🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت223
🍀منتهای عشق💞
سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرفها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت:
_ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرفهاش رو بشوریم!
آهسته خندیدم.
_ کم غر بزن. چهارتا دونه بشقابِ دیگه!
با تعجب به انبوه ظرفها اشاره کرد.
_ به اینا میگی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همهش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده.
نیمنگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زنعمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم.
صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت:
_ برید بقیهاش رو خودم میشورم.
حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشارهی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود.
بدون هیچ رودربایستی از حرف زنعمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم.
زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد:
_ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد.
اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکسالعملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن با عمو سرگرم کرد.
متوجه نگاههای خیره زنعمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش.
خاله با خانم جون صحبت میکرد و علی با عمو و آقاجون.
دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت:
_ عمه فامیلتون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد.
خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غرهای به میلاد رفت. علی سینهای صاف کرد و گفت:
_ میلاد برو بشین سر جات.
عمه پشت چشمی نازک کرد.
_ ایرادی نداره، من که گفتم شادیهاتون رو به خاطر ما عقب نندازید!
رو به خاله گفت:
_ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم!
خاله لبخند زورکی زد و گفت:
_ این بچهست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد.
همین جوری که حرف میزد میلاد به اعتراض گفت:
_ به من چه! چرا به من میگی بچه! اینا میخوان من رو دعوا کنن. زهره میخواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم.
بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم.
سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سهمون مرگبار بود. منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت:
_اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباسآقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده.
نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم.
با شرایطی که پیش اومد؛ هم دست شکسته عمه و حرفهایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه.
هرچند که دلم میخواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم میخواست روش میریخت و اون لحظه که میسوخت رو میدیدم. یاد سوختن خودم اون روزی میافتم که بیخودی بهم سیلی زد.
الان دلم میخواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط میگفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید!
شاید علی توی خونه همهمون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀