🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت207
🍀منتهای عشق💞
_ خوبید؟ چیزی شده!؟
حق به جانب گفت:
_ نه؛ من خونهم!
_ کی گفته!؟
تیز نگاهم کرد.
_ نه والا من خونهم!
با چشموابرو تهدیدم کرد.
_ نه من شرمندم. راستش یه حرفی تو خونمون شد که من خودم میخواستم بهتون بگم. احتمالاً رویا شنیده، اونجوری گفته.
نگاه پر از تهدیدش رو از من برنمیداشت.
_ من شرمندهتونم.
_ نه باور کن...
_ اقدسخانم، مریم بهترین...
چشمهاش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_ حق با شماست.
نگاهم رو که سمت علی رفته بود برداشتم و به دایی دادم.
دایی به پلهها اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ پاشو برو بالا.
از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعت پلهها رو بالا رفتم. فرصت گوش ایستادن هم ندارم.
از مدل وارد شدنم به اتاق، هر سه تعجب کردن. دَر رو از پشت قفل کردم و بهش تکیه دادم.
رضا با تعجب گفت:
_ چی شد!؟
زیاد ندوییده بودم و نفسنفس زدنم فقط از ترس بود. خاله حتماً تنبیهم میکنه.
لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست.
_ هر چی هم که بشه خوب کردم.
رضا کنارم ایستاد.
_ رویا خوبی!؟ چی رو خوب کردی!
باز هیجان زده شدم و فکرم رو به زبون آوردم.
_ هیچی. خاله نمیتونست به اقدسخانم بگه علی نمیخواد، من گفتم. ناراحت شده.
بیاهمیت دستش رو تکون داد و دوباره کنار زهره نشست.
_ خُلی به خدا. به تو چه آخه!
میلاد نگرانتر از قبل گفت:
_ مامان الان باهات قهر کرد؟
نفسی تازه کردم و کنارش نشستم.
_ خاله با من قهر نمیکنه. دایی پایینه، بره بهش میگم.
_ میترسم!
_ چرا!؟ هیچی نمیشه. درس فردات رو خوندی؟
_ نه آخه فردا هم مسابقه داریم.
ابروهام بالا رفت.
_ چه ربطی داره! پاشو برو دَرست رو بخون. اینجوری پیش بری کلاً دیگه نمیذاره بری فوتبال.
ایستاد.
_ باشه الان میرم.
سمت دَر رفت. کلید رو توی دَر پیچوند و بازش کرد.
دَر که باز شد علی رو دیدم که از اتاقش بیرون میاومد. از دیدن رضا توی اتاق ما شاکی شد. ضربان قلب من از رضا هم سریعتر میزنه.
_ تو اون جا چیکار میکنی؟
رضا فوری ایستاد.
_ با زهره کار داشتم.
با سر به اتاق رضا اشاره کرد.
_ بیا بیرون. با زهره هم کار داری، ببر اتاق خودت.
بعد از چند روز اسم زهره رو گفت. از وقتی از مدرسه آوردش، اون خطابش میکرد.
نیمنگاه متأسفی بهم انداخت و بعد از بیرون رفتن رضا، با پوشهای که دستش بود پایین رفت. دَر اتاق رو بستم. زهره پر بغض گفت:
_ رویا یعنی حرفهام روش تأثیر داشته؟
_ فکر کنم. آخه بهت گفت زهره!
اشک روی صورتش ریخت.
_ اگه بگه نه، دیگه لازم نیست رضا به عمه هم بگه.
_ من خیلی دوست دارم حال عمه رو بگیرم. کار تو هم که درست بشه، خودم یه جوری به گوشش میرسونم.
_ چه غلطی کردم! خودم رو انداختم تو دردسر.
_ دوست نداری شوهر کنی؟
_ اینجوری نه. یه حس خیلی بدی داره.
دَر اتاق به ضرب باز شد و هر دو ترسیده جیغ کشیدیم.
خاله عصبی وارد اتاق شد.
سلام
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت207
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران دستم رو رها کرد و انگشتهاش رو به هم گره زد.
_داشتن صبحانشون رو میخوردن که نازگل خانم گفتن ارباب گفتن بیاد اتاقشون.
قدمی جلو اومد
نفسم توی سینه حبس شد. هنوز جای دستش روی لب هام درد میکنه. دیگه طاقت هیچ برخوردی رو ندارم
_این مسخره بازی چیه که از خودت در میاری؟
از ترس لال شدم و سرم رو پایین انداختم.
_با توام! زبون داری چرت و پرت بگی، ولی لالی جواب سوالم رو بدی؟
توران با اینکه خودش هم ترسیده ولی به کمکم اومد
_هول کردن، شما بزرگی کنید
نیمنگاه چپچپی به توران انداخت
_ببرش اتاق خودش تا بیام تکلیف این زبونش رو که هر وقت دلش میخواد به کار میندازش روشن کنم. . با اون کار احمقانهای که انجامدادی دیگه قرار نیست لیلی به لالات بزارم.
هر حرفی که میزنه دلهره و ترسم رو بیشتر
میکنه. توران گفت
_ببرمشون بالا؟ آخه نازگل خانم گفتن برشون گردونم پیش ایشون
ابرو های شاهرخ خان بالا رفت و با تعجب پرسید
_خودش گفت؟!
توران طوری که حرفش رو باور کنه به اتاق نازگل اشاره کرد
_بله، تاکید کردن که برشون گردونم اتاق خودشون
یکباره اخم از صورتش کنار رفت و لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_هر کاری نازگل گفته انجام بده.
دوباره نگاه چپش رو به من داد.
_میام اونجا حرف میزنیم
این رو گفت و به اتاق پدرش برگشت. توران دستم رو گرفت و با عجله سمت اتاق نازگل قدم برداشت.
_زود تر بریم تا پشیمون نشده. خطر از بیخ گوشِتون رد شد
پشت در اتاق نازگل ایستاد چند ضربه زد و بدوناجازه بازش کرد و وارد شد.
نازگل روسریش رو محکم دور سرس و پیشونیش بست و نگاهمون کرد باوصدای گرفتهای لب زد
_در رو ببند.
سرش رو روی بالشت گذاشت و چشمش رو بست.
توران در رو بست و گفت
_جلوی در خان گفتن...
کلافه حرفش رو قطع کرد
_میدونم چی گفت. صبحانهش رو بده بخوره.
_شما خوبید؟
_خوبم.
نگران پرسید:
_چرا سرتون رو بستید؟
_ درد میکنه. من رو ول کن. صبحانهی اطهر رو بده
رو بند رو بالا زدم و به گوشهای که توران اشاره کرد رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت207
🍀منتهای عشق💞
محمد با بستهی قرصی جلو اومد. به علی داد و گفت
_الان برات آب میارم
سمت آشپزخونه رفت. آهسته گفتم
_علی تو ناراحت شدی؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد
_میریم اتاق حرف میزنیم
_اونجوری که تو فکر میکنی نیست. داشتیم چهارتایی...
محمد جلو اومد و آب رو روی میز گذاشت.
_مهشید یه خورده حالش خوب نیست. من میرم پیشش
محمد که رفت علی قرص رو خورد و ایستاد
_پاشو بیا اتاق کارت دارم
ایستادم و دنبالش رفتم. علی لبهی پنجره نشست و من به در تکیه دادم.
الان با خودش میگه من یه لبخند زدم و جواب سلام دادم تو اون المشنگه رو راه انداختی. بعد خودت از نبود من سو استفاده کردی نشستی به هرهر و کرکر
بغض توی گلوم گیر کرد و با صدای لرزون گفتم
_به خدا چهار تایی بودیم.زنگ زدم بهت بگم برم فرودگاه جواب ندادی. مهیا گفت بیا بازی منم نشستم کنارشون. قبل تو مهیا رفت چایی بیاره تنها شدیم
آروم و متعجب گفت
_چته تو! مگه من حرف زدم؟
اشکم رو پاک کردم
_همین که میگی بیا اتاق کارت دارم. اینجوری نگاه میکنی...
_کارت دارم ولی اولا موضوعش اینایی که گفتی نیست دوما اگر بود هم مگه گریه داره!
بغضِ توی گلوم هنوز داره آزارم میده
_آخه من فکر کردم...
مهربون گفت
_نشستی واسه خودت فکر کردی بعدم اشک و زاری!
اشکم رو پاک کردم و مظلوم نگاهش کردم.
_یعنی ناراحت نشدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و دلخور گفت
_درست و غلط کارت رو با وجدان خودت بالا و پایین کن. مامان یه حرفی تو حیاط بهم زد بدجور بردم تو فکر! الانم با این گریهی بی خودت تقریبا به یقین رسیدم.
به تخت اشاره کرد
_بیا بشین بهم بگو چرا به مامان گفتی از ترس علی گریه کردم؟
درمونده روی تخت نشستم
_من نگفتم زهره گفت!
_خیلی بهم برخورد رویا! از یه طرف حسین رو اعصابمه که رویا زیادی ازت حساب میبره. از یه طرف هم مامان اینجوری گفت. من چیکار به کار تو دارم؟ چی به زهره گفتی که اینجوری قضاوت کرده؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀