🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت189
🍀منتهای عشق💞
بستنی رو که به پیشنهاد خودش گرفته بود، توی هوا خیلی سرد خوردیم و به خونه برگشتیم.
به محض ورودمون به حیاط، خاله خوشحال و ذوق زده به سمت علی اومد.
_ چرا انقدر دیر اومدی؟
_ صبح که گفتم کارم طول میکشه!
خاله نگاهی به من انداخت.
_ برو تو، زیر کتری رو روشن کن تا من بیام.
چشمی گفتم و کفشهام رو درآوردم که خاله گفت:
_ امروز با مریم حرف زدم.
فوری به علی نگاه کردم. نگاه خیرهای بهم انداخت و سربزیر شد. خاله متوجه نگاهش شد و با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه!
ناراحت دَر خونه رو باز کردم و داخل رفتم.
همش تقصیر علیِ. اگر از اول یه نه محکم میگفت، کار به اینجا نمیرسید.
روی اولین پله روبروی دَر نشستم. صدای رضا از بالای پلهها اومد.
_ کی برگشتی؟
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
_ الان.
دو تا پله بالاتر از من نشست.
_ میشه یه خواهش ازت بکنم نه نگی؟
_ چه خواهشی؟
_ من با آقاجون حرف زدم. گفت توی اولین دورهمی مهشید رو برام خواستگاری میکنه.
_ مگه خاله نگفت صبر کن!
_ الان چند وقته همین رو میگه. مهشید اومد گفت، من گفتم. اصلاً انگار براش مهم نیست!
_ خب من چه کمکی میتونم بکنم؟
_ اگر دعوتمون کردن، تو نگو عمه هست من نمیام.
_ عمه باشه، من نمیام.
_ رویا خواهش میکنم. بیا بهش محل نده. اصلاً بهت قول میدم یه لیوان چایی داغ بریزم رو عمه که انتقامت رو بگیرم.
چشمهام برق زد.
_ قول میدی؟
انگار خودش هم مشتاقه.
_ به جون مهشید! قول مردونهی مردونه.
_ باشه میام.
دَر خونه باز شد و هر دو به علی و خاله که داخل میاومدن، نگاه کردیم. متوجه نگاه معنیدار علی به خودم و رضا شدم و ایستادم.
خاله دمق گفت:
_ روشن نکردی زیر کتری رو که؟
_ یادم رفت.
غرغرکنون وارد آشپزخونه شد.
_ چند وقته حرف نمیزنه. من رفتم و اومدم، کلی قرار گذاشتم، الان میگه نمیخوام!
لبخند روی صورتم پهن شد و به علی که روبروی تلویزیون نشسته بود نگاه کردم. بدون اینکه سرش رو سمتم بچرخونه گفت:
_ رویا یه گلگاوزبون برام دم کن. نهارم نخوردم، برام بیار.
خاله عصبی گفت:
_ علی چی برات گرم کنم؟ غذای خودمون یا نذری!
قبل از اینکه علی جواب بده، وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ من براش گرم میکنم.
دستمالی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت. با این که میدونم چه خبره ولی پرسیدم:
_ چرا ناراحتی خاله؟
_ دارم از خجالت آب میشم! مریم اصلاً راضی به ازدواج نبود؛ انقدر رفتم و اومدم تا امروز گفتن هر وقت خواستید بیاید. اومده میگه نمیخوامش!
_ خالهجان اونا اول جواب نه دادن، بعدش پشیمون شدن اومدن دَر خونمون!
_ از این نازها همه دخترا میکنن.
_ خب این دفعه نازش خریدار نداشت. برگشته به علی میگه تو تو زندگیت پیشرفت نمیکنی...
_ رویا خیلی ناراحتم! هیچی نگو که همش رو سر تو خالی میکنم.
_ علی گفت که دایی گفته، شب شام میاد اینجا؟
هر دو دستش رو روی صورتش کشید.
_ نه نگفت. یکم قرمهسبزی میذاری برای شب؟
_ چشم میذارم. شما برو استراحت کن.
زیر قابلمه رو روشن کردم و کمی گلگاوزبون هم دم کردم.
سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم تا علی رو صدا کنم. میلاد جلوش نشسته بود و التماس میکرد.
_ خب منم دوست دارم بریم مسافرت.
_ نمیگم که نمیریم! میگم صبر کن.
_ همه تابستون رفتن.
علی با خنده گفت:
_ کجا دوست داری بریم؟
_ نمیدونم، فقط مسافرت دوست دارم.
_ باشه به مامان میگم، هماهنگ میکنیم که بریم.
_ به منم پول میدی؟
_ پول میخوای چیکار!
_ اون جا خرید کنم.
علی دستی به سر میلاد کشید.
_ هر چی بخوای، خودم برات میخرم.
همیشه با میلاد از همه مهربونتره. گلویی صاف کردم:
_ ناهار رو گرم کردم.
میلاد گفت:
_ منم گرسنمه.
دنبال علی راه افتاد.
خودم هم حسابی از حرفهای علی انرژی گرفتم و احساس ضعف میکنم. سفره رو پهن کردم و هر سه شروع به خوردن کردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌❌🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت189
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران قاشق رو سمت لبهام گرفت.
_خانوم جان الان سه روزه خان بی خبر گذاشته رفته شمام سه روزه بخور و نمیر غذا خوردید. اینجوری از دست میرید ها!
قاشق رو آهسته پس زدم و غمگین لب زدم
_اشتها ندارم خودت بخور
_چه ما بخوایم چه نخوایم پس فردا میشوننت پای سفرهی عقد. من کم از اینروزا ندیدم اینجا. وقتی یکی رو میخواد به زور مجبورش میکنه بله رو بگه. این خانوادهی خانبالایی قلدر بودن رو از پدرشون ارث بردن.
قاشق رو توی بشقاب گذاشت.
_من بچه بودم مادرم برام تعریف میکرد. اسحاق خان از زن عقدیش دو تا پسر داشته یعقوب و ایوب با یه دختر به اسم طلعت. تا دلت بخواد ظلم کرده. پسراش و نوه هاش هم به خودش رفتن. اما زنش مهربون و دلسوز بوده. دخترش رو هم یکی دوبار اینجا دیدم به مادرش رفته بیشتر با یعقوب خان و بچههاش جور بود تا با اهل این خونه. یه روز یکی به مادرشون میگه این همه ظلم از خانوادهت به رعیت دامن گیره. اونم میگه دستم کوتاهه انقدر مهربونی میکنم که خدا یکی از نسل ما رو عاقبت بخیر کنه خدا بیامرزیش به من برسه. من که ندیدم ولی میگن پسرای یعقوب خان مثل اینا به رعیت ظلم نمیکنن.
بیچاره توران خبر از ظلم اونا نداره. این که من رو به زور از عزیز و آقاجان گرفت و مجبورشون کرد از روستا برن، اگر ظلم نیست پس چیه!
دوباره قاشق رو سمت لبهام گرفت
_بخور بزار رنگ به صورتت بمونه. نخوری با این حال نزار بری سر سفرهی عقد، خان من رو اذیت میکنه.
غمگین نگاهش کردم و قاشق رو ازش گرفتم.
_مگه نگفتید نازگل خانم نمیزاره من زن شوهرش بشم! پس چرا الان حرف از سفرهی عقد میزنید؟
آهی کشید و سربزیر شد.
_چی بگم خانم جان! خود نازگل خانمم نا امید شده.
لبخندی که فقط برای آروم کردن من هست و روی لبهاش نشوند.
_ولی از لطف خدا نباید غافل شد.
لطف خدا! مگه توی این مدت شامل حالم شده که از این به بعد منظرش باشم. عزیز همیشه میگفت هر اتفاق خوب و بدی توی زندگیمون از لطف خداست. ولی وقتی من همهش در حال بدبخت شدن هستن چه جوری میتونم مثل عزیز فکر کنم.
کاش آقاجان به حرف عزیز گوش میکرد و خیلی زودتر از اون روستا میرفیم. صدای عزیز توی گوشم پیچید. شاکی و دلخور گفت
_آقا هاشم کی میخوای از اینجا بریم؟
آقاجان مثل همیشه سربالا جواب داد
_هر زمان که وقتش برسه
عزیز طلبکار گفت
_زمانش وقتیه که کار از کار بگذره؟
آقاجان جوابی نداد و عزیز با کنایه گفت
_ما محتاج اون گاری پر از آذوقهایم که چهار ماه یک بار میفرسته، که نشستیم اینجا! مرد ما خودمون خونه و زندگی داریم.چند سالِ اسیر این روستا شدیم. کی قراره به خودت بیای
نگاه عصبی آقاجان باعث شد تا عزیز فوری عقب نشینی کنه.
_من که حرف بدی بهت نمیزنم میگم اگر به خاطر سپیده...
با صدای توران از خاطرات بیرون اومدم.
_بیچاره شدیم. خان برگشت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟