🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت212
🍀منتهای عشق💞
با صدای خاله به خودم اومدم.
_ خوبه حالا...! نمیخواد به حرفهای گذشته فکر کنی. خودش هم پشیمون شده.
_ چرا به من نگفتید!؟
_ میگفتم که چی بشه؟ یه دعوا هم تو دُرست کنی؟ هیچکس حرفش رو باور نکرد.
_ عجب آدم بیشعوریه!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و رو به رضا گفت:
_ تو مگه فردا دانشگاه نداری؟ فارغ از دنیا نشستی جلوی من، الکی میخندی!
رضا گوشیش رو پایین گرفت.
_ الان همه چی حل شد؟ فقط مونده به من گیر بدی!
_ یه جور حرف بزن که بعدش نگی ببخشید.
بیاهمیت دستش رو تکون داد و برو بابایی زیر لب گفت. ایستاد و سمت حیاط رفت.
میلاد فوری گفت:
_ مامان برم به داداش بگم از خونه بندازش بیرون؟
رضا تیز برگشت سمت میلاد.
_ میلاد خیلی داری پررو بازی در میاری ها! حالیت نیست باید احترام بزرگترت رو نگه داری؟
خاله با نکته سنجی گفت:
_ از کی یاد بگیره اونوقت این احترام رو! تو که نوزده سالته احترام مادرت رو نگه نمیداری؛ این بچه هشت نه ساله باید بفهمه!
_ مامان شما اصلاً من رو درک نمیکنی.
_ باشه الان درکت کردم! ولی بدون این ترم مثل اون ترم نیست که بیای بگی...
تن صداش رو کمی بالا برد.
_ باشه بابا... کم منت بذارید! خودم میرم سرکار، شهریهم رو جور میکنم.
عصبی بیرون رفت و دَر رو بهم کوبید.
خاله رو به میلاد گفت:
_ نباید دخالت میکردی.
_ آخه من شما رو دوست دارم. رضا بد حرف زد!
خاله لبخند مهربونی بهش زد و بغلش کرد.
_ الهی دورت بگردم.
_ مامان رضا دوستت نداره؟
_ چرا مامان جون. اعصابش خورده. خودش پشیمون میشه.
_ به داداش نمیگی؟
_ نه. تو هم نگو.
از میلاد فاصله گرفت و نگران به پلهها نگاه کرد.
_ زهره دیر کرد!
رو به من ادامه داد:
_ پاشو برو بالا ببین چه خبره.
کتابم رو برداشتم و دوباره بازش کردم.
_ من نمیرم.
_ حالا هر دقیقه داری گوش وامیستی، الان که من بهت میگم نمیری!
_ خاله اگر علی دَر رو باز کنه ببینه من پشت دَرم، چی پیش خودش میگه!
_ همیشه چی میگه؟
از جام تکون نخوردم. خاله نگاه دلخور و نگرانش رو از من برداشت. صدای بسته شدن دَر اتاق اومد. همه به پلهها نگاه کردیم. زهره خوشحال اما با چشمهای اشکی پایین اومد و روی پایینترین پله ایستاد. بغضش سر باز کرد.
_ گفت از فردا میتونم برم مدرسه. گفت بهت بگم خواستگارا رو رد کن برن.
از اعماق وجودم برای خبری که داد خوشحال شدم. هر چند که ازش دلخورم. رنگ شادی به چشمهای خاله هم نشست اما انگار از چیزی ناراحتِ که اجازه نمیده خوشحالیش رو بروز بده.
ایستاد و از کنار زهره پلهها رو بالا رفت. زهره شرمنده نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ من که به تو کاری ندارم.
_ معذرت میخوام. دیگه باهات رفتار بد نمیکنم.
_ میدونی اگر حرفت رو باور میکردن چه بلایی سر من میاومد!
_ قول میدم برات جبران کنم.
_ حالا چی شده با من مهربون شدی؟
_ هم شرمندم... هم علی گفت باید تو ببخشیم.
پشت چشمی نازک کردم.
_ گفتم تو، تو مرامت معذرت خواهی نیست!
روبروم نشست.
_ به خدا چند روزه دلم میخواست بهت بگم؛ الان که علی گفت...
_ باشه، من بخشیدمت؛ ولی یکم به کارهات فکر کن. تمام این مدت من هیچ کاری نکردم که مستحق رفتارهات باشم.
صورتش رو جلو آورد و گونم رو بوسید.
_ به علی هم بگو که بخشیدیم، باشه؟
از این که علی من رو شرط بخشش زهره گذاشته، احساس غرور کردم.
_ باشه میگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت212
🍀منتهای عشق💞
زیرچشمی نگاهشون کردم. روی مبل کنار هم نشستند. علی تو هم و سر به زیر بود. دایی گفت:
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
بدون این که سرش رو بالا بیاره پرسید:
_ چی رو؟
_ دیگه نمیتونی به آبجی بگی؟
_ نه با این وضع بهم ریخته. تو خودت میدونی که تمام زحماتم برای سفر، برای این بود که بتونم با مامان صحبت کنم و آمادش کنم تا بتونم بگم رویا رو میخوام. تفاوت سنی من و رویا خیلی زیاده؛ مطمئنم همه مخالفت میکنن. بیشتر از همه مامانم.
یه شب که رویا هنوز به من نگفته بود، مامان داشت برام صحبت میکرد؛ میگفت یکی از دلایلش که یکم مخالف ازدواجش با محمدِ، اختلاف سنی هفتسالشونه. میگفت به نظرش زیادِ و نباید از پنجسال بالاتر بره.
الان عنوان کنم، اینکه چه فکری در رابطه با گذشتهم میکنه که تو سرم چی میگذشته به کنار؛ با سنمون مشکل داره. با این برنامهها همه چیز به هم ریخت. الان من چه جوری بهش بگم؟ یک لحظه خانمجون رو رها نمیکنه.
_ بذار وقتی برگشتیم؟
_ برگردیم پیله میکنه بگو کی رو دوست داری. همش هم تقصیر شوخیهای بیجای توعه.
چارهای ندارم باید صبر کنم؛ تو این شرایط نمی تونم بگم. فقط امیدوارم که آقاجون فردا پسفردا مرخص بشه. حداقل روز آخر وقت داشته باشم بهش بگم.
نفس سنگینی کشید و ادامه داد:
_ فقط از این خوشحالم که رویا با منه. قبل از این که حرف بزنم خودش انجام داده. اگر با من نبود خیلی بهم سخت میگذشت.
_ خیلی خب به خودت فشار نیار. بخواب ان شالله خدا شرایط رو فراهم میکنه که بهش بگی. هنوزم میگم، من میتونم راضیش کنم.
_ نه؛ صبر کن باید خودم باهاش حرف بزنم تا هیچ سوءتفاهمی تو ذهنش به وجود نیاد. جدا از این، اصلاً دوست ندارم بگم که اول رویا گفته. میخوام بگم که رویا در جریان نیست و خبر نداره.
چرا اینقدر میخواد به خودش سختی بده. من که مشکلی ندارم با اینکه خاله بدونه من گفتم!
_ رختخواب بندازم برات؟
_ نه، یه بالشت بهم بده کنار میلاد میخوابم.
با صدای کوبیده شدن بالشت روی زمین، دوباره چشمم رو نیمه باز کردم و پنهانی نگاهشون کردم. علی کناره میلاد خوابید و گفت:
_ راستی دختره رو چیکار کردی؟
_ تمام شده است برای من.
_ من همون شش ماه اول گفتم به درد نمیخوره. باید از همون اول این کار رو میکردی. زنی که هیچ درکی از شغل و موقعیت نداره، بدرد نمیخوره. تو یه وقت نمیتونی باشی؛ یه وقتا مجبوری دیر بیای. گاهی عروسی اقوام نزدیک هم نمیتونی شرکت کنی. بالاخره شغله دیگه، تعهد داریم.
_ بهش گفتم قبول کرد. ولی خب به ظاهر قبول کرد؛ آخرش حرف خودش رو میزد و هر کاری که دوست داشت میکرد. خداروشکر که تموم شد. فقط از یه چیزی میترسم!
_ از چی؟
_ خونهی شما رو بلده؛ میترسم بیاد اون جا.
_ به نظر من یکم مامانم رو توجیج کن. بفهمه ناراحت میشه.
_ راستی آقامجتبی گفت، آقاجونتون گفته رویا رو ببرید بیمارستان ببینش.
_ فردا خودم میبرمش.
_ به نظر من تو نبر. اگر تو ببری دوباره یه حرفی برات در میارن که تو نمیخوای رویا با محمد حرف بزنه و بیشتر اذیتت میکنن.
تو صبح بچهها رو ببر خونه، من رویا رو میبرم بیمارستان. این جوری نمیتونن حرف بزنن.
_ باشه، شببخیر.
هر دو سکوت کردند. بعد از چند لحظه چشمهای منم گرم شد و بعد از کلی فکروخیال که داشتم به خواب رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت212
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران زنجیر و پلاکی که توی دستش بود رو دور گردنم بست. نگاهی به صورت غمگین و ناامیدم انداخت
_خدا بزرگه
بی جون نیم نگاهی بهش انداختم.
_خان گفته خودم یکم سرخآب سفیدآب بهم بزنم.
تو آینه خودم رو نگاه کردم. زخم کنار لبم هنوز خوب نشده. انقدر بی حالم که توان مخالفت و موافقت ازم گرفته شده
_بشین درستت کنم
از جلوی آینه کنار رفتم
_نمیخوام
پشت صندلی نشستم و روی زمین کز کردم
_چرا اونجا نشستی! حداقل بشین روی صندلی. اینحوری یکی از در بیاد تو فکر میکنه قایم شدی.
جوابی ندادم. یعنی هیچی به ذهنم نمیرسه که بگم. ازم نا امید شد و با دلسوزی سری به تاسف تکون داد.
رو به نازگل که روی تخت زانوهاش رو بغل گرفته بود گفت
_خانم جان شما لباس نمیپوشید تا ظهر چیزی نموده ها؟ شنیدم به عاقد گفتن برای ناهار بیاد.
مات و مبهوت به گوشهای، لب زد
_منتظر کوکبم. چرا نمیاد؟
توران آهی کشید و سمت در رفت.
_خان گفتن اینجا کارم تموم شد برممطبخ. با من کاری ندارید؟
همزمان که نفسش رو با صدای آه بیرون داد لب زد
_نه
صدای بسته شدن در اتاق اومد. بغضی که از صبح منتظرش بودم بالاخره خودش رو توی گلوم جا داد
عزیز کجایی؟ انقدر بی کس و تنها شدم که هیچ کس نمیتونه حالم رو بفهمه. غریبی بدترین دردیه که یکنفر میتونه دچارش بشه. ای کاش من رو هم مثل ملیحه و طیبه شوهر داده بودید. ای کاش اون شب میتونستم با ملیحه برم
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم. زنی نفس نفس زنون گفت
_ سلام خانم جان
نازگل عصبی و دلخور گفت
_هیچ معلوم هست تو کجایی؟
_شرمندهم خانم جان. اونور خیلی معطل شدیم. خان خودش مشکل نداشت ولی گفت باید طوری بیایم که هیچکس متوجه نشه
_مگه من به تو نگفتم از بارداری من حرفی به هیچکس نزن؟ توران از کجا میدونه؟!
صدای کوکب، رنگ شرمندگی گرفت
_از دهنم پرید
نازگل با حرص گفت
_اصلا ازت انتظار نداشتم.
چند لحظهای فقط سکوت بود و بالاخره نازگل دلخور گفت
_الان کجان؟
_پایین روستا. تا اونجا خودمون باید بریم
_من آمادهم. برو بیرون هر وقت هیچ کس نبود بگو بیام.
_چشم خانم جان. فقط شما چادرتون رو بپوشید.
داره میره! یعنی من رو اینجا میزاره؟
به سختی ایستادم و نگاهش کردم. کوکب هنوز به در نرسیده بود که با بغض گفتم
_خانم جان! میخواید برید؟ پس من چی؟
نگاه پر از دلسوزی نازگل کمی بهم امید داد. شاید من رو هم با خودش ببره.
_من خودم دارم...
کوکب متعجب گفت
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت211 🍀منتهای عشق💞 بعد از چند ساعت بالاخره مهمونی تموم شد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت212
🍀منتهای عشق💞
علی در رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
گوشیش رو از دستم گرفت
_به کی زنگ زدی!
_دایی. با سحر قهر کرده نمیخواد شب بره خونه
گوشی رو روی داشبورد گذاشت.
_میدونم
ماشین رو روشن کرد
_سحر زنگ زد به تو جواب دادم. گفت زنگ بزنم به دایی اگر جواب داد بهش خبر بدم
دلخور نگاهم کرد و تشر مانند گفت
_تو چرا دخالت میکنی! نباید جواب میدادی
بهم برخورد و مظلوم نگاهش کردم.
_خب من از کجا بدونم با هم هماهنگ کردید جوابش رو ندید
_با هم هماهنگ نیستیم. فقط ازم خواست اگر زنگ زد جواب ندم.
نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم
_اصلا باهات قهرم. همهش با من بد حرف میزنی
زیر لب گفت
_طلبکارم هست!
ماشین رو راه انداخت. بغض دوباره توی گلوم نشست.
چند دقیقهای گذشت و لحنش رو مهربون کرد
_خب حالا نمیخواد قهر کنی!
همین حرف کافی بود تا بغضم سر باز کنه.
با تعجب گفت
_رویا!
ماشین رو گوشهای برد و پارک کرد. دستش رو روی پام گذاشت
_ببینم تو رو!
اشکم رو با دست پاک کردم
_رویا برگرد ببینمت!
_نمیخوام. ولم کن
دستش رو روی سرشونهم گذاشت و برمگردوند سمت خودش
_گریه برای چی! مگه چی گفتم؟ چقدر لوس شدی!
معترض با چشمهای اشکی گفتم
_به من میگی دخالت نکن. یعنی میگی من فضولم؟
کوتاه خندید و اشکم رو با دست پاک کرد
_فضول که هستی. زیادم هستی. ولی این گریه نداره
نگاهم رو ازش گرفت. دستم رو گرفت. بالا آورد و بوسید.
_ولی ببخشید. داشتم به میلاد و کارش فکر میکردم. اعصابم خراب بود. تو هم جدیدا خیلی لوس شدی تا حرف بهت میزنم فوری بغض میکنی
لبهام رو جلو دادم و از گوشهی چشم نگاهش کردم.آب بینیم رو بالا کشیدم
_من لوس نشدم. تو بدخلق شدی
لبخند مهربونی زد
_باشه قبول من بدخلق شدم. حالا آشتی؟
نفس سنگینی کشیدم.
_آشتی ولی دیگه بد حرف نزن
طوری که انگار از لحنم خوشش اومده گفت
_چه نازی هم میکنه! چشم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀