eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
601 عکس
305 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من‌. کاش من نمی‌دونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان‌ مجبورم‌ بگم، دوباره از من ناراحت می‌شه. _ چشم. بیرون رفت و به جمع دو نفره‌ی دایی و خاله پیوست. زهره گفت: _ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمی‌آورد! چرا دستش نیست!؟ _ من نمی‌دونم، چی بگم. حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی می‌شه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمی‌تونم بهش اعتماد کنم. زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییک‌ها بلند شد. فقط یک‌ نفر اضافه شده ولی شستن ظرف‌ها خیلی زمان برد.‌ دستم‌ رو خشک‌ کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن.‌ از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم.‌ جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم. _ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام می‌دم، زود بهت می‌دم. _ منتظر زنگ مهشیدم. _ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه. _ دارم بهت می‌گم کار دارم، نمی‌تونم بدم. _ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم. _ نمی‌دم زهره، برو بیرون. _ باشه خیلی نامردی. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی می‌خواد چی‌کار؟ می‌خواد به کی پیام بده!؟ لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم‌ و گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم.‌ زهره دمق وارد اتاق شد.‌ زیر لب غر می‌زد. _ بدبخت ندید بدید. حالا می‌بینیم بعدنتون رو هم! سر اون دختره‌ی چندش نداد. _ به کی می‌خوای پیام بدی؟ از حرفم‌ جا خورد. _ هیچ‌کس! _ تو راهرو شنیدم چی گفتی. پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست. _ کی می‌خوای از این اخلاقت دست برداری؟ _ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود.‌ حالا به کی می‌خوای پیام‌ بدی؟ _ هیچی ولش کن. انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد. _ تو می‌ری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟ _ دایی و علی کنار هم هستن. _ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه. به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیه‌ی سرم کردم. _ به نظرت می‌ده؟ سرش رو پایین اندااخت. _ نه. _ به علی می‌گه، اونوقت پوستمون رو می‌کنه.‌ نفسش رو با حسرت بیرون داد. _ باشه. ولش کن اصلاً. _ می‌خواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟ خیره با چشم‌های گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت: _ هدیه. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ می‌خواستم آرومش کنم. _ از چی می‌ترسی؟ پشت بهم‌ خوابید. _ ول کن‌ توروخدا رویا! _ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر می‌کنه. _ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمی‌خوام با استرس بگذرونم. _ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمی‌ریم. با سرعت سمتم چرخید. _ واقعاً! _ آره.‌ نزدیک عیده‌، غیبت نمی‌زنن. معلم‌ها از خداشونه بچه‌ها نرن‌ مدرسه، اونا هم نیان. نشست و خوشحال‌تر از قبل گفت: _ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه. _ زهره‌جان، بعد تعطیلات رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی. _ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت می‌شم از دستش. آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. _ کاش به من می‌گفتی.‌ نگاهش رو گرفت و سکوت کرد. شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازه‌ای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمی‌شه کاریش کرد. صدای‌ آهسته‌ی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم. _ بیدارشون نکن‌ زن داداش! اومدم رویا رو ببینم. _ آخه می‌ترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم‌ نکردی! _ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟ _ باشه الان. این‌جوری خیلی زشت شد! لااقل می‌نشستید یه چایی براتون بریزم. _ نه ممنون‌.‌ فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم. فوری نشستم و زهره رو تکون دادم. _ زهره خوابی؟ چرخید سمتم. _ نه. چته؛ ترسیدم! _ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونه‌ی خواب بودن تو، من رو می‌بره بیرون. همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد. _ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت232 🍀منتهای عشق💞 به علی که روی مبل درازکشیده و چشم‌هاش ر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله تچی کرد و آهسته گفت _الان کجاست؟ _خونه‌ی باباش. تازه یاد گرفته جواب تلفنم رو نده. _کار جدیدش که میگه چی هست؟ _همین مدرسه‌ست ولی با شرایط سخت‌تر.‌ آبجی به خدا خسته شدم که اومدم اینجا _سحر نسبت به من زاویه گرفته. اگر من حرفی بزنم نمی پذیره! _پس چیکار کنم! _دوست ندارم این رو بگم اما اگر واقعا به بن بست رسیدی برو به پدرش بگو _انقدر به حال علی حسرت می‌خورم. هر چی میگه رویا میگه چشم _رویا از بچگی با علیِ.‌ به قول خودش علی رو حفظه با یه دختری که دو سال وارد زندگیت شده نباید مقایسه کنی تو هم اشتباه داشتی حسین جان _اره داشتم ولی وقتی که صبرم لبریز شد. یه روز باهاش بحثم‌شد گفتم کار جدید شروع نکن. شروع کرد به داد و بیداد که جلوی پیشرفتم رو نگیر، منم کوتاه نیومدم. باورت میشه رفت مهریه‌ش رو گذاشت اجرا؟! خاله با تعجب گفت _چی؟ چشم های منم گرد شد و با تعجب به پایین پله ها نگاه کردم _شبی که رویا و علی رو شام دعوت کرده بودم صبحش پیامک دادخواستش برام اومد. _ای وای! اصلا بهش نمیاد! _خودمم باورم نمی‌شد.‌ اینجوری می‌خواست من رو رو تحت فشار بزاره _تو چیکار کردی!؟ _یکم پس انداز داشتم. علی هم وامش رو داد به من نصفش رو دادم. وقتی دید جور کردم بهش دادم گفت بقیه‌ش رو نمی‌خوام ابروهام‌ بالا رفت.‌پس پول ماشین رو برای دایی داده! چرا به من نگفت! _الهی بمیرم برای دلت _سحر زن خوبیه.‌ منم دوستش دارم ولی اختیار زندگیم اینجوری دستم نیست. الانم به پیشنهاد علی اینجام که همه چی رو بهت بگم بریم با باباش حرف بزنیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀