eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.2هزار دنبال‌کننده
127 عکس
41 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد. _ بابا می‌گه دیگه بسه؛ بیاید بیرون. از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهن‌تر نمی‌شد. خانم‌جون با رضایت نگاه‌شون کرد. _ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که ان‌شاالله برنامه‌ریزی‌هامون رو بکنیم. خاله رو به آقاجون گفت: _ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید. _ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده‌ بدر که به همه برنامه‌هامون برسیم. رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت: _ سیزده بدر که خیلی دیره! خانم‌جون خندید. _ بچه‌ی من بی‌طاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه. رضا به تأیید حرف خانم‌جون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت: _ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه.‌ خرید کنن و آزمایش خون‌شون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنج‌شنبه هفته‌ی بعد خوبه. _ من آمادگیش رو دارم. رو به عمه مریم گفت: _ البته با اجازه مریم‌جان. اگر که ناراحتی، جشن نمی‌گیریم و به همون محضر اکتفا می‌کنیم. عمه دوباره آه کشید. _ نه عقب نندازید. جشن‌ رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمی‌کنم. از من ناراحت نشید. _ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری می‌گیریم، جشن باشه ان‌شالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید. _ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم. زن‌عمو گفت: _ من با شما صحبت کردم آقامجتبی! رو به رضا گفت: _ آقا‌رضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه. رضا گفت: _ بله قول می‌دم. واقعاً نمی‌دونم رضا رو چه حسابی داره قول می‌ده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری! زن‌عمو گفت: _ بحث مهریه باید بگم... عمو حرفش رو قطع کرد. _ مهریه صدوده‌تا کافیه. معترض گفت: _ آقامجتبی... نگاه خیره به زن‌عمو انداخت و تأکیدی گفت: _ صدوده‌تا کافیه! دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت. آقاجون رو به جمع گفت: _ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید. همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀