🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خستهاش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد.
_ سلام.
_ سلام حالت خوبه؟
_ خوبم. خسته نباشی؟
نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد.
_ مامان کجاست؟
_ آشپزخونه.
_ اینجام پسرم.
کاش خاله الان بهش نمیگفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش میموند.
_ سلام مامان. الان میام.
کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایهاش تکیه دادم.
وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم:
_ خاله میشه الان نگی.
_ تو دخالت نکن.
_ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خستهس، گناه داره.
حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت.
_ باشه الان نمیگم.
_ خستهس؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید.
خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود.
_بهش فکر میکنم. یه لیوان آب بده دستش.
_ چشم.
علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.
_ سلام مامان.
_ سلام پسرم، خسته نباشی.
حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت.
_ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟
_ الان صداشون میکنم.
_ رویا وسایل سفره رو بچین.
_ چشم.
سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچهها رو صدا کرد.
_ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار.
کنار خاله روبروی علی نشستم. بچهها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن.
علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت.
_ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید!
_هیچی مادر غذات رو بخور.
دیس رو سمت علی گرفت.
آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت:
_ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد.
حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود.
رو به میلاد گفتم:
_ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد.
خاله عصبی گفت:
_ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم!
میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنیدارِ علی روی خودم شدم. تو چشمهاش خیره شدم.
_ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت.
علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله رو به میلاد گفت:
_ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟
میلاد بغض کرد و گفت:
_ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه.
نگاهم درمونده تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم.
_ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟
زهره مطمئن از این که حرف نمیزنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد.
با نگاهش التماس میکرد، سکوت کنم. علی گفت:
_ تو مدرسه چی شده مگه؟
نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم.
_ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمیخونه، من باید درس بخونم.
بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پلهها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت19
🌟تمام تو، سَهم من💐
جلوی دَر دانشگاه سوئیچ به دست به اطراف نگاه کردم. ده دقیقهای به شروع کلاس اوّلم مونده اما خبری از سارا نیست که نیست.
بارها دیدم دانشجوها بعد از استاد وارد کلاس میشن ولی اجازه ورود بهشون نمیدن. دوباره نگاهی به اطراف کردم و از اومدنش که ناامید شدم سمت دَر دانشگاه حرکت کردم.
هنوز به دَر دانشگاه نرسیده بودم که صدای ضعیفش از دور به گوشم رسید. خوشحال بهش نگاه کردم. میدوید و برام دست تکون میداد.
بهم نزدیک شد و از سرعتش کم کرد. دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسی بین نفسهای تندش تازه کرد. کمی خم شد تا راحتتر اکسیژن به ریههاش برسه.
جلو رفتم.
_ دیر کردی چقدر!
سوئیچ رو سمتش گرفتم.
_ بیا بگیر، کلاس الان شروع میشه.
از تو جیبش کارت عابرم رو سمتم گرفت و همزمان سوئیچ رو گرفت.
_ دستت درد نکنه، تا ساعت دوازده میام.
کارت رو گرفتم و توی کیفم گذاشتم.
_ سارا نیای من با این پسرِ حرف نمیزنما!
_ مطمئن باش میام.
به خیابون نگاه کرد.
_ ماشینت کجاست؟
_ همونجایی که همیشه پارک میکنم.
صورتم رو بوسید؛ خداحافظی کرد و با عجله ازم فاصله گرفت. با همون عجلهای که سارا رفت، سمت ورودی دانشگاه رفتم.
هنوز استاد نیومده. روی صندلی نشستم. کتابم رو روی میز گذاشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. از جیبم بیرون آوردم و قبل از اینکه پیام رو باز کنم روی حالت سکوت گذاشتم تا توی زمان کلاس مزاحم درس استاد نشه و بهم تذکر نده.
انگشتم رو روی پیامی که از طرف بانک بود گذاشتم. با دیدن مبلغ بالایی که واریز و برداشت شده، چشمهام گرد شد.
سارا این همه پول رو چرا با کارت من جابجا کرده! اصلاً اینها که وضع مالیشون خوب نیست از کجا آوردن؟ نکنه برای من دردسر بشه! این همه پول جابجا کردنش کار آسونی نیست و حتماً باید از طرف بانک اقدام کنن.
استاد وارد کلاس شد. با تمام درگیریهای ذهنی، گوشیم رو سرجاش گذاشتم و تلاش کردم که حواسم رو به درس بدم. اما یاد مبلغ جابجا شده توی کارتم که میافتم، سرم گیج میره و تمرکزم رو از دست میدم.
گوشی توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. پنهانی و طوری که استاد متوجه نشه، نگاهی به صفحهش انداختم. با دیدن شماره افشار که برای خودم جای تعجب داره که چقدر زود حفظ شدم، بیاهمیت رد تماس زدم. اما افشار بیخیال نشد و تماس پشت تماس میگرفت. به ناچار گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و براش پیامی تایپ کردم.
«سر کلاسم، لطفاً انقدر زنگ نزنید.»
با صدای استاد فوری بهش نگاه کردم.
_ خانم مهرفر از شما بعیده!
گوشی رو توی کیفم انداختم تا دوباره لرزشش باعث تحریک به پاسخگویی من نشه. سرم رو پایین انداختم و زیر لب عذرخواهی کردم.
دوباره شروع به درس دادن کرد. امروز هیچ چیزی از درس نفهمیدم. بالاخره کلاس تموم شد. نگاهی به ساعت انداختم. تا کلاس بعدی نیمساعت وقت دارم و تا اومدن سارا دو ساعت مونده.
وارد حیاط دانشگاه شدم و شماره سارا رو گرفتم. با شنیدن جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، ته دلم خالی شد. یاد حرفهای لیلا توی راهرو دانشگاه افتادم.
«من نبوده مجید رو از چشم تو و امیر میدونم.»
یعنی واقعاً از دست طلبکارها فرار میکنن! اگر دردسری برام درست کنند، نه جواب بابا رو میتونم بدم، نه جلوی غرغرهای مامان رو میتونم بگیرم و نه در برابر قلدر بازیهای رضا کاری از دستم برمیاد.
ای کاش دیروز کارت و ماشین رو بهش نمیدادم.
به امید اینکه گوشیش رو روشن کنه، براش تایپ کردم:
سارا تو داری چیکار میکنی؟ این همه پول رو از کجا آوردی که با کارت من جا به جا کردی؟ تو که حساسیتهای خانواده من رو میدونی. تو رو خدا من رو توی دردسر نندازی!
پیام رو ارسال کردم و به کلاس برگشتم. در نهایت این دو ساعتِ پر از استرس هم تموم شد و من از کلاس دوم هم چیزی نفهمیدم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت19
کار کردن توی مطبخ، اون هم ناامید و دست از پا دراز تر خیلی برام سخت و طولانی بود.
نه صدایی میشنیدم نه برام مهم بود که دعوای بین پری و گلنار به کجا میرسه.
گاهی اشک ریختم و گاهی غصه خوردم. در باز شد و اینبار نعیمه داخل اومد.
مستقیم سراغ دیگها رفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم. در دیگبرنج رو برداشت.
_خاور این دمکشیده. خاموشش کن.
_چشم
دیگ بعدی رو برداشت و کمی ازش چشید.
_دستتون درد نکنه. خیلی خوب شده
مونس گفت
_مهمون ها اومدن؟
_فقط جواهر خانم و مادرش. بقیه تو راه هستن. لباس هاتون رو عوض کنید جز پری و اطهر همه بیاید استقبال
گلنار گفت
_منم بمونم حواسم به این دو تا باشه؟
نعیمه طلبکار نگاهش کرد
_نخیر، برو بالا فخری خانم کارت داره
نگاهش رو به پری داد
_فکر نکن بهم نگفت. به خیالت پدر شوهرتِ هر کاری میتونی بکنی؟
پری سرش رو پایین انداخت و مونس نگاه متعجبش بین هر دوشون جابجا شد.
_چی شده؟
_کلّهی سحر رفته پیش رجب که در رو باز کن من و اطهر بیرون رو ببینیم. رجب هم قبول نکرده.
با غیض بیشتر گفت
_بیرون چه خبره که میخوای ببینی!
مونس قدمی سمت پری برداشت که پری با عجله فاصلهش رو با مادرش بیشتر کرد
_من که کار نداشتم. اطهر میخواست بیرون نگاه کنه ببینه عزیزش اومده یا نه
نعیمه نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو به پری گفت
_بزار اینمهمونی تموم شه بهت میفهمونم وقتی اسم این دختره اطهره، نری به فرهاد خان بگی سپیدهست و ارباب به زور آوردش.
مونس گفت
_خدا من رو مرگ بده از دست این پری. خانم جان شما ببخشید
_کاریش نداشته باش تا آخر شب خودم باهاش بدونم.
نگاه شرمندهش رو از نعیمه گرفت و شماتت بار به دختر سربزیرش داد
_چشم خانمجان
_زود تر حاضر شید بیاید.مونس تو هوای پذیرایی از جواهر و خاتون رو داشته باش. خاور و گلنارم که دیروز ملوک خانم مشخص کرد چی کار کنن.
نگاهش رو به من داد. جدی اما مهربون تر از لحنش با بقیه گفت
_سفارش نکنم. بیرون نیا
غمگین با سر تایید کردم.کلافه نفسش رو بیرون داد و سمت در رفت
همه جز مونس دنبالش رفتن. در که بسته شد مونس چپچپ به پری نگاه کرد.
_میدونی از اینجا بندازمون بیرون بیچاره میشیم؟
_مگه من چیکار کردم؟!
_پری نکن. من جای تو بودم الان جای اینکه طلبکار باشم مینشستم فکر میکردم شب چهجوری از نعیمه خانم معذرت خواهی کنم که از خیرم بگذره.
نگاهش رو از دخترش گرفت و بیرون رفت. با استرس نگاهش کردم
_ببخشید به خاطر من دعوات کردن
بی خیال سمت کتری بزرگی رفت.
_هیچی نمیشه صد بار تا حالا تهدیدم کردن.
دلخور ادامه داد
_ ارسلان بیاد بهش میگم هر چی به رجب گفتم به نعیمه گفته. بیا این رو آب کنیم الان میگن چایی
جلو رفتم. کتری رو گرفتم و پری سر کوزهای رو کج کرد تا آب رو داخل کتری پر کنه
_شاید آقا رجب نگفته. فرهاد خان رفته پیش نعیمهخانم.
_اینم هست.
هیجان زده گفت
_امروز بهترین وقته با هم بریم باغ پشتی. هیچ کس حواسش به ما نیست.
_کاش میشد من یه سر برم بیرون و برگردم
_یه راه دیگهم هست که از خونتون خبر بگیری
کنجکاو نگاهش کردم
_چه راهی؟
_مادر من گفت خونتون رو بلده. بهش بگو بره سر بزنه
اشکشوق تو چشمهام جمع شد. اگر خبری از سلامتیشون بهم برسه هم برام کافیه
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم. گوشتی که توی آب گذاشته بودم رو بیردن آوردم و و از مشما بیرون آوردم و به موادم اضافه کردم و روغن رو برداشتم و سمت بالکن رفتم.
شامی ها رو سرخ کردم. از شدت خستگی پشت گردنم میسوزه. اما نه میتونم رضا رو بی خیال شم نه خاله رو.
داخل برگشتم و ظرف شامی ها رو روی اپن گذاشتم. زیر چایی رو روشن کردم و روی مبل دراز کشیدم.
دستی به موهام کشیده شد و باعث شد تا بیدار شم. علی با لبخند نگاهم کرد
_چرا نیومدی رو تخت؟!
خواستم بشینم که دستم رو گرفت و کمکم کرد.
_نمیخواستم بخوابم. یهو خوابم رفت
کنارم نشست و به سینی چایی که روی میز بود اشاره کرد
_از سر و صدای کتری بیدار شدم. دیدم خوابی خودن دم کردم
ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم
_دستت درد نکنه صبر کن کیک هم بیارم
_دیگه شامی برای چی درست کردی؟
خندید و ادامه داد
_مگه قراره قحطی بیاد!
کیک رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم
_شامی برای شام پایین درست کردم.
با لبخند نگاهم کرد
_ممنونکه هواشون رو داری
لبخندم دندون نما شد
_مامان منم هست دیگه. یادت نیست چی میگفتی...
اخم کردم و با صدای کلفت گفتم
_خاله نه مامان
صدای خندهش بالا رفت و با انگشت روی بینیم زد و به تقلید از خودم با صدای کلفت گفت
_هنوزم میگم. خاله نه مامان
لیوان چاییش رو برداشت
_راستی اقاجون اینا کی میرن کربلا؟
کمی کیک توی دهنش گذاشت و همزمان که میخورد گفت
_عمو گفت سه شنبهی هفته آینده. دوشنبه همه رو دعوت کردن منم اون شب شیفتم. اگر کسی جام نمونه با مامان و میلاد برو
_کاش میشد منم نرم. یکشنبه با هم بریم خداحافظی کنیم
_نه زشته باید بری
_دایی جات واینمیسته
ته موندهی چاییش رو هم خورد و سرش رو بالا داد
_گفتم بهش گفت نمیتونه، خونهی پدر سحر دعوت دارن. حسین انقدر سر کار زنش بحث راه انداخته که منم کلافه کرده.
به شامی ها اشاره کرد
_چرا انقدر زیاد درست کردی؟ دو نفر که بیشنر نیستن
نمیدونم بفهمه برای رضا هم درست کردم ناراحت میشه یا نه.
_یکمشم میدم به رضا
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_خودت رو خسته نکن رضا باید یه فکری برای زندگیش بکنه. تا من یه دوش میگیرم تو هم حاضر شو بریم خونهی حسین.
_باشه
سمت اتاق خواب رفت. استکان ها رو شستم و به اتاق خواب رفتم لباس های علی رو روی تخت گذاشتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. تن صدام رو بالا بردم
_علی من برمپایین؟
_نه صبر کن با هم بریم
روی تخت نشستم و چشمم به عکسمون که بعد از مُحرِم شدن تو خانهی خدا انداخیم افتاد و لبخند روی لبهام نشست. چقدر بهمون خوش گذشت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀