🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت21
🍀منتهای عشق💞
نیم ساعت بود که به فکر جور کردن پول زهره بودم. زهره هم طبق معمول روی کتاب خوابش برده بود.
حس کنجکاوی هم حسابی قلقلکم میداد که علی باهام چی کار داره. شاید به خاطر حرف میلاد میخواد دعوام کنه. شاید هم کار دیگهای داره.
حسی که به علی دارم و عین راز سربسته تو سینم نگه داشتم، باعث شده تا تمام هوش و حواسم پیشش باشه.
نگاهی به زهره کردم. آروم روسریم رو روی سرم انداختم و تا اونجایی که میشد بی صدا از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم بین پلهها و اتاق رضا جابجا شد. معمولاً همه بعد از نهار کمی چُرت میزنن.
پشت دَرِ اتاق علی ایستادم و چند ضربهی آروم به دَر زدم.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_ بیا تو.
تپش قلبم بالا رفت؛ نه از ترس، از حسی پنهانی که بهش دارم. حسی که هیچ کس حتی فکرش رو هم نمیکنه. دوازده سال تفاوت سنی از نظر عمو و آقاجون کم نیست.
در رو باز کردم و داخل رفتم. سرش رو از روی بالشت برداشته بود و نیم خیز نگاهم میکرد.
_ چیزی شده؟
خود علی هم هیچ وقت نسبت به حس من به خودش شک نکرده.
_ گفتی بیا کارت دارم، اومدم.
صاف نشست و به روبروش اشاره کرد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم و فوری گفتم:
_ علی به خدا ایستادنم جلوی در یک دقیقه هم طول نکشید.
لبخند ریزی گوشهی لبهاش نشست.
_ اون رو که میدونم. خودم سر کوچه بودم، دیدم. یه کار دیگه باهات دارم.
سؤالی نگاهش کردم.
_ امروز مدرسه چه خبر بوده؟
اصلاً فکرش رو نمیکردم که این سؤالش باشه. کاش میدونستم خاله چی بهش گفته تا حرفی برخلاف حرف خاله نزنم!
_ مگه خاله بهت نگفت؟
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست. فوری گفتم:
_ ببخشید. مامان، هی یادم میره.
تهدید وار گفت:
_ میخوای یه کاری کنم دیگه یادت نره؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم:
_ ببخشید؛ دیگه یادم نمیره.
_ تو مدرسه امروز چی شده؟
کاش به حرف خاله گوش میکردم و نمیاومدم تو اتاقش.
_ هر چی مامان گفته، همونه دیگه.
_ سرت رو بگیر بالا به من نگاه کن.
آهسته سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم.
_ من میخوام از تو هم بشنوم.
_ آخه من اگر بگم، زهره باهام لج میشه.
_ زهره بیخود کرده.
_ چیز خاصی نشد. فقط نمرههای زهره کم شده. خا...مامان رو مدرسه خواست، همین.
طوری که حرفم رو باور نکرده، ابروهاش رو بالا داد.
_ من برم اتاقم؟
سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید.
_ نه. تا نگی نمیری!
درمونده لب زدم:
_گفتم که!
_ هر چی هست در رابطه با گوشی رضاعه.
هیچ وقت نمیشه هیچ حرفی رو ازش پنهان کرد. چارهای ندارم، انگار مجبورم تا همه چیز رو بگم.
_ باشه، میگم. فقط تو رو خدا نگو من بهت گفتم؛ زهره بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه.
به جز نگاه جوابی نداد.
_ زهره گوشی رضا رو آورده بود مدرسه. خانم مدیر میفهمه ازش میگیره. دنبال شمارهی تو میگشتن که بهت زنگ بزنن، ولی پیدا نکردن؛ دیگه زنگ زدن به خال...مامان.
اخمش هر لحظه بیشتر میشد و ته دل من خالیتر.
_ از کی شماره خواستن که نداده؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ اول از زهره، بعدش از من.
_ خب چرا ندادی؟
جوابی ندادم. نفس عمیقی کشید.
_ الان زهره چکار میکنه؟
_ خوابه.
دستهاش رو روی زانوش گذاشت. ایستاد و سمت دَر رفت.
با عجله جلوش ایستادم.
_ تو رو خدا هیچی بهش نگو، میفهمه من بهت گفتم.
_ تو برو پایین پیش مامان. حرفی هم نزن، تا من این دو تا رو آدم کنم.
_ مامان اگر بفهمه از من دلخور میشه!
_ نمیگم تو گفتی؛ برو پایین.
_ علی تو رو خدا بزار یه روز دیگه، اگر الان بگی...
نگاه تیزش باعث شد تا از گفتن بقیهی حرفم پشیمون بشم. در رو باز کرد و با سر به سمت پلهها اشاره کرد و لب زد:
_ برو پایین.
از اتاق به سمت پلهها بیرون رفتم. سر چرخوندم و نگاهش کردم. بدون دَر زدن وارد اتاق رضا شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت21
🌟تمام تو، سَهم من💐
نباید به سارا از دیدنش حرفی بزنم تا بهم توضیح بده این پول چی بوده؛ وگرنه مثل دیروز دوباره نیت به فرار میکنه.
جلو رفتم و دلخور برای دیر رسیدنش گفتم:
_ دستت درد نکنه! انقدر دیر اومدی که رفت.
_ تو رو خدا ببخشید، کارم طول کشید.
سوئیچ رو توی دستم گذاشت.
_ چی شد، حرف زدید؟
_ آره.
با انگشت به افشار که از دور نگاهمون میکرد اشاره کرد.
_ اونه!؟
حرفش رو با تکون دادن سرم تأیید کردم.
_ حوریناز تو چه خوش شانسی! خر پول که هست؛ خوشتپیم که اصلاً نمیشه حرف زد. دلبر هم که هست.
_ اونو ولش کن، اون همه پول رو برای چی با کارت من جابجا کردی؟ تو حساسیتهای خانواده من رو میدونی! اگر بابام بفهمه پوستم رو میکنه.
_ برو بابا، مگه میاد استعلام کارت تو رو بگیره!
_ نمیگیره. اما یه درصد فکر کن بفهمه.
_ نمیفهمه.
_شما دارید چیکار میکنید؟ کم کم دارم بهتون مشکوک میشم. این همه پول رو چه جوری جا به جا کردی! تا اونجایی که من میدونم برای انجام دادنش حتماً باید بری بانک با مدارک شناسایی.
_ رفتیم کافی نت دوست امیر، آشنامون بود. تو همون جا برامون انجام داد.
_ شما که پول دارید چرا بدهی اون بدبخت رو نمیدید و ازش فرار میکنید!
درمونده شد.
_ من نمیدونم؛ همش دست امیرِ، انگار با هم حساب و کتاب دارن.
_ فقط تو رو خدا حواست به من باشه، آش نخورده و دهن سوختهم نکنید!
_ نه هیچکس به تو کار نداره.
با تنهای که یه خانم چادری جوان بهم زد، بهش نگاه کردم.
_ ببخشید حواسم نبود.
_ خواهش میکنم.
از کنارمون رد شد. سارا گفت:
_ به نظرت این حرف ما رو گوش نمیکرد؟
نگاهی بهش که خونسرد از کنارمون رد شد، انداختم و گفتم:
_ چیکارِ ما داره آخه!
_ نمیدونم. پاش گیر کرد به سنگفرش خورد بهت.
_ مگه ما چی میگیم که کسی بخواد گوش کنه!
نگاهم دوباره به افشار افتاد.
_ این چی گفت؟
_ بهت زنگ می زنم، الان دیرم شده.
جلو اومد و بغلم کرد.
_ من یه مدت دارم میرم گوشیمم خاموش کردم؛ خودم به زودی بهت زنگ میزنم.
ازش فاصله گرفتم.
_ کجا؟
_ معلوم نیست.
_ دانشگاه چی میشه؟
_ نمیدونم؛ قسمت من هم اینجوریه دیگه.
به ساعتش نگاه کرد.
_ باید برم حوری، منتظر زنگم بمون. برام دعا کن.
_ امیدوارم مشکلتون زودتر حل بشه.
یاد طلبکارشون افتادم.
_ راستی اون مردِِ که کلاه سرش بود و جلوی دَر خونتون وایستاده بود...
ترسیده گفت:
_ خب!
_ الان که داشتم با افشار حرف میزدم از دور نگاهم میکرد.
نگران به اطراف نگاه کرد.
_ مطمئنی که خودش بود؟
_ از کلاهش شناختم. اگه کلاه نداشت اصلاً متوجه نمیشدم که اونه.
دستش رو از دستم بیرون کشید.
_ کاش اولش میگفتی؛ خداحافظ.
با شتاب سمت خیابون رفت و برای اولین ماشین دست بلند کرد. سوار شد و از اون جا دور شد.
از دیدن رفتار مشکوکش، بیاهمیت شونهای بالا دادم و سوار ماشین شدم. بوی سیگار باعث شد تا فوری شیشهها رو پایین بدم. دستم رو جلوی بینیم گذاشتم تا بوی آزار دهندش کمتر اذیتم کنه.
اگر این ماشین رو به خونه ببرم و کسی بوی سیگار رو توش متوجه بشه، باید فاتحه خودم رو بخونم. سارا که سیگار نمیکشه! یعنی کی رو سواره ماشین کرده!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت21
ایستادم، سینی رو برداشتم و همراهش آهسته و با احتیاط بیرون رفتم. زیر پله ها نشستیم. از شدت ترس دست هام میلرزید. پری سینی رو ازم گرفت و آهسته گفت
_بده من. تو چرا انقدر ترسیدی!
سرش و کمی جلو کشید و تند و با عجله گفت
_سپیده بیا جلو، اونه
ناخواسته سرم رو جلو بردم و به مردی که پری اشاره میکرد نگاه کردم.
برعکس حرف هایی که در رابطهش شنیدم چهرهی مهربونی داره. قد بلند و هیکل چهارشونه. حتی ذرهای تکبر تو نگاهش ندیدم.
_اون که به نظر مهربون میاد!
کامل برگشت سمتم
_تو کی رو داری نگاه میکنی؛ به اون شمر ذلجوشن میگی مهربون؟!
_همون که کنار اون زنه ایستاده که روبند زده!
لب هاش رو پایین داد و دوباره نگاهش رو به مهمون ها داد
_من که یه آدم هیز و چندش میبینمش.
_چند سالشه؟
_نزدیک چهل.اون رو ولش کن شهین و شهلا رو ببین. اون چاقِ شهینِ. لاغره شهلا. صد تای فخری خانم رو میزاره تو جیبش.
هر دو روبند هاشون رو کنار زده بودن. بی اهمیت نگاهم رو دوباره به شاهرخ خان دادم. پری متوجه نگاهم شد
_کافر همه را به کیش خود پندارد. مگه بری تو اتاقشون زنش رو بی روبند ببینی. جلو مردا حق نداره بی روبند باشه.
_به نظر من که آدمبدی نمیاد
_تو یه نگاه نمیشه حرف زد.
در خونه باز شد و حیف که از اینجا به بیرون دید نداره وگرنه شاید مامان رو میدیدم.
_اوه...اوه... طلعت خانم اومد.
_طلعت کیه؟
_عمهشون. حواست باشه فقط باید بهش بگی عمهخانم. چیز دیگه ای بگی بدش میاد.
_مگه نگفتن ما نباید بیرون بریم. پس اصلا نمیبینمش
_عمهخانم نمیره. چند روز می مونه.
با انگشت گوشهای رو نشون داد.
_اونم ایوب خان و شهربانو.
خانوادهی خان در حال خوش آمدگویی بودن و فخری خیلی مصنوعی گریه میکرد. با اومدن طلعت همهی نگاه ها سمتش رفت و فخری هم دست از گریهی بیخودیش برداشت. با صدای نعینه ترسیده نگاهش کردیم
_خوشم باشه! چشمم روشن
نفس سنگینی کشید
_فضولیتون تموم شد برگردید مطبخ
به چهرهی برزخیش نگاه کردم. پری سینی خرما رو برداشت و سمت نعیمه گرفت
_این رو آوردیم
سینی رو گرفت.
_زود برگردید. یه بار دیگهم ببینم میزارم کف دست فرامرز
پری دستم رو گرفت
_اطهر کنجکاو بود مهمون ها رو ببینه گفتم معرفی کنم. دیگه بیرون نمیایم
با تعجب نگاهش کردم که از دید نعیمه مخفی نموند. پری فوری دستم رو کشید و هر دو به مطبخ برگشتیم
در رو بست و طلبکار گفت
_چرا اینجوری نگاه کردی؟ خوب میفهه دروغ گفتم!
_وقتی میندازی گردن من خوب میره به ارباب میگه!
_تو هنوز نعیمه رو نشناختی؟! چغولی هیچکسی رو نمیکنه.همیشه خودش با تهدید تموم میکنه.
روی سکو نشست
_حالا چیکار کنیم؟ تا شب الکی بشیم در دیوار نگاه کنیم. تو همکه نمیای بریم باغ پشتی
_ هیچ کاری نیست انجام بدیم
_فعلا نه. مگه فقط مرتب کنیم که اونم نباید زیاد سر و صدا کنیم
_ این از بیکاری بهتره است
منتظرش نموندم و خودم رو مشغول کردم. پری بیشتر نگاه میکرد و کنجکاو بود از این که چرا من انقدر خودم رو مشغول کار کردن می کنم اما این تنها راهی که میتونم از فکر خونهی خودمون بیرون بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت21
🍀منتهای عشق💞
پشت فرمون نشست و با اخمهای تو هم شروع به رانندگی کرد
_مامان هیچ وقت نمیذاره یه درس درست و حسابی به این میلاد بدم.
از شدت ناراحتی رگ های گردنش بیرون زده. وای از اون روزی که متوجه بشه میلاد چقدر عوض شده.
_رویا رسیدیم اونجا آتو دست حسین ندهها. اعصاب ندارم یه چی بهش میگم
لبخند مهربونی بهش زدم
_چشم آقای بداخلاق
تچی کرد و همزمان که سرش رو تکون میداد آهسته خندید
_ببخشید. فکرم از چند جا مشغوله
شکلاتی از کیفم بیرون آوردم. بازش کردم و سمت دهنش بردم
_بیخودی فکر و خیال میکنی.
شکلات رو توی دهنش گذاشتم
_فردا برای مامان همه چی میخرم. اگر بگه نمیخوامم به زور بهش میدم
_خاله دیگه داره با رفتارهاش اذیت میکنه
نیمنگاهی بهم انداخت و دلخور گفت
_چه اذیتی؟!
_همین که کرایهی یکی از مغازه رو نمیگیره و اون یکی رو هم میگیره میده قسط پولی که برای مکه به ما داده و خرج ولیمه کرده
_دوست نداره سربار باشه!
_اینظلمبه میلاده. اصلا شاید علت دلخوری میلاد همین باشه. ما داریم تو یه خونه زندگی میکنیم. این رفتارها درست نیست. هر ماه کرایهی یکی از مغازه ها رو میریزه کارت من. ما هم که اصلا به اون پول نیاز نداریم.
نفس سنگینی کشید و حرفی نزد
_علی به نظر من بشین باهاش حرف بزن.بگو حداقل بزاره خودمون قسط اون وامی که برای مکهمون گرفت رو پرداخت کنیم!
_چند بار گفتم قبول نمیکنه. قسمممیده حرفش رو نزنم
_میشه امشب جلوی من بگی؟ تو در برابر خاله زود کوتاه میای. بزار من بهش اصرار کنم
ناراحت گفت
_باشه. شب رفتیم خونه بهش میگیم
لبخندی زدم و گفتم
_حالا میشه اخمهات رو باز کنی؟
نفس سنگینی کشید و به روبرو خیره موند. این دفعه خودم باید مشکل رو حل کنم. اقاجون هم نمیتونه تو این مسئله کمک کنه.
ماشین رو جلوی در خونهی دایی پارک کرد.
_ماشین دایی نیست!
به اطراف نگاه کرد
_انگار نیست. نکنه خونه نباشن!
به ساعت نگاه کرد
_زود هم نیومدیم!
دستگیرهی در رو کشیدم
_حتما سحر خونهست
هر دو پیاده شدیم. زنگ رو فشار دادیم و بعد از چند لحظه صدای گرفتهی سحر رو شنیدیم
_کیه؟
_ماییم سحرجون
در باز شد
_بفرمایید. خوش اومدید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀