🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت211
🍀منتهای عشق💞
فردا قراره بریم خونهی آقاجون و من حسابی شوروشوق انتقام از عمه رو دارم. آخ چه لحظهی قشنگی میشه وقتی که چایی بریزه روی عمه؛ عمه بسوزه و من کِیف کنم. فقط خدا کنه رضا زیر قولش نزنه که مجبور بشم مهمونی رو خراب کنم تا به خواستهش نرسه.
زهره ناامید تسلیم خواستهی خانواده شده و دیگه اعتراضی نمیکنه. خاله از دیروز لیست جهیزیه برمیداره و به خاطر شرایط مالی ازش کموزیاد میکنه.
رضا هم مدام سرش تو گوشیِ و از لبخند روی لبهاش معلومه داره با مهشید حرف میزنه.
نگاه پرحسرت زهره به من، تمرکز درس خوندن رو از من گرفته. بیخودی نگاهم رو روی نوشتههای کتاب بالا و پایین میکنم. فردا امتحان دارم و معلم گفته توی نمرهی آخر سال تأثیرش میده.
به اعضاء خانواده که مثلاً مَشغول تلویزیون نگاه کردن هستن، نگاه کردم. علی نگاهش توی خونه چرخید و رو به میلاد گفت:
_ دیروز اومدم مدرسهات.
میلاد که تکیهاَش رو به خاله داده بود با تردید بلند شد و نگاهش کرد. دلم براش میسوزه؛ دوست نداشتم اینجوری علی متوجه بشه. برگه رو از جیبش بیرون آورد. سمت میلاد گرفت و سرزنشوار نگاهش کرد.
_ تو مگه به من قول ندادی اولویتت دَرسِت باشه؟
میلاد نگاهش رو به من داد. خاله بیاطلاع خم شد و برگه رو از علی گرفت.
_ آقا میلاد با توأم!
میلاد سرش رو پایین انداخت. لحن علی کمی تند شد.
_ حقته الان دیگه نذارم بری فوتبال؟
خاله نگاهش رو به میلاد داد.
_ چرا این رو به من ندادی!؟
میلاد همچنان سکوت کرد. علی گفت:
_ شانس آوردی معلمت گفته بهت وقت بدم.
علاوه بر میلاد، منم نفس راحتی کشیدم. خوشحال سرش رو بالا گرفت.
_ من دیروز دو تا گل زدم. مربیمون گفت میخواد من رو بذاره تیم اصلی.
علی به زحمت جلوی خندهش رو گرفت تا از جذبهش کم نشه.
_اگر دَرسِت رو نخونی، فکر تیم اصلی رو از سرت بیرون میکنی.
لبهای میلاد آویزون شد.
_ چشم.
دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد. نگاهی به زهره انداخت و سمت پلهها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت و سرش رو سمت زهره چرخوند. کمی نگاهش کرد و بالاخره بعد از چند روز اسمش رو صدا زد.
_ زهره... پاشو بیا بالا کارت دارم.
زهره سرش رو بالا گرفت. هم تعجب کرد، هم حسابی ترسید.
_ الان میام.
علی پلهها رو بالا رفت. زهره رو به مادرش با صدای آهسته گفت:
_ مامان برم!؟
خاله مردد پلهها رو نگاه کرد.
_ چی کارت داره!؟
_ به شما هم نگفته؟
نگاهش رو به زهره داد.
_ نه؛ ولی بهت گفت زهره! پاشو برو ببین چی کارت داره.
زهره دستپاچه ایستاد.
_ دوباره نزنم!
_ بزنه!؟ اون بار هم فقط یه سیلی بهت زد. داییت اومد نذاشت. خودت حواست رو جمع نکردی، پات گیر کرد به شلنگ، خوردی به پله. چقدرم خدا بهت رحم کرد! اگر به جای صورتت، چشمت خورده بود الان من بدبخت بودم.
_ خب اگر دنبالم نکرده بود که اون جوری نمیشد.
_ انتظار چه رفتاری رو داشتی وقتی جلوی مدیرتون میگی رویا برام هماهنگ کرده و خودش هم دوست پسر داره!
کتاب رو بستم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. زهره نگاهش رو از من دزدید.
_ همه همش من رو دعوا میکردن! میخواستم رویا رو هم دعوا کنید دلم خنک شه.
_ رویا هم اگر مثل تو رفتار کنه، مثل تو باهاش برخورد میشه. حالا برو بالا، انشالله که خیره.
انگشتهاش رو توی هم گره انداخت و با ترس سمت پلهها رفت. چقدر بدجنس و نامرده! اگر علی حرفهاش رو باور میکرد دیگه عمراً به ازدواج با من فکر میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت211
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
از شدت خواب چشمهاممیسوزه اما حتی یکلحظههم دلشوره و فکر و خیال اجازه نداد، دیشب تا حالا پلک روی هم بزارم.
فکر اینکه اگر سرعقد، نه بگمچی میشه! یا اینکه اگر تونستم دوباره فرار کنم.
میدونم که دوباره پیدام میکنن و برممیگردونم.
نگاهی به نازگل انداختم. انقدر اشک ریخت و التماس خدا کرد که پای سجاده خوابش برد.
کاش من میمردم. اینجوری هم خودمراحت میشم هم نازگل نجات پیدا میکنه.
در اتاق آهسته باز شد و توران داخل اومد. نگاهی به هردومون انداخت و با صدای آهسته سلام کرد.
_صبح بخیر خانمجان
متاسف گفت
_اصلا نخوابیدید؟
غمگین سرم رو بالا دادم.
_از قرمزی و پف چشمهاتون معلومه. نازگل خانم کی خوابش رفت؟
_صدای گریهش که تازه قطع شده. فکر کنم چند لحظهی پیش
_بیدارم
هر دو نگاهش کردیم. سر از سجاده برداشت
_صبحانهی اطهر رو بیار بعدش آمادهش کن.
_چشم
_خبری از کوکب نیست؟
_نه خانم جان
_یه چند دست لباس و یکم از وسایلم رو گذاشتم کنار تخت. اونا رو بپیچ تو بقچه
توران کنجکاو پرسید
_جایی میخواید برید؟
ایستاد چادرش رو روی سجاده انداخت و سمت تخت رفت
_امروز دیگه باید بیاد. رسید بگو بی معطلی بیاد اینجا
_چشم. ولی دلمشور افتاد خانم!
نفس سنگینی کشید.
_قرار نیست هر چی شاهرخ بخواد همون بشه. وقتی خطبهی عقدشون رو بخونن من اینجا نیستم
توران نگران زیر لب گفت
_خدا امروز رو بخیر کنه.
کاری که نازگل ازش خواسته بود رو انجام داد و بقچه رو کنار در روی زمین گذاشت.
حتی به زور و اصرار توران هم نتونستم چیزی از صبحانهای که برام آورده بود چیزی بخورم.
چند ضربه به در اتاق خورد. ترسیده از اینکه شاهرخ خان پشت درِ به در بسته نگاه کردم. هیچ کس داخل نیومد و ناز گل گفت
_بیا تو
در باز شد و زنی که جعبهای توی دستش بود وارد شد. رو به نازگل گفت
_سلام خانم جان.
به جعبه اشاره کرد
_اینا رو شهربانو خانمدادن بیارم برای...
سربزیر و غمگین ادامه داد
_عروس جدید
نازگل بی اهمیت به حرفی که شنیده گفت
_بزارشون رو میز.برو
جعبه رو روی میز گذاشت و گفت
_شهربانو خانم گفتن بهتون بگم همهچیز مهیاست.
_بهشون بگو قبلش میام اتاقشون
_چشم
بیرون رفت و در رو بست.
_توران کمککن لباسش رو بپوشه. طلاهایی هم که شهربانو فرستاده براش بنداز.
پس توی اون جعبه طلاست!
_خانم جان شر میشه ها! رومسیاه، ولی خان رحم نداره ها! زبونملال اتفاقی براتون میفته
_فکر همهجاش رو کردم. اونی که قراره کمکم کنه حواسش هست. معطل نکن. لباسش رو بپوشون
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟