🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ این حیاط باید اینجوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی!
رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد.
_ سلام شاهدوماد.
رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد. دستی به سرش کشید و گفت:
_ سلام. انشالله نوبت شما.
علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد.
_ ایشون که فعلاً کشتیشون به گِل نشسته.
دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت:
_ سر به سرش نذار؛ اعصاب نداره.
نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی میکنه جلوی دایی هیچ سوژهای دستش نده تا دست نگیره. رو به خاله گفتم:
_ خاله من میرم حیاط رو بشورم.
_ نمیخواد. خودم بعد ناهار میشورم. برو سفره رو پهن کن.
به آشپزخونه برگشتم. آخرین جمله که از خاله شنیدم این بود:
_ حسینجان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا.
فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید:
_ رویا!؟
_ وای اشتباه گفتم؛ زهره.
دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید.
_ علی یه اسم اشتباه گفت، چرا غیرتی میشی؟!
وقتهایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی میکنه با من همکلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربهسر گذاشتن استفاده میکنه.
_ تعجب کردم فقط.
برگشتم و با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت:
_ این دیگه از دست رفت!
دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد:
_ به زودی نوبت تو هم میشه.
علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت:
_ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره.
چشمهای دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت.
_ واقعاً! بعد عید میگی؟!
کمر صاف کرد و مغرورانه گفت:
_ چه فرقی بین الان با بیست روز دیگهس؟ میخوای من الان بگم؟
خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد.
_ مگه تو هم میدونی!؟
نگاهش رو به علی داد.
_ حسین میدونه!؟
علی نفس سنگین کشید.
_ حسین بس کن دیگه!
_ چرا؟ میخوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی.
_ اجازه بده خودم به موقعش میگم.
_ علیجان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم.
دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت:
_ دختر اقدسخانم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت:
_ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید.
با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد.
_ همین رو میخواستی؟
_ چیزی نگفتم که!
_ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری.
_ چشم، نوکرشم هستم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه چپچپش رو به من داد.
_ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری.
رو به زهره گفت:
_ مامان کمرش درد میکنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون میپرسم راستش رو بگید.
هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت:
_ پاشو برو بیرون.
میلاد فوری بیرون رفت.
_ شماها میدونید النگوهای مامان کجاست؟
زهره شونههاش رو بالا داد گفت:
_ نه!
نگاهش به من گره خورد. الان باید چیکار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم!
تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد.
_ تو میدونی!؟
نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم.
_ نه.
سرش رو پایین انداخت و برای لحظهای توی فکر رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
به علی که روی مبل درازکشیده و چشمهاش رو بسته، نگاه کردم.
آروم ایستادم. پتویی روش کشیدم و سمت بالکن رفتم. هوای ابری و بوی نمی که به خاطر کمی بارش بارون توی هوا پیچیده رو به ریههام فرستادم.
لبخندی زدم و صدای میلاد توجهم رو جلب کرد.
_سلام دایی
به پایین نگاه کردم
_سلام. آبجی هست؟
_اره. از دست تو و زنت سرش رو بسته. چرا هی میری هی میای؟
دایی اروم زد پشت سر میلاد و کوتاه خندید
_یعنی تو رو هر چی کتک بزنن کار خودت رو میکنی
سمت خونه اومد. الان بهترین فرصته بفهمم چه اتفاقی افتاده. با عجله اما بی صدا به خونه برگشتم. نگاهی به علی که هنوز خوابه انداختم. روسریم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم
بالای پله ها نشستم
_چه خبر!
دایی نفس سنگینی کشید
_بدبختی
صدای خاله غمگینتر از دایی هست
_ناشکری نکن! چتونه؟
_مشکلم شغل سحره
_مگه از اول قبول نکردی؟
_آره ولی شرط و شروط داشتم. روز اول که مخالف بودم گفت مدیریت اونجوری نیست که من همیشه مدرسه باشم. گفت نهایت دو روز تا دو مدرسه میمونم بقیهی روزها قبل از ساعت دوازده برمیگردم.
منم قبول کردم. اوایل خودم میبردمش مدرسه از اون ورم میرفتم دنبالش. دو هفته اینجوری بود گفت روزهای اول کارم طول میکشه. دنبالم نیا خودم میام.
دیگه خودم میاومدم خونه. به وقتا دو، سه یه وقتام چهار میومد خونه. بعد هم خسته میخوابید تا ده شب.
به قران به جان خودت قسم این وضع تا بهمن طول کشید. بهمن خیلی اروم و محترمانه بهش گفتم سحر من از این وضع راضی نیستم قرارمون چیز دیگهای بود گفت تا عید صبر کن.
سیزده روز عید خوب بود ولی از چهاردم دوباره شد همون. امیدم به تابستون بود که اونم گفت الان وقت ثبت نامِ و کلاس های تابستونی. از اول مهر درست میشه.
مهر شد دوباره بهانههاش شروع شد.
نه ناهار دارم نه شام نه صبحانه. یه بار ناهار اومدم اینجا رفتم خونه باورت نمیشه یه قشرقی راه انداخت که چرا تنهایی رفتی. رفتی که آبروی من رو ببری. اولش باهاش کوتاه اومدم ولی دیدمخیلی دور برداشته منم صدام رفت بالا.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀