🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت227
🍀منتهای عشق💞
بیصدا لب زدم:
_ بخشید.
پلههای بیرون اتاق رو نشون داد.
_ برو بالا.
چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم.
_ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟
_ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی میخندی!؟
_ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی بهشون بگم؟
_ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه.
_ مامان یه لحظه به ماه گذشتهمون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم!
_ این جوری هم که نمیشه! هیچی بهشون نگفتی.
_ چرا به رویا گفتم بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم مجبور میکنم. میلاد همکه بچهس، حالیش نیست. بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم میگیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم مأموریت.
_ به یه شرط میبخشم؟
_ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشمهام.
_ تا آخر ماه زن بگیر. دلم غصه داره. رضا زن میگیره تو نگرفتی.
_ تا آخر این ماه نه؛ اما قول میدم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو میخوام.
ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم میشه!؟ من راحت میشم از این پنهانکاری!
ناخواسته پلههایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد.
_ بعد از عید بهم میگی؟
_ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول میدم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.
_ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم.
صدای بوسیدن علی رو شنیدم.
_ الان بخشیدی؟
_ آره عزیزم بخشیدم.
_ اون دوتا رو هم مجبور میکنم بیان معذرتخواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا.
_ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان.
_ مگه کنسل نشد؟
_ دیگه روم نمیشه بگم نیان. بذار بیان؛ حرف میزنیم، بعدش میگیم نه.
_ پنجشنبه مگه برای دایی نمیریم؟
_ نه اون گفت، گفتن جمعه.
_ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام میدیم.
کمی مکث کرد.
_ النگوهات کجان؟
خاله حتی ذرهای استرس نگرفت.
_ درشون آوردم.
_ مامان برای مراسمات رضا وام میگیرم. یه وقت طلاهات رو نفروشی ها!
_ طلا میخوام چیکار توی این سنو سال!
_ مگه چند سالته! من تازه میخوام برات سرویس بگیرم.
خاله خندهی صداداری کرد.
_ الهی دورت بگردم. فکر طلا برای زنت باش. نمیخوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناختهی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی.
خوشحال و با ذوق از پلهها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت227
🍀منتهای عشق💞
علی با تعجب جلو اومد و من و رضا رو از جواب دادن به سوال مهشید نجات داد.
_اینا چشون شد!
خاله ناراحت گفت
_نمیدونم. یهو حسین صداش رو بلند کرد پاشدن رفتن
میلاد گفت
_من دیدم با هم آروم آروم دعوا میکردن. رویا کنارشون بود یواشکی هم نگاهشون میکرد.حتما شنیده
نگاه ملتمس خاله سمت من اومد و پرسید
_ راست میگه؟ دعواشون بود؟
نیم نگاهی به میلاد انداختم و گفتم
_من نشنیدم
علی داخل اومد و کمک کرد تا رضا داخل بیاد
خاله گفت
_زنگ بزن ببین چشون شد؟
_الان جواب نمیده.
رو به من گفت
_یه سینی چایی میاری؟
مهشید فوری گفت
_من میارم
_از نگرانی قلبم داره وایمیسته علی! یه کاری کن
علی گفت
_دعوا و اختلاف تو زندگی همه پیش میاد. دخالت ما الان فقط بدترش میکنه
_من از رفتار حسین میترسم.یه کاری نکنه حرمتشون شکسته بشه
مهشید سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سمت علی رفت
_نگران نباش مامان
سینی رو جلوی علی گرفت و علی لیوان چایی رو برداشت و ادامه داد
_حسین داره حساب شده کار میکنه. خیالت راحت
_علی تو چی میدونی که من نمیدونم؟!
علی لیوان چاییش رو روی میز گذاشت
_هیچی نمیدونم
خاله نگاهش رو به من داد
_رویا تو بگو
_هر چی گفتم به منم نگفتن خاله
علی با چشم های گرد شده نگاهم کرد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀