eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
601 عکس
305 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اون‌جور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی می‌گیره. نیم‌نگاهی بهش انداختم. _ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا! با التماس گفت: _ نه اصلاً حرفشم نزن.‌ می‌ره به علی می‌گه.‌ می‌خوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه. _ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفته‌ها. _ رویا خواهش می‌کنم سرخود کاری نکن. وقتی می‌گم نه، یعنی نه! _ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام می‌دم که تو می‌گی. کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط‌ خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده. وارد خونه شدیم. خاله روبه‌روی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلام‌مون رو داد‌. دایی اخم‌هاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد. _ سفره رو پهن کنید، الان بچه‌ها میان. چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار می‌کردم به بیرون هم سرک کشیدم.‌ _ دایی چشه؟ _ نمی‌دونم! اما الان می‌فهمم. لیوان رو از آب یخ پر کردم‌ و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم. دایی لبخند نیمه‌جونی بهم زد و لیوان را برداشت. _ دستت درد نکنه. سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده. _ حالا این دختر نشد یکی دیگه. _ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟ _ چیز بدی هم که نگفته! _ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمی‌دونسته که بگه! یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم.‌ چند سال من رو می‌شناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟ _ حسین‌جان من نمی‌دونم شما چقدر با هم آشنایید.‌ چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمی‌خوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول می‌دونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو. اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمی‌شم. سر حرفم هستم؛ سهم‌الارث ازت نمی‌خوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام می‌رسونه. وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم. _ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم. _ خیلی ازت ناراحت می‌شم از این حرف‌ها بزنی! _ آبجی‌جون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری.‌ خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست! _ من از اول حرفم این بوده. _ از اول هم حرفت اشتباه بوده! صدای علی و رضا از تو حیاط اومد.‌ علی بلند گفت: _ دخترا... احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون‌ می‌کنه. _ جلوی رضا هیچی نگو! نمی‌خوام از این حرفا سر در بیاره.‌ اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت می‌کنه. _ چشم. ولی یک‌هفته‌ی دیگه پولت رو می‌دم. زهره آهسته پرسید: _ چی شده؟ جلو رفتم. _ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونه‌ی آقاجون اینا زندگی کنم. _ چرا خونه دایی که بد نیست؟ _ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت230 🍀منتهای عشق💞 نگاهم رو ازش گرفتم و دلم طاقت نیاورد جوا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _پاشو یه چایی بزار _خودت پاشو چند ثانیه نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _گل‌گاوزبونا کجان؟ _تو کابینت ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم _برای تو هم بریزم؟ جوابش رو ندادم وارد اتاق خواب شدم. به دیوار تکیه دادم و غمگین به در نگاه کردم من چِم شده! چرا از یه حرف کوچیک دارم یه داستان می‌سازم! سمت در رفتم که علی زودتر از من در رو هول داد و طوری که می‌خواد منت‌کشی کنه نگاهم کرد _فکر کنم کم خونی داری! بغ کرده به زمین نگاه کردم. جلو اومد و بغلم کرد _یه روز مرخصی میگیرم بریم یه آزمایش بده پیشونیم رو بوسید. منو نگاه کن خودم داشتم‌می‌رفتم آشتی کنم اما الان که علی اومده منت کشی دلم می‌خواد بیشتر ناز کنم سرم رو بالا گرفتم و مظلوم نگاهش کردم. کوتاه خندید و گفت _اگر یکی یه حرفی به تو بزنه بگه به کسی نگو تو چیکار می‌کنی؟ _به تو میگم یکی از ابروهاش بالا رفت _باید تو موقعیتش قرار بگیری. به زبون گفتن که نیست! ازم فاصله گرفت _تو موقعیتشم قرار گرفتم.‌ مگه من رضا رو به تو نگفتم؟ _بحث رضا فرق می‌کنه! دستم رو گرفت و سمت حال رفت _باید می‌گفتی که جلوش رو بگیرم. رضا داشت یه اشتباه می‌کرد که امیدوارم سر عقل بیاد. زندگی حسین دچار یه اتفاق شده که خودش دوست نداره کسی بفهمه. کنار مبل ایستاد _بشین من یه چایی برات بریزم با کیک بخوریم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀