🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت198
🍀منتهای عشق💞
صبح شنبه دوباره تنهایی به مدرسه رفتم. برام جالبه که خانواده هدیه هیچ حرفی بهش نمیزنند! هر دفعه که مدیر صداشون میکنه، روز بعدش دوباره مدرسهست و حتی یک روز هم تحریم نمیشه.
تنها روزهایی که مدرسه نیامد، همون یک هفتهای بود که مدیر اخراجشون کرد.
درسهام رو با دقت گوش کردم. این چند وقت به خاطر اینکه علی جوابش رو به من نداده بود، حواسم پرت بود و نمیتونستم تمرکزی روی درسهام داشته باشم. اما امروز به خاطر جواب مثبتی که علی بهم داد و خیالم رو راحت کرد، بدون فکر و خیال و با عشق، تمام حواسم رو به درس دادم.
زنگ آخر به صدا دراومد. از مدرسه بیرون اومدم. از ترس سمج بازی محمد، اول به اطراف نگاه کردم تا دوباره سر و کلهاش پیدا نشده باشه. بعد از اطمینان از نبود محمد، به سمت خونه راه افتادم.
مسیر مدرسه تا خونه را با خیال راحت طی کردم. کلید رو توی دَر انداختم و وارد شدم. حیاط شسته شده و گلدونها مرتب گوشه دیوار چیده شده بودن.
این کار فقط از خاله بر میاد. معمولاً من و زهره موقع حیاط شستن به هیچ چی دست نمیزنیم و فقط آب میگیریم.
کفشهام دو درآوردم وارد خونه شدم.
_ سلام. خاله نیستی؟
صداش از اتاقش اومد.
_ جانم خاله! اینجام. اومدی. خسته نباشی.
سمت اتاق خواب رفتم. لباسها رو بیرون ریخته بود و مرتب میکرد.
_ رویا جان من یه سری پارچه گذاشته بودم توی این بغچهها، تو ندیدی؟
_ بردی انباری کنار اتاق ما.
_ مطمئنی!؟
_ آره خودم دیدم، گذاشتی تو ساک آبیه.
دست از گشتن برداشت.
_ ای وای... خدایا شکرت.
رو به من ادامه داد.
_ ای کاش از صبح بودی. پدرم در اومد انقدر که اینا رو زیر و رو کردم. کل رختخوابها رو ریختم بیرون و زیر رو روش کردم تا گیرشون بیارم.
_ برای چی میخواید؟
_ میخوام ببرم بدم خیاط بدوزه، یه چند دست لباس داشته باشیم.
_ خاله الان دیگه کی لباس میده بدوزن وقتی که بیرون این همه لباسهای قشنگ و آماده هست!
_ واسه خودمون که نه، برای زهره انشالله. اگر جور شد و عروس شد، یه چند دست لباس تو بغچهش بذارم.
_ خاله زهره اصلاً نمیخواد.
_ چوب بیآبرویی برداشته میزنه به زندگی من! بمونه خونه که دیگه چی کار کنه؟
_ خاله گناه داره.
_ تو دخالت نکن. بلندشو برو سفره رو پهن کن. الانِ که سر و کله همه پیدا بشه.
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
_ میرم لباسم رو عوض کنم و بیام.
_ باشه. به اون زهره هم بگو بیاد پایین. بهش بگو مامان گفته زندانی کردن خودت اون بالا، هیچ تأثیری تو تصمیمی که گرفتیم نداره.
متأسف نگاهی انداختم. خروجم از اتاق خاله همزمان شد با ورود رضا و میلاد به داخل خونه.
سلام کردم. هر دو جواب دادند. رضا کنارم ایستاد و گفت:
_ رویا من همش استرس دارم که تو بزنی زیر قولت!
_ نمیزنم. کی شد مهمونی؟
_ به کسی نگیا! فعلاً معلوم نیست. اما احتمالاً سهشنبه باشه.
_ میام ولی فکر خاله رو هم بکن.
_ که چی؟
_ اول راضیش کن، بعد.
_ اون راضی بشو نیست. مهشیدم خواستگار زیاد داره. امروز تو دانشگاه یه پسر داشت باهاش حرف میزد...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀