🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت220
🍀منتهای عشق💞
خاله لبش رو به دندون گرفت و چپچپ نگاهم کرد که عمه گفت:
_ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم. وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته.
تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی میمونه. امروز باید از رویا حلالیت بطلبم.
تو چشمهام نگاه کرد.
_ من رو ببخش، من اشتباه کردم.
زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم:
_ وقتی که میزنی همه میفهمن؛ وقتی که میخوای عذرخواهی کنی میبری تو اتاق!
علی آهستهتر از خودم گفت:
_ کشش نده.
نمیدونم چرا نمیذارن جواب بدم! دلم میخواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمیبخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه. چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی.
دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بیجهت دخترشون رو کتک زدی.
همه به من نگاه میکردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
آقاجون تک سرفهای کرد.
_ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا میخوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید.
نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهنتر نمیشد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد:
_ البته با اجازه مریمجان.
عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت:
_ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباسآقا خدابیامرز عقب نندازید.
آقاجون این بار رو به خاله گفت:
_ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم.
خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید.
_ خواهش میکنم، من در خدمت هستم.
آقاجون تکیهاش را به عصاش داد و ایستاد.
_ اینجا نه، بیا تو حیاط.
خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد.
همه به هم نگاه میکردن. زنعمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی میکرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه. اما مهشید اصلاً تو این باغها نبود و جز رضا به جای دیگهای نگاه نمیکرد.
رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت میکنند، کلافهست و تلاش میکنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه.
دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه میکنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست.
خانمجون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جابهجا شد و گفت:
_ انشاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباسآقا رو هم شاد کنه.
دَر خونه باز شد و خاله گفت:
_ علیجان یه لحظه میای؟
علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم.
_ منم بیام؟
آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید:
_ چیکار میکنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام.
_ آخه میترسم.
_ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم.
رفت و من رو با زنعمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافهی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه.
زنعمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت:
_ آقامجتبی یه لحظه بیا!
و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچههاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمیدونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده.
دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستنشون آقاجون گفت:
_ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره.
آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوریخانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت:
_ مجتبیجان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن.
لبخندی زد و گفت:
_ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو.
از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت:
_ تا اونا دارن صحبت میکنن، شمام اینجا صحبتهاتون رو بکنین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت220
🍀منتهای عشق💞
منتظر واکنش علی بودم. نیم نگاهی بهم انداخت و دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
_دستت درد نکنه. بیا مامان شامی درست کرده. مهشید هم پایینِ
فشاری به کمرم داد و هر دو وارد خونه شدیم.
نگاه درموندم رو به چشمهاش دادم.
نونها رو دستم داد
_بزار تو سفره.
آهسته گفتم
_من بهش زنگ نزدم...
_حالا برو نون رو بزار تو سفره خشک نشه
سمت مبل رفت
_علی...
_برو بعدا حرف میزنیم
روی مبل نشست. کنترل تلوزیون رو برداشت
کاش رضا حرف نمیزد!
_عه اومدی! علی گفت دیر میای
نگاهم رو به خاله دادم
_سلام.
جلو اومد و نونها رو ازم گرفت
_سلان عزیزم. رضا هم بیاد سفره رو پهن میکنم
وارد آشپزخونه شد. سمت علی رفتم و کنارش نشستم و ناراحت گفتم
_علی من زنگ نزدم به رضا
خیره نگاهم کرد
_باشه
بغضم گرفت
_اگر باشه پس چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
نگاهش رو ازم گرفت
_پاشو برو کمک مامان کن بعد ناهار میریم بالا
_من اینجوری هیچی از گلوم پایین نمیره. الان حرف بزنیم
_جلوی همه!
_خب پاشو بریم بالا
کنترل رو روی میز گذاشت و ایستاد
_بریم اتاق خواب مامان؟
اونجا پر از پارچههست که خاله نمیخواد علی ببینه
_نه. بریم خونهی خودمون
سری تکون داد و سمت پله ها رفتیم. خاله سفره به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
_عه! کجا میرید؟!
_الان میایم. هر دو از راه رسیدیم. لباس عوض کنیم میایم
_پس دیر نکنید.غذا از دهن میفته
علی باشهای گفت از پلهها بالا رفت. من هم به دنبالش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀