eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
187 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم می‌اومد. کنارم نشست. _ دعواش کردن؟ _ نه شماره‌ی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد. _ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم. متعجب نگاهش کردم. _ واقعا گوشی میاری!؟ _ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمی‌ترین دوستمی و می‌دونم که به کسی نمیگی. _ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمی‌تونی ازش استفاده کنی! _ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی. تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیه‌ام رو از دست دادم. کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد می‌آورد. زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم. بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد. نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمی‌تونست سرش رو پایین بگیره، داد. خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد. شرایطی از این بدتر نمی‌تونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه. جلو رفتن فایده‌ای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم. خانم مطلبی تند تند حرف می‌زد و دستاش رو تکون می‌داد و برگه‌ی زهره رو نشون خاله می‌داد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند می‌کرد و حرف می‌زد. مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه. حرف‌های خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل می‌کنه. وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت. خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت: _ ببین چی میگه، زود بیا خونه. _ چشم خاله. داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم. نفس نفس زنون جلو اومد. _ هر چی صدات کردم نشنیدی. _ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم. _ چه خبر؟ _ فکر کنم امشب به علی بگه. _ باشه من رو بی‌خبر نذار، خیلی دلم می‌خواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه. اخم کردم و گفتم: _ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت می‌دونی. _ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا می‌مونه. _ حالا هر چی. _ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟ _ آره. _ بیا به منم یاد بده. _ می‌دونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون. _ باشه کی بیام؟ _ خبرت می‌کنم. شقایق من باید برم، نمی‌تونم دم در بایستم. خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 صدای دکتر رو شنیدم. _ الان می خوای چیکارش کنی؟ _ نمیدونم؟ _ خونه خودت که نمیتونی ببری، خونه بابات هم که اصلا نمیشه. تو بیمارستان هم یکی دو شب بیشتر نمی شه نگهش دارم. _نادر توی دلم رو خالی نکن. فقط بگو پاش خوب میشه یا نه؟ _ خوب که میشه. فقط به خاطر واکسن هاش امشب و فردا تب میکنه باید پاشویه بشه. برای عفونت هم قرص نوشتم چند تا آمپول ارامبخشم میدم. مرتب استفاده کنه. احتمالاً این چند روز هم اشتها نداره یا بهش سوپ بده یا بیار سرم بزنم. درمونده گفت: _چی کارش کنم؟ _من که حرف میزنم میگی تو دلم رو خالی نکن. خونه خواهرت نمیتونی ببری؟ _اون شوهرش خودمون رو هم تحویل نمیگیره تازه همه چیز رو هم میذاره کف دست بابام. _مگه نگفتی ماموریته؟ در هر صورت شتر سواری دولا دولا نمیشه. اصلا ادرسی ازش نداری؟ از کجا اوردیش؟ _خونه همون پسره که امشب با هاش قرار معامله داشتم دیدمش، اونا زدنش. متوجه چشمهای بازم شد. ایستاد سمتم اومد. صندلی رو کنار تختم گذاشته رو بروی صورتم نشست. _ بهتری؟ کلمه ای که مدت‌ها کسی از من نپرسیده. _ بله _خب خدا رو شکر، می تونی از وضعیت و شرایطت حرف بزنی. صدای پیمان توی سرم پیچید. "اگر یه روزی بفهمم از نسبتت با من چیزی به کسی گفتی اون روز آخر زندگیته" من که تا ابد نمیتونم پیش آقای امیری بمونم. تو چشم هاش زل زدم. _ نمیخوای بگی؟ اگر حرفی بزنم و پیمان بفهمه بلایی صد برابر بدتر از قفس رگسی سرم در میاره. _ خب لااقل بگو اسمت چیه؟ از روی اسمم میفهمه کی هستم. نباید بهش راست بگم یاد مادرم افتادم همیشه در غیاب بابا من رو سنا صدا میکرد. _ سنا _کس و کاری نداری؟ اونجا چی کار میکردی؟ به فاصله دو سال هم پدر، هم مادرم رو از دست دادم. با سر گفتم نه 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ هر چی تو بگی من همون رو قبول می‌کنم. اصلاً هم حرف‌های مادرت من رو زیر فشار نمی‌بره. جوابی ندادم. _ خب این سکوت رو به معنی این می‌دونم که می‌خوای بهش فکر کنی. برای ادامه تحصیلت هم پشتت ایستادم. تا وقتی که دوست داشته باشی، اگر همسرت با ادامه‌ی تحصیلت مشکلی نداشته باشه، خودم شهریه‌ات رو می‌دم‌. نمی‌خواد دستت جلوی شوهرت دراز باشه. خوشحال از حرفی که شنیدم، لبخند زدم. _ وای بابایی مرسی. پیشونیم رو بوسید و با محبت گفت: _ من‌ که دخترم رو ول نمی‌کنم.‌ خونه شوهرتم بری دختر بابایی، همیشه حواسم بهت هست. سرم‌ رو روی سینه‌اش گذاشتم و چشمام رو بستم. _ ای کاش این حرف‌ها رو جلوی مامان بهم می‌گفتید. بازوهام رو گرفت و از خودش فاصله داد. _ این بابای مهربون اگر ببینه یا بشنوه که با مادرت بد حرف زدی، اون وقت به شدت تنبیهت می‌کنه! لب‌هام آویزون شد. _ من باهاش بد حرف نمی‌زنم، خودتون دیدید مامان رو اعصابمِ! با انگشت ضربه نسبتاً محکمی به صورتم زد. _ همه رو دیدم‌.‌ بار آخرِ که چشم پوشی می‌کنم؛ بلندشو برو لباست رو عوض کن برو کمکش، از دلش هم در بیار! درمونده چشمی گفتم و بلند شدم.‌ لباس‌هام رو عوض کردم. نمیگم‌ مامان رو دوست ندارم ولی رفتارش با من باعث شده کمی نسبت بهش سرد بشم.‌ وارد آشپزخونه شدم. _ مامان کمک نمی‌خوای؟ _ نه. _ کمک خواستی صدام کن. _ باشه. از خدا خواسته به اتاقم برگشتم. بابا به همین چند جمله کوتاهِ من و مامان هم رضایت می‌داد.‌ قرارم با افشار نمی‌ذاره تمرکز کنم. کتاب رو باز کردم تا کمی درس بخونم. اگر سارا فردا نیاد باید چه کار کنم! نمی‌تونم تنها باهاش حرف بزنم. کنسلش می‌کنم، بهش میگم باشه برای یه وقت دیگه. کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم. اون عاشقی که من دیدم با این حرف بیخیالم نمی‌شه. **** صبح با صدای رضا از خواب بیدار شدم. _ حوری ناز... هول و با عجله بود. بدون اینکه چشمم رو باز کنم با صدایی شبیه به هوووم جوابش رو دادم. _ ماشینت رو می‌خوام.‌ برات پول گذاشتم با آژانس برو. مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم.‌ _ نه من خودم ماشین رو لازم دارم! از لحنم جا خورد. _ چیکار داری؟ می‌خوای بری دانشگاه، خوب با آژانس برو! ایستادم، سوئیچ رو از دستش گرفتم. _ خودت با آژانس برو.‌ _ من چند جا کار دارم. نمی‌تونم. اذیت نکن دیگه! _ خودمم لازم دارم. _ می‌شه بگی چی‌کار؟ _ نه نمی‌شه. کمی عصبی شد. _ تو بیخود می‌کنی! می‌خوای بری دانشگاه پارکش کنی؟ خب با آژانس برو، بذار منم‌ به کارم برسم. _ ببخشید که ماشین خودمِ. سمت دَر رفت. _ من الان به بابا میگم، اون وقت جرئت داری همین رو بگو! دنبالش راه افتادم.‌ نباید اجازه بدم که قبل از من با بابا حرف بزنه و ماشین رو ازم بگیره. قولش رو امروز به سارا دادم. قبل از اینکه حرفی بزنه، بابا که در حال صبحانه خوردن بود گفت: _ اول صبح چتونه؟ به سوئیچ روی اپن اشاره کرد. _ رضا من رو برسون مغازه، ماشین رو بردار برو کارهات رو انجام بده. رضا دلخور نگاهم کرد و دیگه ادامه نداد. اگر به سارا قول نداده بودم حتماً بهش می‌دادم. با صدای مامان همه بهش نگاه کردن. _ حالا این دفعه که بابات بهش ماشین داد ولی ماشین فقط برای تو نیست که غُرقش کردی. شاکی رو به بابا گفتم: _ بابا مگه نگفتی مال خودمه؟ مامان اجازه نداد بابا حرف بزنه و فوری گفت: _ توی این خونه هر چی هست، مال همه است. مال منِ تنها نداریم! _ چرا اتفاقاً داریم! این ماشین به نام منِ‌. _ بیخود هوا برت نداره! بابات هنوز زنده است تو دنبال ارث و میراثی؟ متعجب از حرف مامان، نگاهم رو به بابا دادم. _ به خدا من منظورم این نیست! من فقط گفتم... بابا صندلیش رو عقب داد و ایستاد. _ بسه دیگه تمومش کنید! رضا زود باش بخور من دیرم می‌شه. _ چشم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان 💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چشم‌هام تازه گرم شده بودن که صدای خاور خانم رو شنیدم. _نصفه شبی کی حلوا رو درست کرده! پری گفت _احتمالا اطهر. _اگر کار این باشه که کارش حرف نداره. بیدارش کن چشمم رو باز کردم و نشستم.‌ _سلام. من درست کردم نعیمه خانم اجازه داد _سلام خانوم. دستت درد نکنه. کلی از دردسر امروزمون کم کردی. پری تا بقیه میان اینا رو ببرید اتاق بالا جا برای برنج و گوشت خالی باشه چشمی گفت و یکی از سینی ها رو برداشت رو به من گفت _پاشو دیگه؟ زیاد وقت نداریم. ایستادم و سینی به دست بیرون رفتیم. از پله ها بالا رفتیم.‌ طبقه‌ی بالا کلا با پایین فرق میکنه. تو راهرو پهنش از اول تا آخر فرش لاکی رنگی پهن شده و حباب های شیشه‌ای سر در هر اتاق نصبِ. پری پشت در اتاقی ایستاد.‌سینی رو روی زمین گذاشت و در رو هول داد سینی رو برداشت وارد شد. پشت سرش وارد شدم. با دهن باز به اطراف نگاه کردم. میز بزرگی که ترمه‌ی زیبایی روش انداخته بودن و چهار پایه هایی که تکیه گاه های بالشتکی داشتن. _زود باش سپیده. هنوز نتونستم با رجب حرف بزنم. وسایل رو بیاریم بالا زود بریم باغ پشتی. سینی رو روی میز گذاشتم. کنارم ایستاد دستم رو گرفت _من هم دفعه‌ی اول دهنم باز موند.‌ ماها تو خوابم یه همچین خونه‌ای نمی بینیم. تابلو هاشون رو نگاه کن. خاور میگفت کلی پول دادن تا از شهر بخرن و بیارن. خوشت اومده؟ نگاه از تمام زیبایی ها گرفتم و سمت در رفتم _من دوست دارم برگردم خونه‌ی آقام. _صبر کن‌ امروز که مادرت رو ببینی دلت هم آروم میگیره پایین رفتیم و یکی یکی سینی های حلوا رو بالا بردیم. آخرین دیس رو روی میز گذاشتیم. پری آهسته گفت _سپیده نمیشه از تو مطبخ رفت. خاور نمیزاره‌. الان کسی تو حیاط نیست. مستقیم بریم پیش رجب.‌ دستش رو گرفتم. _دارم از ترس و استرس میمیرم. _ترس نداره.‌ هنوز که مهمونا نیومدن که ما بمونیم تو مطبخ. _آخه نعیمه خانم خیلی بهم سفارش کرده بیرون نرم. _اون الان هفت تا پادشاه رو خواب میبینه خیالت راحت پام‌رو از آخرین پله پایین گذاشتم. کنترل لرزش زانوهام‌دست خودم نیست. پری که انگار کار هر روزش باشه خونسرد سمت در رفت. _تو بمون اینجا من برم با رجب صحبت کنم. _زود بیا پری.تنهایی میترسم! باشه ای گفت و با عجله سمت خونه‌ی کوچیکی که جلوی در ورودی بود رفت.‌ در زد و آهسته گفت _آقاجان... بیداری؟ در رو باز کرد و داخل رفت.‌ نگاهم رو اطراف حیاط چرخوندم. باز کردنِ چفت و بست و بزرگی که پشت در بود فقط کار یک مرده. یعنی بدون کمک رجب نمیتونیم در رو باز کنیم.‌ اینم‌که فکر نکنم‌ بی سر و صدا باشه پس قبول نمیکنه. سوراخ های کوچیکی که روی در بود حواسم رو به خودش جلب کرد. شاید بشه از اونجا بیرون رو نگاه کنم و عزیز رو ببینم. سمت در رفتم و از یکی از سوراخ ها بیرون رو نگاه کردم.‌ برای بهتر دیدن و رصد کردن کل فضای کوچه تند و بدون وقفه جام رو عوض میکردم و از سوراخ های دیگه هم بیرون رو نگاه کردم. خبری از عزیز، نیست که نیست. شاید زود اومدم و شاید آقام اجازه نداده بیاد. _تو اینجا چی کار میکنی؟ با شنیدن صدای مرد جوونی تمام اعضای بدنم کرخت شد.‌ ترسیده سمتش برگشتم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _وای مامان انقدر دلم قرمه سبزی می‌خواست میلاد آخرین قاشق غذای داخل بشقابش رو توی دهنش گذاشت و با خنده گفت _مامان فقط آبگوشت مونده میده؛ این دستپخت رویا ست. نگاه معنی دار علی سمت میلاد رفت که لیوان دوغش رو یکجا سر می‌کشید و متوجه ناراحتی علی از لحنش نشده بود‌ رضا با قاشق خاله کمی از غذا خورد و با خنده گفت _خوش به حال علیِ. وگرنه منم مثل میلاد شانس از آشپز نیاوردم خاله هم خندید و با دست پشت کمر رضا زد _تو نبودی می‌گفتی هیچی دستپخت مامان نمی‌شه! _من در برابر قرمه سبزی کم میارم علی از این حرف ها اصلا خوشش نمیاد _پاشو برو بالا ببین زنت چی درست کرده همون رو بخور. با دهن پر گفت _چی درست کرده؟ املت یا نمیرو.‌شما اصلا می‌بینید از خونه‌ی من بوی غذا بیاد بیرون؟ دیروز بوی شامی پیچیده بود تو خونه میگم‌پاشو درست کن میگه من کلفتم خاله آهسته گفت _عیب نداره مادر. بخور زودتر برو بالا . بفهمه شر درست میشه چند تا قاشق دیگه هم خورد و لیوان نصفه‌ی دوغ خاله رو هم سر کشید و ایستاد _رویا دستت درد نکنه عالی بود لبخند زدم _نوش جونت با عجله بیرون رفت و میلاد گفت _رویا تو رو خدا هر وعده زیاد درست کن برای ما هم بیا به قابلمه‌ی آبگوشت اشاره کرد _وگرنه مامان این رو تا یه ماهه دیگه گرم میکنه میده من. علی از بالای چشم نگاهش کرد و میلاد بی تفاوت بیرون رفت. خاله لبخند تلخی زد و گفت _شب براش قیمه میزارم علی خم شد و روی سر خاله رو بوسید _الهی فدات بشم ما هر چی از خدا داریم به خاطر وجود شماست. این میلاد رو هم اگر اجازه بدی می‌نشونم سرجاش خاله برای اینکه ناراحتی پیش نیاد خودش رو خوشحال نشون داد _دورت بگردم عزیزم. میلاد تو سن نوجونیه من ناراحت نشدم صدای زنگ خونه بلند شد و خاله نگاهش رو به من داد _دست تو هم درد نکنه دخترم. خیلی خوشمزه بود _نوش جونتون میلاد با صدای بلند گفت _مامان عفت خانوم کارت داره خاله نگاهی به علی انداختم و هول شده فوری ایستاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀