🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
تنها کاری که توی این شرایط میتونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانمجون زندگی کنم.
دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد:
_ رویا جان! خاله باز کن دَر رو.
خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشمهای اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت.
_خوبی رویا!؟
صدام رو صاف کردم.
_خوبم.
_ سرت رو بگیر بالا ببینم.
_ نمیخوام. خاله ولم کن.
با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد.
_ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم.
اشک جمع شده تو چشمهام رو پاک کردم.
_ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونهی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه.
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ من اون زهره رو آدم میکنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم با تو.
_ آخه خاله نمیشه که...
با صدای بلند گفت:
_ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه.
در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه.
_ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده.
_ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمیخونم.
خاله صداش رو تا میتونست بالا برد و با حرص گفت:
_ زهره بس میکنی یا بلند شم!
زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر.
خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت.
_ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو.
_ مامان چی شده.
صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه.
_ مامان غلط کردم.
خاله چپ چپ نگاهش کرد.
_ هیچی علی جان.
_ به رویا بگو بیاد اتاق من.
خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد.
_ رویا برای چی؟
_ کارش دارم.
بیرون رفت و در رو بست.
_ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح.
_ چرا داد زدی؟
_ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی.
به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمیفهمم. قبلا برام مثل خواهر بود.
_ برای چی اینقدر با من بد شدی؟
_ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری.
ایستادم.
_ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن.
_ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده.
_ باشه. میدم بهت.
_ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم.
مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد.
کاش اندازهی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت19 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت20
🌟تمام تو، سَهم من💐
جلوی دَر ایستادم. سارا همچنان گوشیش خاموشه. بغضی از استرس و دلشوره توی گلوم گیر کرده که قصد سر باز کردن نداره و فقط آزارم میده.
با دیدن افشار که به ماشین مدل بالاش تکیه داده بود و لباس شیک و عینک دودی که حسابی جذابش کرده بود، کمی از فکر سارا بیرون اومدم.
متوجه من شد. لبخند پهنی توی صورتش نشست و عینکش رو برداشت. دست دیگش رو بالا آورد و برام تکون داد و همزمان تکیهاش رو از ماشین برداشت و به سمتم قدم برداشت.
نگران از تنها بودنم به اطراف نگاه کردم.
_ سارا خدا تو رو نکشه، پس کجایی! من با این خدای کبر و غرور، تنهایی چیکار کنم.
با صدای افشار نگاهم رو به چشمهاش دادم.
_ سلام بر دختر زیبایی که توی لباس دانشگاه زیباتر شده.
از تعریفش لبخند کمرنگی زدم.
_ سلام.
_ خوبی.
دوباره نگاهم رو به اطراف چرخوندم؛ شاید خبری از سارا بشه.
_ خیلی ممنون.
_ منتظر کسی هستید؟
نگاهم رو جمعوجور کردم.
_ نه.
کنارم ایستاد و به ماشینش اشاره کرد.
_ این ماشین خودم نیست. خریدم برای همسر آیندم که مطمئنم تو هستی.
انقدر درس و آیندهم برام مهم هست که با ماشین مدل بالا گول نمیخورم.
_ انشالله مبارکش باشه. آقایافشار من نمیتونم زیاد برای رفتن به خونه تأخیر داشته باشم. لطفاً حرفتون رو بزنید.
_ اینجا که نمیشه! بریم تو ماشین ببرمتون یه رستوران لاکچری، هم ناهار بخوریم هم حرف بزنیم.
_ مثل اینکه متوجه حرف من نشدید! گفتم نمیتونم تأخیر داشته باشم.
_ من با مادرتون هماهنگ کردم، نگران نباشید.
حرصی از کارهای مامان دندونهام رو مخفیانه به هم فشار دادم.
_ دیروز هم بهتون گفتم، اجازه من دست پدرمه.
_ این سرسخت بودنتون من رو برای ازدواج با شما قاطعتر میکنه
ابروهاش رو بالا داد و به پارک روبرو اشاره کرد.
_ تا اونجا که میتونید باهام بیاید!
نگاهم به صندلی که گوشه خیابون نصب شده بود افتاد.
_ بریم اونجا.
خنده صداداری کرد.
_ ای بابا! باشه هر چی شما میگید. برای من همین چند قدم هم غنیمته.
سمت صندلی راه افتادیم. روش نشستم و نگاهم رو طلبکارانه بهش دادم. هنوز منتظر سارام.
_ خب میشنوم!
نوع حرف زدنم باعث شد که بهش بر بخوره، اما تلاش کرد توی چهره نشون نده.
_ من اون شب که رفتم خونه خیلی به حرفاتون فکر کردم. حق رو به شما دادم. برای درسِتون خیلی زحمت کشیدید؛ پس نه من، نه هیچ کس دیگه حق نداره شما را از آینده و هدفهاتون دور کنه.
از این همه تغییر موضعش متعجب شدم.
_ چی شد که به این نتیجه رسیدید؟
_ گفتم که به حرفهاتون فکر کردم.
لبخندم رو کنترل کردم تا دست دلم که میلرزه، پیشش رو نشه.
_ یعنی هیچ مشکلی ندارید!؟
_ نه تنها مشکل ندارم بلکه خودم هم کمک میکنم تا پیشرفت داشته باشی. حالا اجازه میدی این رو بهتون هدیه بدم؟
به جعبه کوچکی که سمتم گرفته بود نگاه کردم.
_ این چیه؟
درش رو باز کرد. انگشتر زیبایی که نگینهای ریز آبیش جذابترش کرده بود، باعث شد تا چشمهام از زیباییش برق بزنه. با ذوق کنترل شده گفتم:
_ این خیلی زیباست.
_ برازنده خودته. تو فقط به من بله بگو، صد تا از این بهترش رو میریزم به پات.
لبخند بالاخره روی لبهام نشست.
_ خیلی ممنون.
انگشتر رو از جعبه بیرون آورد و سمت دستم گرفت.
_ اجازه میدید؟
دستم رو مشت کردم و سؤالی و با تعجب نگاهش کردم.
_ میخوام دستِتون کنم!
_ نه نمیشه! اول اینکه شما نامحرم هستید و بعد هم نمیتونم اینجا ازتون بپذیرم.
_ من که گفتم بریم رستوران!
_ نه کلاً باید در حضور خانوادهها باشه.
ایستادم و افشار هم فوری ایستاد.
_ آقایافشار من فکرهام رو میکنم و به مادرم میگم جواب رو به مادرتون بگه.
ناامید نگاهم کرد.
_ بازم میخوای فکر کنی؟ من که هر چی شرط گذاشتی قبول کردم!
با دیدن ماشینم و سارا که پیاده شد، دل نگرانیهام برگشت.
_ ببخشید من دیگه باید برم. به مادرم میگم همین امشب باهاتون تماس بگیره.
_ خیلی خب پس منتظرم.
لبخند بیجونی بهش زدم و ازش خداحافظی کردم.
شاکی سمت ماشین حرکت کردم اما با دیدن همون مرد دیروزی که جلوی دَر خونه سارا دیدم، از سرعتم کم شد. کلاهش رو پایینتر کشید و به جهت مخالف من حرکت کرد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت20
_مادرت قبول میکنه؟
_آره، دیروز تو خونه گفت که خیلی دلش به حالت میسوزه.
کتری رو روی اجاق گذاشت و زیرش رو روشن کرد. چشم هاش برقی زد و ذوق زده گفت
_میگم سپیده بیا بریم حیاط پشتی. الان هیچ کس حواسش نیست
_من نمیام. ترجیح میدم کارهایی که برام قدغن هست رو انجام ندم.
جلو اومد و دستم رو گرفت
_هیچ کس نمیفهمه!
_نه پری، نمیام. خودت میخوای بری برو. به هیچکس نمیگم کجا رفتی
نچی کرد و روی یکی از سکوها نشست.
_تو نیای زود میفهمن کجام...
در مطبخ باز شد و خاور داخل اومد. بدون اینکه نگاهمون کنه سمت ظروف رفت
_این دیس ها رو دستمال بکشید. مهمون هاشون اومدن. پری خرما ها رو بچین تو یه ظرف که اصلا حواسمون بهشون نبود. اطهر تو هم سبزی ها رو تکون بده آبش گرفته بشه.
_چشم
پری گفت
_اونوقت گلنار کجاست؟
نگاه چپچپی بهش انداخت
_تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن بچه!
_سر صبحی بهش گفتی خرما ها رو بچینه تو دیس، مثل همیشه از زیر کار در رفته ما باید انجام بدیم؟
نگاهش رو از پری گرفت و به من داد
_تو بچین. اینم سبزی ها رو تکون بده
دوباره چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم. در رو که بست پری گفت
_انقدر الکی چشمچشم نکن. سوارت میشن
دیس مخصوص خرما رو برداشتم و کنار خرماها نشستم. جواب پری رو ندادم تا بیشتر بتونم فکر کنم.
مهمونی که تموم شه از مونس میخوام بره پیش عزیز. پری گفت از تیمور شنیده دو ماه اینجا می مونم. بالاخره این دو ماه تموم میشه و برمیگردم. فقط خدا کنه تا اون روز عزیز و آقا جان طاقت بیارن. ای کاش هیچوقت ارباب و نوچههاش دنبالم نمی اومدن
صدای رفت و آمد و خوش آمد گویی بالا رفت. ظرف خرما رو کناری گذاشتم.
_چه جوری به بیرون بگیم آماده شده؟
_بیا بریم جلوی پلهها یکی رو صدا کنیم
با تعجب گفتم
_پری گفتن قدغنِ بریمبیرون!
_هیچکس نمی بیننمون. پشت پله ها وایمیستیم.
بی میل روی سکو نشستم.
_من نمیام. صبر کن خودشون میان
جلو اومد و کنارم نشست.
_یعنی تو اصلا دوست نداری شاهرخ خان رو ببینی؟ دو تا خواهر داره شهلا و شهین. شهین شوهر کرده یه پسرم داره آروم و آبزیرکاهِ، ولی امان از شهلا همه ازش فراری هستن. شاهرخ خان یه زن مظلوم هم داره که بچهش نمیشه. اسمش نازگلِ. خیلی ازشون میترسه. لنگهی توعه هر کی هرچی بگه میگه چشم.
تن صداش رو پایین آورد.
_ یه بار ملوک خانم به دخترش میگفت شاهرخ اخلاقش شبیه باباش، ایوب خانِ. اخلاق شهین هم شبیه مادرش شهربانوعه. اما اون شهلا کپیِ عمهشونِ. با رعیت جماعت کار نداره اما پوست خودشون رو میکنه
_اینا اصلا برای من مهم نیست
_یعنی تو نمیخوای بدونی برای چی آوردنت اینجا؟
سوالی نگاهش کردم
_برای چی؟
لبهاش رو پایین داد
_نمیدونم راستِ یا نه، از گلنار شنیدم که تو اتاق فخری خانم که بوده شنیده که خان مثلا قراره تو رو از دست شاهرخخان نجات بده
_اون چی کار به من داره؟!
_نمیدونم. شاید میخواد تو رو هم ببره صیغه کنه. گفتم که نازگل خانم مظلومه تا الان چند تا دختر برده خونه صیغه کرده بعد به مدت ولشون کرده.
پوزخندی زد
_جالبه هیچ کدومشونم بچهشون نشده. هیچکس جرات نداره این حرف رو بهش بزنه که آقا اشکال از خودته نه نازگل خانم
دستم رو گرفت
_پاشو دیگه! پاشو بریم شاهرخ خان رو ببینیم و برگردیم. اگر کسی دیدمون ظرف خرما رو میدیم و برمیگردیم
با اینکه خیلی میترسم ولی کنجکاو شدم این شاهرخ خان رو ببینم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت19 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم. گوشتی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
نگاهی به علی انداختم
_کت نمیپوشی؟
_نه.حسین سربسرممیزاره. چادرت رو بپوش بریم
کاری که گفت رو انجام دادم.ظرف شامیها رو برداشتم و همراهش بیرون رفتم.
_من میرم تو ماشین زود بیا
سری تکون دادم و وارد آشپرخونه شدم
خاله خوشحال نگاهم کرد
_خاله اینا رو برای شامتون درست کردم
_دستت درد نکنه.میخواستم سبزی پلو بزارم
جلو اومد و آهسته گفت
_خبر خوش دارم. فکر کنممهشید بارداره! انقدر حالش بهم خورد که رضا بردش دکتر
یاد آشی افتادم که برای ناهار خورد. ناخواسته خندهم گرفت
_باردار نیست. مصموم شده
خاله طوری نگاهم کرد که انگار دارم حسودی میکنم و همین باعث شد تا شدت خندهم بیشتر بشه
_خاله اونجوری نگاه نکن. میدونی ناهار چی خورد؟ آشی که ماه پیش زن عمو پخته بود
خاله نمایشی به صورتش زد
_واقعا!
_اره از من کشک گرفت
به شامی ها اشاره کردم
_از اینا به رضای بیچاره هم بده.ما داریم میریم
میلاد وارد آشپزخونه شد و با لحن بدی گفت
_اَه. من شامی نمیخورم.دیروز خوردم یه چی دیگه درست کنید.
نگاه خاله سمت در آشپرخونه رفت رفت و رو به میلاد ابروهاش رو بالا داد تا ادامه نده. رد نگاه خاله روگرفتم.علی تو چهارچوب در ایستاده بود و به میلاد که هنوز متوجهش نشده بود چشمغره میرفت
خاله گفت
_اینا رو رویا زحمت کشیده میلاد جان
_من اینو نمیخورم. به شماها هیچی نگی هر شب غذا تکراری به آدم میدید.
_ میلاد چه خبره! صدات رو انداختی رو سرت
میلاد حسابی شوک شد و سمت علی چرخید
خاله گفت
_داشت شوخی میکرد!
علی قصد نداره نگاه چپچپ و دلخورش رو از میلاد برداره
_حواسم بهت هستا آقا میلاد.
میلاد سرش رو پایین انداخت و برای اینکه زودتر از این حال در بیایمگفتم
_خاله جان خداحافظ
_به حسین سلام برسونید
سمت علی رفتم.
_بریم؟
نگاه چپچپش رو با نفس سنگینی از میلاد گرفت و به بالا اشاره کرد
_سوییچم تو جیب اون شلوارمه.صبر کن الان میام
از کنارم رد شد و پلهها رو بالا رفت. نگاه درموندم سمت میلاد رفت با اخم آهسته به خاله گفت
_همهش تقصیر توعه! به علی چه ربطی داره...
_میلاد دهنت رو ببند. میشنوه یه کاری دستم میدی
میلاد برو بابایی گفت و از اشپزخونه بیرون رفت روی مبل روبروی تلوزیون نشست و با کنترل روشنش کرد
_روز به روز داره بی ادب تر میشه!
_خاله به نظر یا به عمو بگو یا بسپر به علی.
_خودمم دارم به همین نتیجه میرسم
با دیدن علی خداحافطی گفتم و هر دو بیرون رفتیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀