eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
47 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.‌ _ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. می‌تونی بری پایین. _ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری! _ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟ _به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟ _تمام دردسرهای من زیر سر توعه! طلبکار نگاهش کردم. _ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل می‌کنی نه حرکاتت رو؛ بعد می‌گی تقصیر منِ؟! _‌ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم. دیگه تحمل زهره رو ندارم.‌ روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پله‌ها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم. جواب سلامم رو داد.‌ وارد آشپزخونه شدم. _ خاله کمک نمی‌خوای؟ بدون این که نگاهم کنه گفت: _بهت گفتم‌ قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟ _ وای ببخشید، یادم‌رفت‌. بدید من سالاد درست کنم. _ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت. ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن.‌ رضا هم‌ پایین اومد و کنارمون نشست.‌ دایی آهسته گفت: _ نگفتید که؟ همزمان‌ که سرم‌ رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید: _ چی رو؟ به من اشاره کرد. _ این چه رازیه که این‌ فضول هم می‌دونه! طلبکار نگاهش کردم. _ به من می‌گی فضول!؟ علی رو به رضا گفت: _ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم! بدون‌ ملاحظه حرف علی گفتم: _ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین‌ کی این فضول رو بهت برگردونم. دایی با صدای بلند گفت: _ آبجی بیا کارت دارم. _ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام. علی رو به رضا گفت: _ پاشو برو سینی رو بیار. دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم.‌ پوزخندی زدم و گفتم: _ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی. رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بی‌خبر از همه جا گفت: _ من خیلی خسته شدم‌؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟ نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت. خاله رو به دایی گفت: _ بچه‌ها گفتن که گفتی شام می‌خوای بیای، دلم یکم‌ شور افتاد. _ شور چرا؟ _ نمی‌دونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور می‌گن که آدم می‌ترسه. علی نفسش رو سنگین‌ بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست. _ حالا چی هست خبرت؟ خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت: _ می‌خواد زن بگیره. خاله ذوق زده نگاهش کرد. _ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟ دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایین‌تر گرفت. _ نمی‌شناسیدش شما‌. یه مدتیه با هم آشنا شدیم. رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت: _ خودت رفتی حرف‌ها رو زدی، حالا اومدی به من‌ می‌گی؟ _ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم‌ تفاهم داریم یا نه؟ خاله نگاهش رو به فرش داد و اخم‌هاش تو هم رفت. _ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود. علی فوری گفت: _ چی کار من داری؟ به من فقط گفت... دایی حرفش رو قطع کرد. _ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست! علی بی‌صدا لب زد: _ تو کی به من گفتی؟ دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد. _ خیلی خب، نمی‌خواد بندازید گردن هم. _ من که به جز تو کسی رو ندارم. _ حسین ندیده نشناخته که نمی‌شه! _ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.‌ خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد. _ اسمش چیه؟ _ فرزانه. فرزانه محبی. _ چند سالشه؟ _ بیست و شش سالشه. معلمِ. _ حالا کی قراره بریم؟ _ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی. _ خانواده‌ش می‌دونن که با هم حرف زدید؟ دایی دوباره سرش رو پایین انداخت. _ فقط مادرش می‌دونه. _ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه.‌ این از تو... به علی اشاره کرد. _ اینم از این آقا.‌ علی کمی جابجا شد. _ من که از اول گفتم مامان! خاله با تندی گفت: _ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم... _ مامان‌ می‌شه این بحث رو تموم کنی؟ رضا گفت: _ من رو یادتون نره. خاله چپ‌چپ نگاهش کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 توران، گوشه‌ی روسری رو طوری دور سرم پیچید که فقط چشم‌هام معلوم بود. ایستادیم و دنبال نازگل بیرون رفتیم. صدای شاهرخ خان باعث شد تا هر سه بایستیم. _تا روز عقد، یعنی پس فردا، میخواستم همین‌جا نگهت دارم. ولی وقتی دیدم نازگل داره برات دست و پا میزنه... لبخند چندش آوری زد _ گفتم کِی بهتر از الان که داره از هَووش دفاع میکنه. قراره با هم کنار بیان و الان بهترین فرصته. جلو اومد و طوری روبروم ایستاد که جز نازگل و توران کسی دیدی روم نداشته باشه. گوشه‌ی روسریم رو بین دو تا انگشتش گرفت. تپش های قبلم دوباره اوج گرفت. حتی جرات ندارم خودم رو عقب بکشم.‌ بیشتر از ترس، نگاه نازگل که روی دست شاهرخ خان، ثابت مونده بود، آزارم میداد. این نگاه بهم فهموند با وجود تمام بی معرفتی و هوس بازی همسرش، هنوز اون رو فقط برای خودش میخواد. _ برو دعات رو به جون نازگل کن از گناهت گذشتم وگرنه قصد داشتم به روز سیاه بشونمت کاش جرات میکردم و میگفتم که من از روزی که توی برف گرفتار تو شدم به روز سیاه نشستم اما نه تنها جرات ندارم بلکه قدرت حرف زدنم رو هم در برابرش از دست دادم. دستش رو بالا برد و بی هوا محکم توی صورت خوابوند ناخواسته جیع کشیدم و از ترس و درد گریه‌م گرفت. اگر توران دستم رو نگرفته بود حتما روی زمین میفتادم _خیلی بیشتر از این‌ها حقته، چون پس فردا عروس این خونه‌ای فعلا همین بسته رو به توران با تشر گفت: _ببرش زیر نگاه تمام کسانی که تو حیاط زیر چشمی نگاهمون میکردن دستم رو جای دستش گذاشتم و گریه کردم و سمت خونه رفتیم. نازگل در اتاق رو باز کرد و داخل رفت.‌ توران جلوی در دستم رو رها کرد _برو داخل دستش رو محکم تر گرفتم _تو هم بیا! _من دیگه... صدای نازگل باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه _توران تو هم بیا، کوکب دخترش مریض بود دو روزه رفته شهر، پِی دوا و درمون _چشم خانم جان دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو وارد شدیم. پشت به ما در حال باز کردن روبندش بود. تنها صدایی که توی اتاقش بلند بود صدای النگوهایی بود که با تکون خوردن دستش برای باز کردن گره‌ی روبند به هم برخورد می‌کرد. _خانم جان، کجا بشینه؟ روبند رو باز کرد و سمتون چرخید و باچشم‌های قرمزی که معلومه حسابی اشک ریخته نگاهم نکرد. نگاهی پر از درد و حرف. اشکی که توی چشمش جمع شده بود رو با دستمالی که دستش بود پاک کرد و روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشست. _سپردم مطبخ آب گرم کنن بره حمام. برو ببین اگر آماده‌ست بیار کمکش کن خودش رو بشوره توران متعجب گفت _اینجا خانم جان! سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست و با بغض گفت: _آره. همینجا توران با تردید نگاهم کرد. _چشم خانم جان خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه انگشتم هام رو که محکم تر از قبل دور دستش فشار دادم. با صدای آهسته‌ای لب زد _اینجا کسی کاریت نداره _توران زودتر برو، خودت هم بیا کمکش. تا کوکب برگرده هم شب ها اینجا بخواب دستش رو از دستم بیرون کشید و با پلک زدن آهسته و لبخند بی جونش ، تلاش کرد آرومم کنه. در رو باز کرد و بیرون رفت        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟