🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
دایی سلام کرد و همه جز من جوابش رو دادن. بین من و رضا نشست و بشقاب علی رو جلوی خودش کشید. ناامید رو بهش گفتم:
_ قرار بود امروز بریم امام زاده!
_ آره، من رو فرستاد که ببرمت.
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ قرار بود با خودش برم.
_ حالا چه فرقی داره. میبرمت دیگه!
بشقاب رو به جلو هل دادم و ایستادم.
_ من سیر شدم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و پلهها رو بالا رفتم. گوشه اتاق نشستم.
واقعاً علی باید کارهاش رو طوری تنظیم کنه که نتونه با من بیاد امامزاده! خودش دیشب بهم قول داد که امروز باهام حرف میزنه و جواب هم میده. حتی دیشب از گفتن یک بله یا نه هم خودداری کرد و جواب قطعی رو بهم نداد. من رو منتظر نگه داشته و الان خیلی راحت میگه نتونستم بیام.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دایی بدون اینکه اجازه ورود بهش بدم دَر رو باز کرد و با سینی بزرگی که توش بشقاب غذا رو گذاشته بود، وارد شد. سینی رو روبروی من گذاشت.
_ بخور که زودتر بریم.
_ دیگه نمیخوام بیام. قرار بود با خودش بریم که باهم حرف بزنیم.
_ باور کن خودشم خیلی ناراحت شد. کار پیش اومد، بهش گفتن وایسا.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ الان بخور بعدش باهم بریم.
_ نمیخوام ولش کن. دیگه برام مهم نیست.
_ این جوری نگو دیگه!
اشک سمجی که گوشه چشمم بازی میکرد، پایین افتاد. فوری پاکش کردم. اما از دید دایی دور نموند. دستمالی از توی جیبش درآورد و به سمتم گرفت.
_ گریه واسه چی میکنی! غذات رو بخور.
قاشق پر از برنج رو روبروی دهنم گرفت. با دست قاشق رو عقب فرستادم.
_ میل ندارم دایی، ول کن.
_ بیمیل بخور. من به خاطر تو اومدم.
به ناچار قاشق رو ازش گرفتم.
_ یه خبر خوب برات دارم.
تنها خبری که الان من رو خوشحال میکنه اینه که علی امروز بیاد امامزاده.
خیره نگاهش کردم که گفت:
_ فکر نکنم خوشحال بشی اونم با این قیافه!
_ حالا تو بگو.
_ میخوام زن بگیرم.
لبخند بیجونی روی لبهام نشست.
_ خوشحال نشدی؟
_ چرا خوشحال شدم.
متأسف سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد. بیمیل چند قاشقی همراهش خوردم. دایی لیوان آب رو یکجا سر کشید و گفت:
_ بلندشو بریم.
_ خیلی خستم نمیام.
_ چرا خسته؟ کار خاصی نمیکنیم. سوار ماشین میشی، فاتحه میخونیم و برمیگردیم.
_ امروز قرار بود حرفامون رو بزنیم.
_ حالا این هفته نشد، هفته دیگه. اصلاً فردا میبرت.
_ فردا با خودش میرم.
_ من امروز به خاطر تو اومدم. به زور هم شده میبرمت.
دستم رو گرفت و کاری کرد که بایستم. صدای خاله از پایین بلند شد:
_ حسینجان، بیا پایین آش نذری آوردم.
با صدای بلند گفت:
_ اومدم.
رو به من ادامه داد:
_ یعنی ادم سیرم باشه نمیتونه قید یه کاسه آش رو بزنه.
سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. صدای خاله رو شنیدم:
_ الهی دورت بگردم، تو چرا زحمت کشیدی!
_ رفتم بالا با رویا غذا بخورم...
دیگه صداشون رو نشنیدم.
انقدر بهم برخورده که دوست ندارم هیچ وقت دیگه به امامزاده برم. اما تا دایی من رو امروز با خودش نبره ول کن نیست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌❌🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت185
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_فکر کنمبدونی برای چی اینجام
از ترس زبونم قفل شده. با اینشرایط چه جوری حرف بزنم.
_سر و صدای بیرون رو شنیدی؟
فقط نگاهش کردم
_لال بازی در نیار که حسابی از دستت شکارم. به نفعته خودت حرف بزنی وگرنه هیج اِبایی ندارمهمون بلایی که سر اونا آوردم سر تو هم بیارم. میتونستم تو رو هم مثل بقیه جلوی همه مقور بیارم. ولی این کار رو نکردم چون تو با بقیه برام فرق داری. می خوام الان لیاقت داشته باشی و بدون اینکه باعث شی کاری بکنم که دوست ندارم حرف بزنی. فقط یه اسم ازت می خوام که اون شب کی کمکت کرد بتونی از اینجا فرار کنی. بدون کمک مطمئنم که نمیتونستی
بغضم دوباره سر باز کرد
_خودم میدونم کدوم احمقی جرات کرده رو حرفم حرف بیاره ولی میخوام از زبون خودت بشنوم.
اشک روی صورتم ریخت. گفتن یک اسم کاری نداره اینکه نمیدونم بعدش چی میشه باعث شده تا زبونم حتی برای گفتن شرطی که تو ذهنم بارها مرورش کردم هم قفل بشه. با ترس به چشمهاش زل زدم
حالت نگاهش عوض شد و چشمهاش رنگ تهدید گرفت
_نمیخوای حرف بزنی؟!
سرش رو سمت دَر چرخوند و با صدای بلند، عصبی گفت
_اکبر...
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم
_م..می..میگم
نگاهش رو بهم داد. صدای اکبر از پشت دَر بلند شد
_بله
اخمی که وسط پیشونیش بود رو پررنگتر کرد
_به تقی بگو آماده باشه صداتون کردم بیاید داخل
_چشم خان
نگاهی به سرتاپام انداخت
_دروغ بگی بد میبینی
اشکم رو پاککردم
_را..راست میگم. فقط...فقط یه شر..شرط دارم.
ابروهاش بالا رفت. یکی ازچشم هاش رو ریز کرد و کمی گردنش رو به چپ متمایل کرد.
_شرط!
با تردید سرم رو تکون دادم
_تو برای من شرط بزاری؟!
قبول نمیکنه. پس چرا باید بگم و بعدش خودم رو توی دردسر بندازم. سکوتم رو که دید چند لحظهای خیره نگاهم کرد
نگاه خریدارانهای بهم انداخت.لبخند کجی گوشهی لبش نشست و دستی به سبیلش کشید
_نه! خوشم اومد. دختر پردل و جراتی هستی. بگو ببینم شرطت چیه
خواستم حرف بزنم که دستش رو بالا آورد و ازم خواست سکوت کنم
_شرطتت رو میشنوم ولی معلوم نیست قبول کنم یا نه
سرم رو پایین انداختم و بی جرئت لب زدم
_وقتی معلوم نیست چرا بگم
تک خندهی صدا داری کرد
_بستگی داره اسمی که میگی، ببینم چقدر میارزه.حرف بزن
قلبم داره از سینه بیرون میزنه
_اگر گفتم کی کمکم کرد میشه قول بدید اونایی رو که به خاطر من گرفتید ول کنید برن.
اینبار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. من از ترس و دلهره دارم میمیرم و اون طوری میخنده که انگار داره بازی میکنه
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت184 🍀منتهای عشق💞 غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
از پلهها پایین رفتم. با دیدن میلاد گه روی کتابهاش خوابیده لبخند زدم.
دفترش هنوز توی دستش بود و سرش افتاده بود. انگار که خیلی خسته شده
خاله، عینکش رو به چشم زده و در حال قرآن خوندنه. صورتش خیلی جدی و پر از آرامش بود. وقتی بهش نگاه کردم، حس کردم چقدر دلشوره داره. شاید از دیدن این وضع میلاد نگرانه.
متوجهم شد و قرآن رو بست، عینکش رو از روی بینیاش برداشت و نگران گفت:
_بهتر شدی عزیزم؟
نمیدونم چطور باید بهش بگم. احتمالا صدای در که محکم خورده بهم رو شنیده متوجه ناراحتیم شده. کنارش نشستم دستش رو گرفتم و بوسیدم. با صدای ملایمی گفتم:
_خاله جون، میدونم که همیشه نگران مشتریها هستی، اما خواهش میکنم دیگه از مریم و اقدس خانم لباس قبول نکن. وقتی اینا میآن، حس میکنم انگار یکی داره انگشت میکنه تو چشمهای من. اصلاً نمیتونم باهاشون کنار بیام.
خاله خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
_عزیزم، نیازی به این حرفا نیست. همیشه هر چی تو بگی، قبول میکنم.
از اینکه انقدر راحت قبول کرد لبخند زدم و گفتم:
_باشه خاله، الان دو تا چایی میریزم با هم بخوریم
آشپزخونه رفتم چایی ربختم و توی سینی گذلشتمو به حال برگشتم
خاله به میلاد نگاه میکنه. چهرهاش پر از نگرانیه . جلو رفتم سینی رو روی زمین گذاشتم و نشستم
_چی شده؟
خاله خیلی آهسته و با صدای گرفته گفت:
_امروز از مدرسه زنگ زدن و گفتن میلاد دیگه همه نمرههاش رو صفر گرفته. نمیدونم چی کار کنم. اگه علی بفهمه، میدونم خیلی ناراحت میشه.
برای اینکه ذهنش رو آروم کنم، گفتم:
_خاله، به نظرم نباید از علی پنهان کنی. باید همهچیز رو بهش بگی. میلاد هم دیگه باید بدونه که مسئولیتهاش رو باید جدی بگیره.
خاله سرش رو تکون داد و گفت:
_درست میگی. اما نمیخوام بهش آسیب بخوره.»
با نرمی گفتم:
_خاله، اگر علی میخواد تنبیهش کنه، اصلاً نباید جلوش رو بگیری. اگه نمیتونی تحمل کنی، بذار برو بالا، اما بهش بگو که باید مسئولیتهاش رو جدی بگیره. به جاش میفهمه که این تنبیه به خاطر خیر خودشه.
خاله آهی کشید و گفت:
_میدونم عزیزم، ولی خدا شاهد همه چیزه. نمیخوام میلاد اذیت بشه.
_خاله، میدونم که دلت برای میلاد میسوزه، اما این بهترین راهه. باید راه سخت رو انتخاب کنیم تا بعداً از اشتباهاتش پشیمون نشه.
خاله لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. با صدای نرم و دلسوز گفت:
_ممنونم عزیزم. همیشه کنارم هستی. خدا حفظت کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀