🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت221
🍀منتهای عشق💞
_ عروسی میخواین چیکار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید.
عمومجتبی گفت:
_ عروسی که خودم براشون میگیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمیخوام رضا بخره. میمونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل میشه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راهوچاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه میکنم.
خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت میکشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پسانداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچهها کنار گذاشتم. توی بحث خونه هم خودم یه فکری براشون میکنم.
بحث کارم، انشالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش میکنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه میکنم.
خاله همیشه سعی میکنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه.
عمومجتبی گفت:
_ زن داداش قصد ناراحت کردنِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه میکنم با بچههای شما فرقی ندارن برام.
_ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره.
آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت.
_ عروسی رو میذاریم انشالله بعد از سربازی. زهرا هم میتونه یک مقدار پساندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگهای رو انتخاب کنه.
سوریخانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون میداد و معلوم بود از حرفهای عمومجتبی راضی نیست گفت:
_ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمیدم مهشید توی هر خونهای زندگی کنه. کاری هم که رضا پیدا میکنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که میدونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم...
عمومجتبی سرفهای کرد.
_ سوریخانم!
زنعمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد.
حرفها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زنعمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده.
آقاجون رو به علی گفت:
_ انشالله نوبت تو علی.
علی سرش رو پایین انداخت.
_ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه.
خاله آهی کشید و گفت:
_ انشاالله به زودی برای علی هم دست به کار میشیم.
چقدر از این حرف خاله بدم میاد.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ رضا نوهی منِ؛ ناراحت میشم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی.
خاله لبخندی زد.
_ دستتون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم.
چرا خاله این جوری میکنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم!
عمومجتبی رو به محمد گفت:
_ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه.
محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت221
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. روی مبل نشست و نگاهم کرد.
_چیه هی بریم بالا بریم بالا!
بغ کرده روبروش نشستم
_من زنگ نزدم به رضا
_مگه من گفتم تو زنگ زدی!
علی ارومه ولی احساسم بهم میگه این ارامشی که تو چهره نشون میده فقط به خاطر احترام به منه، نه اینکه ناراحت نشده
_پس چرا گفتی میریم بالا حرف میزنیم؟!
_چون تو خواستی توضیح بدی؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_صورتت چی شده؟
خدا بگم چیکارت کنه رضا. کی به توگفت بیای حرف بزنی آخه. سکوتم رو که دید سوال بعدیش رو پرسید
_مگه با دوستات نرفته بودی کافه؟
با سر تایید کردم.
_خب؟
این سوالی حرف زدنش هولم میکنه. تو ذهنم دنبال حرف گشتم که نفس سنگینی کشید و ایستاد.
ترسیده نگاهش کردم. کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_رویا رفتارهات داره ناراحتم میکنه. من الان چیکارت دارم که اینجوری قیافه گرفتی! گفتی با دوستام برم بیرون. گفتم برو. گفتی با رضا برگشتم گفتم کار خوبی کردی. گفتی میخوای توضیح بدی پاشدم اومدم بالا. این ترست چه معنی میده؟!
_نمیترسم هول شدم.
_چرا؟ مگه من مچت رو گرفتم که هول شی؟ یا مگه خطایی کردی که بترسی لو بری؟
سرم رو بالا دادم
سرش رو به صورتم نزدیک کرد و پیشونیم رو بوسید.
_من به تو مثل چشمهام اعتماد دارم. نه شک میکنم نه فکر منفی. از اول هم بهت گفتم، گفتم فقط دوست دارم باهم صادق باشیم
الانم اگر میپرسم صورتت چیشده برای اینه که نگرانتم. فقط همین
نگاهش رو پایین انداخت
_و این داره آزارم میده که رویا که میدونه مهشید چرت و پرت میگه. پس چرا یه بار میگه با رضا نمیام یه بار میشینه صندلی جلوی ماشیش و تا جلوی خونه میاد.
نه اینکه به چرت و پرتهای مهشید باور داشته باشم! فقط برای اینه که میدونم دختر دانایی هستی واین نادونی ازت بعیده.
چه حس خوبی رو بهم منتقل کرد.
_من رفته بودم کافه. تا رسیدم اونجا رضا رو دیدم. بعد هم با هم برگشتیم خونه
_صورتت چی شده؟!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀