🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت209
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق خاله شدم.
روی تخت نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. نیمنگاهی بهم انداخت.
_ میتونم بشینم پیشتون؟
جوابم رو نداد. با فاصله ازش نشستم.
_ ببخشید خاله نمیخواستم ناراحتتون کنم.
_ آبروم رو بردی.
_ این قصد رو نداشتم. فقط میخواستم کارتون رو راحت کنم.
_ هر کسی واسه خودش یه حرفایی داره، یه راهی داره، سبکی داره؛ وقتی تو توی کار من دخالت میکنی راهم رو عوض میکنی. من توی دَر و همسایه خجالت میکشم. اقدسخانم گفت رو دختر من اسم گذاشتی، همه فهمیدن.
_ ما که به کسی نگفتیم. یه خواستگاری رفتیم، همین. خودشون راه افتادن به همه گفتن.
_ الان به همه میگه ما باهاش چی کار کردیم.
_ چیکار کردیم خالهجان! رفتیم خواستگاری گفتن نه. اصلاً بره بگه به جهنم.
درمونده نگاهم کرد.
_ ما دیگه نمیتونیم برای علی از محل دختر بگیریم.
سینه سپر کردم و کمی صاف نشستم.
_ به جهنم؛ بهش دختر ندن. شما هر جایی برید همه دخترا از خداشونه با علی ازدواج کنن. اونم اگر اول نه نمیگفت و به خیال خودش ناز نمیکرد الان اوضاعش اینجوری نبود.
حالت چشمهاش گرد شد و ابروهاش بالا رفت.
_ دختر این حرفا به تو چه مربوطه!
سرم رو پایین انداختم. اما از نظرم کوتاه نیومدم. کلافه نفسش رو بیرون داد.
_ برو به فکر شام باش. هیچی به تو نگم، خودت میری دختر هم انتخاب میکنی و تنهایی میری خواستگاری.
_ نه خاله من میگم...
دستش رو بالا آورد و از من خواست تا سکوت کنم.
_ حرف نزن. پاشو برو خداروشکر کن که علی اومد نجاتت داد.
ایستادم.
_ چشم من میرم ولی قبول کنید از دست اقدسخانم نجاتتون دادم.
چشمغرهای بهم رفت. از اتاق بیرون اومدم. علی با دایی مشغول صحبت کردن بودن. وارد آشپزخونه شدم.
شام رو خوردیم. زهره پایین نیومد و کسی هم پاپیچش نشد. خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش شروع به شستن کرد.
یه سینی چایی ریختم و بیرون رفتم. دایی سر نماز بود و علی به تلویزیون نگاه میکرد. خم شدم و سینی رو جلوش گذاشتم که برگهی امتحان میلاد از جیبم زمین افتاد.
هول شدم و با سرعت دست دراز کردن تا برگه رو بردارم که متوجه نگاه علی شدم. برگه رو دوباره توی جیبم گذاشتم. نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ اون چی بود؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ یه برگه.
_ اون رو که دیدم. میگم چی بود که انقدر به خاطرش هول شدی و دستوپات رو گم کردی!
_ نه، هول نشدم. سینی سنگین بود ترسیدم بندازمش.
خیره نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
_ بده ببینمش.
درمونده نگاهم رو به دستش دادم. با صدای خاله نفس راحتی کشیدم.
_ رویا بیا نبات هم ببر.
_ چشم خاله.
_ اون رو بده به من بعد برو.
_ هیچی نیست به خدا...! خودم میخواستم بهت نشون بدم.
دستش که هنوز سمتم دراز بود دلم رو بیشتر شور مینداخت. برگه رو درآوردم و با تردید توی دستش گذاشتم.
_ خودش میترسید بهت بگه. داد به من بگم.
برگه رو باز کرد.
_ میخواستم بگم، هی حرف پیش اومد نشد.
برگه رو بعد از نگاه، تا کرد و توی جیب لباسش گذاشت. به آشپزخونه اشاره کرد.
_ برو نبات بیار.
_ میشه یه خواهش بکنم.
_نه. چون میدونم چی میخوای بگی. صحبت بین من و میلاد مردونه بوده، مردونه هم حل میشه.
_ آخه میلاد به من گفته بهت بگم.
_ چی میخوای بگی؟
_ فردا مسابقه داره. هیچی بهش نگو که استرس نگیره. با یه ذوقی میگفت مربیشون روی میلاد تأکید داره.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه. حواسم بهش هست.
بیچاره میلاد! میخواست مثلاً مستقیم به علی نگه.
خاله با ظرف نبات بیرون اومد.
_ توی این خونه باید صد بار یه حرف رو بزنی.
_ علی داشت باهام حرف میزد.
کنار علی نشست و رو به دایی که سلام نمازش رو داد گفت:
_ بیا چایی بخور بببینم چیکار کردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت209
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
چند ضربه در خورد. توران نرفته برگشت! سرم رو روی زانوم گذاشتم. کسی که اجازهی ورود و خروح به این اتاق رو میده نازگلِ که توران شرایطش رو میدونه و منتظر نمیمونه.
صدای باز و بسته شدن در اتاق تو فضا پیچید. بدون اینکه سر از زانو بلند کنم آهی کشیدم.
_چتونه شما دو تایی غمبرک زدید
با صدای شاهرخ خان، عین جن زده ها از جام پریدم. نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم.
اما نازگل بی تفاوت و بی اهمیت به حضورش، هیچ کاری نکرد. حتی صدای گریهی آرومش هم قطع نشد.
شاهرخ خان نگاهی به من انداخت و رو به نازگل که هنوز ملافهی روی سرش کشیده رو کنار نزده گفت
_اومدی تمام برنامههای من رو بهم زدی برگشتی اتاقت آبغوره بگیری؟
از زیر ملافه با غیض گفت
_من چیکار به برنامههای تو دارم؟
متعجب از جرئتی که داره لحظهای سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردن. اما نگاه پر اخم و دلخور شاهرخخان از لحن نازگل، دوباره سربزیرم کرد.
_بلند شو خودت رو جمع کن! خوبیت نداره جلوی رعیت با هم تندی کنیم
نازگل پوزخند صدا داری زد و همزمان که نشست ملافه رو هم پایین کشید.
_رعیت!
شاهرخ سینهش جلو داد و با غرور روی صندلی نشست.
_هنوز زنم نشده. پس به چشمم رعیت میاد.
به تو نگفته بودم با آقام حرف نزن؟
_نگران نباش. من با شما نمیام که بساط عیشت بهم بریزه
_منم دوست ندارم بیای ولی وقتی آقام امر کرده نمیشه نه بیاری
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم
بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندلی بلند شد.
_هم میای هم سر عقد کنار من و عروسم میشینی. طبق رسومات خودت باید زیرلفظی رو بهش بدی
قدمی سمتم برداشت
_خوب گوشهات رو باز کن.اگر اینجایی، اگر احترامی داری و غذای درست و حسابی میخوری همش از صدقه سر نازگلِ. تا حدودی بهت گفتم برای چی باید زنم بشی. نه نظرت مهمه نه خواستهت، پس دست از این اراجیفی که جلوی آقام گفتی برمیداری. فردا مثل بچهی آدم بدون توجه به گریه زاری نازگل، یه بله میگی و تمام. ملتفت شدی؟
نازگل از تخت پایین اومد و گفت
_چرا داری عذابم میدی؟
نگاه تیزش رو بهش داد.
_همه چیز تا الانتموم شده بود اگر تو گذاشته بودی
_میدونی چقدر به همین دختر ظلم کردی؟
تن صداش بالا رفت
_اونم مقصرش تویی؟ وگرنه اون دو تا از کجا میدونستن اینجا چه خبره. اگر نمیفرستادی پِی شهین و نمیفرستادیش شکار، که مثلا آبروی من رو ببری، از حضور اطهر چیزی نمیفهمیدن که بخوان براش نقشهی فرار بکشن.
_حرف من چیز دیگهست!
با دو قدم خودش رو به نازگل رسوند. یقهش رو توی مشتش گرفت و با غیض نگاهش کرد.
ناز گل هم که حسابی احساس خطر کرده بود فقط به چشمهای همسرش خیره موند.
_خودت هم میدونی هر کاری دلم بخواد میکنم و امورات زندگیم رو دست تو ندادم. پس این بدخلقیت رو که خلق همه رو تنگ کرده تموم کن تا خودم برات تمومش نکردم.
با شتاب یقهش رو رها کرد و نازگل برای اینکه زمین نخوره عقبعقب سمت تخت رفت.
عصبی از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟