طرف صورتم درد میکنه. توی این مدت فهمیدم محرم و نامحرم سرش نمیشه و اگر دنبال عقد کردم و صیغهی محرمیته فقط برای حفظ ظاهر هست.پس الان هم حتما کسی همراهش هست که پشت در ایستاده.
از سلامی که توران معذب و ناراحت، به شخص همراه شاهرخ داد متوحه شدم حدسمدرسته و کسی رو با خودش آورده.
_سلام خانم جان.
بیچاره نازگل! حتما با خودش آورده تا هم من رو ببینه هم جلوی نقشههایی که احتمال داده رو بگیره.
بغض توی گلومبا شنیدن صدای زن مسنی خشک شد.
_عروس آمادهست ببینمش
توران ناخواسته آهی کشید
_بله خانم جان. صدیقه الان کارش تموم شد رفت.
شاهرخ خان یا الله هی گفت و توران از جلوی در کنار رفت. سربزیر گوشهای ایستاد و غمگین نگاهم کرد.
به ورود مادر شاهرخ خان که برای بار دومِ میبینمش، انگار آب پاکی رو روی دستم ریختن.
پشت سرش شاهرخ خان هم اومد و در رو بست. خبری از استرسی که با خان اومده بود داشت، نبود و کمی اخم هم چاشنی صورتش بود.
مادرش روی همون صندلی که شوهرش نشسته بود، نشست و نگاهش رو به چشمهام داد.
انقدر نگاه شاهرخ خان روم ثابت موند که حالم از نگاه هرزش که برای هنر صدیقه روی صورتم بود، بهم خورد.
صدای توران باعث شد تا به خودم بیام.
_اطهر خانم سلامکردن ولی از روی حیا انقدر آرومگفتن که شما نشنیدید
اصلا حواسم به سلام کردن نبود. غمی توی صورت مادرش بود که سلام کردن و نکردنمن براش اهمیتی نداشت. غمگین اما جدی گفت
_نازگل دیدش؟
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت162
🍀منتهای عشق💞
داخل آشپزخونه رو نگاه کردم. خاله سوپی رو که پخته بود توی ظرف میریخت.
_نه خاله جان منم. دارم میرم خرید
_الهی خیر ببینی. این رو ببر بده خونهی رضا
با تعجب به خاله نگاه کردم
_من!
_آره. من پام درد میکنه. برای رضا سوپ پختم
_ببخشید خاله من نمیبرم. اول اینکه علی ممنوع کرد برم اونجا.دوما الان برم مهشید دوباره چرت و پرت میگه.
نفس سنگینی کشید و کاسه سوپ رو روی کابینت گذاشت
_درست میگی مادر. حواسم نبود.
لبخندی بهش زدم
_دارم میرم خرید شما چیزی نمیخوای؟
_سمت خرازی هم میری؟
_سر راهم هست.
تکه پارچهای رو از توی جیبش بیرون آورد
_میتونی برای این، شش تا دکمه بخری؟
تکه پارچه رو ازش گرفتم
_چشم
_پس صبر کن برات پول بیارم
با عجله سمت یخچال رفت کیف پولش رو از بالای یخچال برداشت و زیپش رو باز کرد
_میگیرم خاله! پول نمیخواد
اسکناسی بیرون آورد و سمتم گرفت
_پول نگیری نمیخوام
_آخه زشته خاله مگه چقدر میشه
_چونه نزن یا با پول خودم یا پارچه رو بده
پول رو گرفتم
_چشم میخرم. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیم رو داد، کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
وسایلی که خریدم رو جابجا کردم. سوپی که خاله برام آورده بود رو خوردم و شروع به پخت و پز کردم. خاله و میلاد رو هم در نظر گرفتم
سحر فسنجون دوست نداره یکم هم مرغ درست کردم و با دیدن قابلمهی کوچیک مرغ فکری به سرم زد.
به ساعت نگاه کردم.الاناست که دیگه علی برسه. فسنجون رو توی فر پنهان کردم و از قابلمهی بزرگ برنج کمی توی قابلمهی کوچکتر ریختم و روی گاز گذاشتم. بقیهی برنج رو بین فضای خالی کنار یخچال و دیوار پنهان کردم و سبد ها رو روش گذاشتم.
اگر دایی و سحر اومدن که شامم آمادهست. اگر نیان هم کلی به علی میخندم که نقشهش نگرفته.
کاسهی خالی سوپ خاله رو برداشتم و بیرون رفتم.
میلاد در حال نوشتن دیکته بود و خاله با عینک روی چشمهاش از روی کتاب میخوند تا میلاد بنویسه
_خاله شام بیاید بالا
نگاهم کرد و میلاد فوری گفت
_ما جایی دعوتیم
به خاله نگاه کردم
_یکی از همسایهها امشب سمنو میپزه من و میلاد رو شام دعوت کرده
کاسه رو روی میز گذاشتم و رو به میلاد گفتم
_پس قراره کلی خوش بگذره بهت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀