eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
267 عکس
99 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد. وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم می‌‌کرد. _ بیا بخوابیم. دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرف‌هایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم‌ و کنارش خوابیدم. تو فکر حرف‌های علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده. _ رویا من خیلی می‌ترسم. _ از کی!؟ _ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمی‌دونی اون چه جوریه. _ تو که می‌دونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟ _ فکر نمی‌کردم یه روز کار به اینجا برسه. _ بیخود می‌کنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر می‌گیم. غلط کرده وقتی تو نمی‌خوای باهاش باشی میاد جلو! چی می‌خواد؟ _ نمی‌دونم. _ ازت آتو داره که این جوری ازش می‌ترسی؟ نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد: _ نه! داره که زهره انقدر می‌ترسه، وگرنه چرا باید این‌جوری هول کنه و استرس بگیره. می‌ترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه. با اخلاقی که ازش می‌شناسم خودش کم‌کم همه چیز رو می‌گه، فقط باید بهش مهلت بدم.‌ امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.‌ _ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه‌ چی کارش می‌کنم! _ رویا قول می‌دی فردا تنهام نذاری؟ _ من چند ساله دوست دارم‌ با تو باشم. _ به خدا دیگه قول می‌دم‌ فقط با تو باشم. _ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون. صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ کجا به سلامتی؟ رضا گفت: _ می‌رم‌ تو حیاط. علی با خنده گفت: _ شارژ داری؟ رضا چند ثانیه‌ای سکوت کرد و خنده‌ی مصنوعی کرد. _ کمِ. _ برو الان شارژت می‌کنم. رضا ذوق‌ زده تشکر کرد. _ میلاد خوابه؟ _ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه. _ باشه، برو. زهره دستم‌ رو فشار داد. _ میلاد رو دعوا نکنه! _ نه؛ عصبانی نیست.‌ زهره بخواب فردا خواب نمونیم. زیر لب گفت: _ ای کاش خواب بمونیم. چشم‌هاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت. با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم. _ مامان تو رو خدا! نمی‌شه امروز نرم؟ _ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی می‌خوای بری یه روزی می‌خوای نری. تا دو روز پیش گریه می‌کردی که چرا من مدرسه نمی‌رم، الان داری التماس می‌کنی که نمی‌شه نری! بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درس‌هات امروز تشریف می‌بری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم. چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، دادم. _ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟ _ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمی‌شه بگم نیان.‌ میان تو رو می‌بینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، می‌گم دخترم گفت نه. _ نمی‌شه نیان؟ _ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده می‌کنم بپوش بیا پایین بشین. _ فردا میان یعنی؟ _ آره پنجشنبه‌ست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن. نگاهش به چشم‌های بازِ من افتاد. _ پاشو دیگه دیرتون‌ می‌شه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم. پاشید زود باشید. این‌ رو گفت‌ و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتاب‌های برنامه‌ی امروز رو توی کیفش گذاشت. _ مال منم می‌ذاری؟ _ باشه می‌ذارم. کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀